دلنوشته متفاوت رزمنده زمان جنگ درباره استاد شجریان
به گزارش گروه فرهنگی آنا، در دل نوشته حسین سلیمانی آمده است:
موسیقی را با محمدرضا شجریان نشناختم. سال ۶۲ و ۶۳ بود و من نوجوانی دوازده سیزده ساله بودم. از همان دست نوجوانان سیزده سالهای که اگر شرایطش پیش میآمد زیر تانک میرفتند. ارتباط من با موسیقی از طریق رادیو بود. سرودهای انقلابی رادیو، مفهوم موسیقی را در ذهن من شکل میداد. کمکم فهمیدم که خارج از رادیو هم موسیقی حلال وجود دارد. طبیعتا آن روزها همه مسیرها به «نینوا» ختم میشد. مرکز سرودها و آهنگهای انقلابی (نینوا)، نینوای یک و دو حوزه هنری، و نینوای استاد علیزاده. در آن سالها موسیقی برای من مفهومی ژرفتر و مهمتر از نینواها نداشت. از آغازین روزهای سال ۶۵ که در زمره پانزده سالگان درآمدم و اجازه حضور در جبهه را یافتم چند نوارکاستی که داشتم در گوشه ساکم جای مطمئنی داشت. البته کمکم چند کاست دیگر نیز به اینها افزوده شده بود مانند موسی و شبان آقای شهرام ناظری. در هر روی، آنچه سایر همنسلانم در صدای مداحان میجستند من در نوای موسیقی جست و جو میکردم. یک بار هم که برخی از این کاستها را در جبهه در بین وسایلم دیدند برخی دوستانم احساس تکلیف کردند که به بالادستان اطلاع دهند و حاج آقای گردان هم بساط وعظ گشودند که حیف نیست شما با این کمالات(!) چنین چیزهایی گوش دهید و معنویت جبهه را به لهو و لعب بیالایید؟ و....
در این دوره البته نام برخی خوانندگان دیگر را هم شنیده بودم، مانند شخصی به نام شجریان، که در مورد او احساسم با احساس حاج آقای گردان همانند بود! گذشت تا سال ۶۷ که از رادیو آوازی شنیدم: دلا از دست تنهایی به جونم.... صدا را نمیشناختم. و وقتی فهمیدم صدای شجریان است تعجب کردم که مگر صدای شجریان حلال است که رادیو آن را پخش میکند؟! اما جای چون و چرا نبود. رادیو جمهوری اسلامی بود و عملش حجت. پس پرس و جو کردم تا نام کاست را یافتم: «آستان جانان». به تنها کاستفروشیای که سراغ داشتم و نینواها و اندک کاستهایم را از آن میخریدم رجوع کردم و منتظر شدم دو سه مشتری داخل مغازه خارج شوند و آنگاه با شرم فراوان و رویی زرد و صدای لرزان و کلماتی جویده نام کاست را به زبان آوردم. کار آنگاه سختتر شد که مجبور شدم دوباره نام را تکرار کنم! کاست را با حس دوگانه ای گرفتم. حس هیجان شنیدن صدایی که چند روز بود شدیدا ذهنم را درگیر کرده بود، و یک نوع حس پشیمانی که نکند با شنیدن این صدای مانده از پیش از انقلاب مرتکب گناه شوم! با حسی عجیب کاست را درون ضبط صوت قدیمی گذاشتم و منتظر شدم تا به بخش مورد نظر برسد. شجریان شروع کرد به خواندن غزلی از حافظ که با آن بیگانه نبودم: «کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد». بیشتر منتظر قسمت آشنای کاست بودم اما دلم نمی آمد که به جلو بزنم. آواز تمام شد و سپس تصنیفی بر شعر حافظ و آنگاه....... آنگاه غزلی از حافظ. پای ضبط صوت میخ کوب شدم: «سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی....»
