سرگذشت تلخ دانشجوی ممتاز رشته پزشکی/ مانتوهای تنگ و آرایش غلیظ کار دستم داد!
به گزارش گروه رسانههای دیگر خبرگزاری آنا، دیگر آن دختر سر به زیر و محجوبی نبودم که هیچ نامحرمی حتی یک تار مویم را ندیده بود اما به دلیل یک حس خود بزرگ بینی، حسادت و غرور کاذب به جایی رسیدم که مردان هوسران...
چند سال قبل وقتی در یکی از رشته های پزشکی وارد دانشگاه شدم احساس می کردم به همه آرزوهایم می رسم و از چنگ غول فقر و بدبختی و زندگی در حاشیه شهر رها میشوم.
آن قدر ذوق زده بودم که خودم را یک سر و گردن بالاتر از دیگران می پنداشتم. به طوری که گویی بعد سال ها اسیری در قفس آزاد شدم. در دانشگاه با دختر و پسران دانشجویی آشنا شدم که خانواده هایشان از نظر فرهنگی و اقتصادی جایگاه بسیار بالایی داشتند اما من از یک خانواده ضعیف و مستضعفی بودم که خیلی احساس حقارت می کردم وقتی همکلاسی هایم خودروهای مدل بالایشان را پارک می کردند و با لباس های گران قیمت و مارک دار وارد دانشگاه می شدند حسادت سراسر وجودم را فرا می گرفت حس می کردم آرزوهایی که برای آن به دانشگاه رفته بودم در برابر ناز و نعمت و خوشبختی دیگر همکلاسی ام اصلا به چشم نمی آید. غم بزرگی در دلم سنگینی می کرد که چرا من هم در یک خانواده پولدار متولد نشدم به همین دلیل همواره سعی کردم به تقلید از برخی همکلاسی هایم مانند آن ها رفتار کنم دیگر چادرم را کنار گذاشتم و با پوشیدن مانتوهای تنگ و کوتاه و آرایش های غلیظ راهی دانشگاه می شدم. با یک غرور کاذب می خواستم تفاوت های فرهنگی و اقتصادی با دیگر دانشجویان را از بین ببرم و مانند برخی از افرادی زندگی کنم که در خیلی از مسائل اعتقادی دچار ضعف شده بودند.
در این میان «یزدان» که جوانی تحصیل کرده و مذهبی بود به خواستگاری ام آمد. او از بستگان مادرم بود و در دبیرستان تدریس می کرد من هم که تک فرزند بودم در میان هلهله و شادی اطرافیانم در حالی به خانه بخت رفتم که همسرم مرا از صمیم قلب دوست داشت اما اختلاف ما از آن جا شروع شد که روزی همسرم مرا با ظاهری نامناسب و بدون چادر در دانشگاه دید و از من خواست تا در بیرون از منزل چادر به سر کنم و آرایش هایم را مقابل چشمان نامحرم به نمایش نگذارم ولی من که خودم را با برخی از همکلاسی هایم مقایسه می کردم توجهی به حرف هایش نداشتم و روز به روز لباس هایم تنگ تر و کوتاه تر می شد احساس می کردم این گونه جذاب تر و شیک تر هستم رفتارهای نامتعارف من به جایی رسید که ارتباطم با پسرهای همکلاسیام زیاد شده بود و حد و مرزی برای ارتباط با نامحرم قائل نبودم تا حدی که از اصرارهای همسرم برای پوشش مناسب نزد دوستانم خجالت می کشیدم و دوست نداشتم با او حتی بیرون بروم. خلاصه این اختلافات به جایی رسید که به لجبازی با او پرداختم و بالاخره طلاق گرفتم تا راحت تر و آزادانه زندگی کنم.
چند سال بعد و با پایان تحصیلاتم در یکی از مراکز درمانی مشهد در حالی مشغول کار شدم که همواره نگاه های هوس آلود برخی مردان چشم چران خیابانی آزارم می داد. با وجود این پدر و مادرم درآمدی نداشتند و من مجبور بودم تا پاسی از شب اضافه کاری کنم تا هزینه های زندگی و اجاره منزل تامین شود. بالاخره ظاهر نامناسب که روزی ماجرای طلاق را رقم زد چند روز قبل جانم را نیز به خطر انداخت. شب از نیمه گذشته بود که پیاده از محل کارم به طرف منزل حرکت کردم آرایش غلیظ و مانتوی کوتاهی که به تن داشتم موجب شد جوان موتورسواری برایم مزاحمت ایجاد کند با بی اعتنایی، قدم هایم را تندتر کردم اما او با سماجت از موتورسیکلت پیاده شد و مرا مورد آزار قرار داد برای دفاع از خودم لگدی به او زدم و از ترس به داخل یک فروشگاه پناه بردم اما آن جوان به دنبالم وارد مغازه شد و مرا به قصد کشت کتک زد در حالی که فروشنده نیز از ترس فقط نگاه می کرد و ...
شایان ذکر است به دستور سروان محمد ولیان (رئیس کلانتری پنجتن) این پرونده برای دستگیری موتورسوار مزاحم به دایره اطلاعات کلانتری سپرده شد.
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی
منبع:خراسان
انتهای پیام/4112/
انتهای پیام/