نحوه رضایت گرفتن شهید دانشآموز برای اعزام به خرمشهر
به گزارش خبرنگار حماسه ومقاومت خبرگزاری علم و فناوری آنا، شهید «مهرداد سیستانی» دانش آموز سال سوم یکی از دبیرستانهای تهران، در اردیبهشت ماه ۱۳۶۱ برای شرکت در عملیات آزادسازی خرمشهر داوطلبانه عازم جبهه شد و یک ماه بعد در کنار رود خیّن به شهادت رسید. پیکر این شهید ۱۷ ساله، هشت سال مفقود بود و حتی شهادت وی را در هالهای از ابهام قرار داشت.
اشرفالسادات مساوات(سیستانی) مادر مهرداد، در دوره بیخبری و انتظار هشت ساله، یادداشتهای روزانهاش را در یک تقویم سررسید مینویسد که این احساس مادرانه و خاطرات سالها دوری از فرزندش در کتابی با عنوان «کنار رود خیّن» به چاپ میرسد.
این کتاب حکایت جستجوی مادر در میان اجساد مفقودین، روحیه مادران در برخورد با خبر شهادت فرزندانشان و مسائل پشت جبهه است.
بخشی از این کتاب، به حال و هوای مادر شهید سیستانی برای حضور فرزندش در عملیات آزادسازی خرمشهر پرداخته است که این متن را در ادامه میخوانیم:
شنبه ۱۰ اردیبهشت ۱۳۶۱ ساعت هشت شب، اخبار تلویزیون با مارش حمله شروع میشود و فتوحات مرحله اول عملیات بیتالمقدس را پخش میکند. مهرداد رفته است مسجد؛ اما یک مرتبه صدای هیجانزده او را از طبقه پایین میشنوم که با عجله مرا میزند. قلبم میلرزد و میفهمم که بازهم مسئله رفتن است. او سراسیمه میآید و میگوید: برای آزادی خونینشهر احتیاج به نیرو هست و من دیگر نمیمانم.
میگویم: «مهردادجان! این هیجانها لازمه سن کم تو نیست. فکر میکنی جبهه، بسیج مسجد است یا میدان تیر و پایگاه؟ آنجا مردان بزرگی میخواهد که بتوانند جلوی دشمن قد علم کنند. ضایعات دارد، کوری دارد، فلج شدن دارد، باید قدرت بدنی داشته باشی!»
اما مهرداد میگوید: «مادر! من میدانم چه کار کنم. کنار خانه خدا گوسفند را به خاطر خدا قربانی میکنند، مگر من از گوسفند کمترم؟»
با شنیدن این حرف مهرداد زبانم بند میآید و جوابی ندارم. او خیلی بزرگتر از این حرفها بود که من خیال میکردم. مهرداد بچه من است اما حالا ولیّ من شده است. او در این یک جمله کوتاه، یک دنیا حرف زده بود. تمام بدنم میلرزد و نمیتوانم تمرکز داشته باشم. میگویم: «پدرت مسافرت است.»
مهرداد میگوید: «شما رضایتنامه بنویس، کافی است».
رو به برادرش میکنم و میگویم: «قادر به انجام کاری نیستم. تو بنویس، من امضا میکنم.» با امضای برگه رضایتنامه امانت خدا را به خودش برمیگردانم. مهرداد رضایتنامه را میگیرد و سریع به مسجد میرود.
سه شنبه ۲۱ اردیبهشت ۱۳۶۱، من و همسرم برای بدرقه میرویم لانه جاسوسی. مهرداد در اولین اتوبوسی که از لانه جاسوسی خارج میشود، نشسته. چشمم که به او میافتد، قلبم میلرزد و میگویم: «مهرداد رفت!...» چهرهاش چنان برافروخته و نورانی شده که شهید شدنش برایم مسلم است. حالا او میخندد و من و پدرش گریه میکنیم.
چهارشنبه ۲۲ اردیبهشت ۱۳۶۱؛ جالی خالی مهرداد برایم سنگین و تحمل ناپذیر است. خدایا! نمیدانم بار دیگر مهرداد را خواهم دید یا نه؟
دوشنبه ۳ خرداد ۱۳۶۱؛ ساعت ۴ بعد از ظهر رادیو مارش حمله میزند و گوینده با هیجان اعلام میکند که خبر مهمی دارد. سراپا گوش شدهام: «شنوندگان عزیز توجه فرمایید! ... خونین شهر، شهر خون، آزاد شد...» یکباره دچار حال عجیبی میشوم؛ مثل خوشحالی و هیجانهای زمان انقلاب. بیاختیار از منزل بیرون آمده و به مسجد میروم و نماز شکر میخوانم.
سه شنبه ۴ خرداد ۱۳۶۱؛ نامهای از مهرداد به دستم میرسد. نامه را میبوسم و روی چشمم میگذارم. مهرداد نوشته: «چون صدام کلید بصره را به ما نداد، میرویم و به زور آن را بگیریم. ان شاءالله»
شنبه ۱۵ خرداد ۱۳۶۱؛ خبر شهادت مهرداد را برایم میآورند. احساس میکنم گلویم فشرده میشود و از حنجرهام فریادی در حال بیرون آمدن است. برای اینکه حرکت غیرعادی از من سر نزند، سریع به زیرزمین میروم و در انباری سر به آسمان بلند میکنم و میگویم: «خدایا مسئلهای است که به خودت مربوط میشود و من راضیام به رضای تو. کمک کن تا مبادا کاری کنم آبروی اسلام و انقلاب به واسطه اشتباه من لطمه بخورد. دستم را بگیر و هدایتم کن به آنچه برایم مقدر فرمودهای». چنان آرام میشوم که انگار دوش آب سرد گرفتهام. بعد راحت و مسلط میآیم و در جمع مینشینم.
انتهای پیام/