این زیباترین نوایی بود که از موسیقی انتظار داشتم. گوش دادم. گوش دادم و باز گوش دادم. از اینکه پیشتر از شنیدن چنین صدایی به شکل خودخواسته محروم بودم خویش را سرزنش میکردم. اینبار با اطمینان بیشتری به نوارفروشی رفتم و از فروشنده کاستهای دیگر شجریان را خواستم. لبخندی زد و چهار کاست روی میز گذاشت: بیداد، دستان، ماهور، نوا مرکبخوانی. بیداد و دستان را با پولی که به همراه داشتم خریدم و به سرعت تا منزل آمدم. نام بیداد برایم جالب بود. در دستگاه گذاشتم و اندکی بعد باز غزلی از حافظ: «یاری اندر کس نمیبینیم یاران را چه شد!» این بسیار فراتر از انتظاری بود که من از موسیقی داشتم. هرچه میشنیدم تشنهتر میشدم.
سالها گذشت. در طی این سالها ذائقه موسیقیایی من با شنیدن صدای شجریان تغییر کرد. کم کم کاستهای محبوب دوران جنگ را غبار گرفت. گاهی حس نوستالوژیک آن کارها مرا به شنیدنشان وا میداشت. اما دیگر آن لطف سابق را نداشتند.
اکنون در چهل و پنج سالگی روزی را بدون شنیدن صدای شجریان طی نمیکنم. من اشعار حافظ و مولانا و سعدی و عطار را با شجریان شناختم. دستگاههای موسیقی را با شنیدن آوازهای شجریان شناختم. حتی با سازها نیز به همره نوای شجریان آشنا شدم. در سی سال گذشته در همه لحظه ها و حس های متفاوتم سراغ شجریان رفتهام و می روم. گاه سراغ همایونها و بیات اصفهانش. گاه ابوعطاهای بی نظیرش، گاه با نوایش، دستگاهی که حیاتش را مدیون اجراهای بی نظیر شجریان است. و نیز ماهور و سه گاه چهارگاه و شور و نیز راست پنجگاهش که هنوز هم به جز اجراهای شجریان هیچ کار شنیدنی از آن دستگاه وجود ندارد. در هر حس و حالی شجریان به کمکم می آید. حسی که هیچ چیز را نتوانسته ام جایگزینش کنم.
برخلاف موسیقی پس از انقلاب، موسیقی پیش از انقلاب را از طریق شجریان شناختم. برای یافتن صدای شجریان با مجموعه گلهای تازه و رنگارنگ و برگ سبز آشنا شدم و از این طریق صدای استادان به نام موسیقی ایرانی مثل بنان و قوامی و خوانساری را شنیدم، اما برای من شجریان جنسی دیگر داشت. انتظار من از شجریان حالا بسیار بیشتر از صرف موسیقی بود. (به یاد دارم مجله سروش هفتگی، اگر خطا نکنم، در سالهای دور ویژهنامه ای را به استاد اختصاص داده بود و من با ولع آن را میخواندم که ناگاه عکس استاد را در کنار سر یک بز کوهی دیدم که خودشان شکار کرده بودند! مدتها با این مسئله دست به گریبان بودم که چگونه انسانی به لطافت استاد شجریان چنین موجود زیبایی را سر میبرد!)
من در ارادت ورزی بسیار بی استعدادم. مجموعه آدمهایی که در طول زندگی ام آرزوی دیدارشان را داشتهام به تعداد انگشتان یک دست نمیرسد. یکی از آنها محمدرضا شجریان است که البته تاکنون این آرزو تحقق نیافته است.
در طی این سالها بسیاری کوشیده اند تا نامهایی را در کنار نام شجریان مطرح کنند و گاه در باب هنر ایشان گزافه نیز بگویند. اما شجریان همیشه شجریان است و همواره جاودان خواهد ماند. شجریان صدایی بی نظیر و حنحره ای بی مانند دارد. شجریان تسلط بی نظیری به دستگاههای موسیقی ایرانی دارد. شجریان شعر را میفهمد و میخواند. شجریان قدر هنرش را دانسته و میداند و چه پیش از انقلاب و چه پس از آن هیچگاه هنرش را به هیچ چیز نیالود. اما رمز ماندگاری شجریان فقط اینها نیست. از همه مهمتر اینکه شجریان همواره در کنار مردم خود بود. همواره صدای مردم خود بود، چه آنگاه که خواند: «تفنگم را بده تا ره بجویم» و چه آن گاه که خواند: «تفنگت را زمین بگذار».
با آرزوی سلامت برای استاد یگانه موسیقی ایران.
انتهای پیام/