روزی که امیرکبیر برای مرگ یک کودک از آبله گریست
به گزارش گروه جامعه خبرگزاری آنا، بیش از یک سال است که جهان و ایران با پاندمی کرونا مواجه شده است. ویروسی که وقتی آمد آن را ویروس آخر الزمانی نامیدند. اما غافل از اینکه این ویروس نه اولین ویروس بود و نه آخرین است. به گواه تاریخ پیش از این کشور ما ایران در دورانهای مختلف درگیر اپیدمیهای وحشتناکی شده است که جان هزاران نفر را گرفته است. اما در هر دوره و برهه تاریخی به نحوی با این بیماریها برخورد شده است. و در هر کشوری هم به گونهای برخورد شده است.
امروز که بعد از یک سال از پاندمی کرونا به دلیل سیاستهای غلط مسئولین و عدم رعایت پروتکلهای بهداشتی توسط مردم بعد از گذر از سه موج سهمگین، وارد موج چهارم کرونا شدهایم و با آمار سه رقمی مرگ و میر پارههای تن این سرزمین مواجهیم بیش از هر زمان دیگری نیاز داریم به یاد بیاوریم بزرگان این سرزمین در زمان شیوع بیماریهای کشنده چه کردند و یادمان باشد که تاریخ این روزهای ما را هم مینویسد.
روزی که امیرکبیر برای مرگ یک کودک از آبله گریست
سال ۱۲۶۴ قمری، نخستین برنامهٔ دولت ایران برای واکسن زدن به فرمان امیرکبیر آغاز شد.
در آن برنامه، کودکان و نوجوانانی ایرانی را آبلهکوبی میکردند. اما چند روز پس از آغاز آبلهکوبی به امیر کبیر خبردادند که مردم از روی ناآگاهی نمیخواهند واکسن بزنند. بهویژه که چند تن از فالگیرها و دعانویسها در شهر شایعه کرده بودند که واکسن زدن باعث راه یافتن جن به خون انسان میشود.
هنگامیکه خبر رسید پنج نفر به علت ابتلا به بیماری آبله جانباختهاند، امیر بیدرنگ فرمان داد هرکسی که حاضر نشود آبله بکوبد باید پنج تومان به صندوق دولت جریمه بپردازد. او تصور میکرد که با این فرمان همه مردم آبله میکوبند. اما نفوذ سخن دعانویسها و نادانی مردم بیش از آن بود که فرمان امیر را بپذیرند. شماری که پول کافی داشتند، پنج تومان را پرداختند و از آبلهکوبی سرباز زدند. شماری دیگر هنگام مراجعه مأموران در آبانبارها پنهان میشدند یا از شهر بیرون میرفتند.
روز بیست و هشتم ماه ربیعالاول به امیر اطلاع دادند که در همهٔ شهر تهران و روستاهای پیرامون آن فقط سیصد و سی نفر آبله کوبیدهاند. در همان روز، پارهدوزی را که فرزندش از بیماری آبله مرده بود، به نزد او آوردند. امیر به جسد کودک نگریست و آنگاه گفت: ما که برای نجات بچههایتان آبلهکوب فرستادیم. پیرمرد با اندوه فراوان گفت: حضرت امیر، به من گفته بودند که اگر بچه را آبله بکوبیم جنزده میشود. امیر فریاد کشید: وای از جهل و نادانی، حال، گذشته از اینکه فرزندت را از دست دادهای باید پنج تومان هم جریمه بدهی.. پیرمرد با التماس گفت: باور کنید که هیچندارم.. امیرکبیر دست در جیب خود کرد و پنج تومان به او داد و سپس گفت: حکم برنمیگردد، این پنج تومان را به صندوق دولت بپرداز.
چند دقیقه دیگر، بقالی را آوردند که فرزند او نیز از آبله مرده بود. این بار امیرکبیر دیگر نتوانست تحمل کند. روی صندلی نشست و باحالی زار شروع به گریستن کرد...
در آن هنگام میرزا آقاخان وارد شد. او در کمتر زمانی امیرکبیر را در حال گریستن دیده بود. علت را پرسید و ملازمان امیر گفتند که دو کودک شیرخوار پارهدوز و بقالی از بیماری آبله مردهاند. میرزا آقاخان با شگفتی گفت: عجب، من تصور میکردم که میرزا احمدخان، پسر امیر، مرده است که او اینچنین هایهای میگرید. سپس، به امیر نزدیک شد و گفت: گریستن، آنهم به اینگونه، برای دو بچهٔ شیرخوار بقالوچقال در شأن شما نیست.
امیر سر برداشت و با خشم به او نگریست، آنچنانکه میرزا آقاخان از ترس بر خود لرزید. امیر اشکهایش را پاک کرد و گفت: خاموش باش. تا زمانی که ما سرپرستی این ملت را بر عهدهداریم، مسئول مرگشان ما هستیم.
میرزا آقاخان آهسته گفت: ولی اینان خود در اثر جهل آبله نکوبیدهاند.
امیر با صدای رسا گفت: و مسئول جهلشان نیز ما هستیم.. اگر ما در هر روستا و کوچه و خیابانی مدرسه بسازیم و کتابخانه ایجاد کنیم، دعانویسها بساطشان را جمع میکنند. تمام ایرانیها اولاد حقیقی من هستند و من از این میگریم که چرا این مردم باید اینقدر جاهل باشند که در اثر نکوبیدن آبله بمیرند.
انتهای پیام/۴۱۵۹/
انتهای پیام/