«لغو سفر» لطفا!
به گزارش گروه رسانههای دیگر خبرگزاری آنا، خروسخوان صبح، یک لیوان چای را که ناشتا سر کشیدم از خانه زدم بیرون. نشستم توی ماشین، صندلی که تا آخرین نقطه ممکن عقب رفته بود را به سختی جلو کشیدم و بعد آینه را تنظیم کردم.
هربار پسرم ماشین را میبرد بیرون باید قبل از استارتزدن این کارها را بکنم. من که حقوق بازنشستگیام را دارم، احتیاجی هم به این پولها ندارم... آه گفتی با تو راحت باشم. راستش را بخواهی این چیزی است که به مردم و فامیل میگویم. این که حقوقم کفاف زندگی را میدهد و فقط چون نمیتوانم بیکار خانهنشین شوم رانندگی میکنم. اما تو که غریبه نیستی آخر هر ماه که صدای پیامک واریز، خندهای زورکی روی لب خانه ما میاندازد، چیزکی ته حسابم سنگینی میکند، اما نه آن قدر که تا صدای پیامک بعدی دوام بیاورد؛ استارت زدم، گذاشتم روی دنده و راه افتادم. ماشین روز قبلش کمی ریپ میزد. بردمش تعمیرگاه. یک چارک حقوقم توی گلویش گیر کرده بود اما خدا را شکر درست شد.
حداقل صبح که راه افتادم این را میگفت. بله داشتم میگفتم این دنده چاق کردنها نباشد به هفته دوم ماه نمیکشد که حسابم از زیر بار زندگی شانه خالی میکند. مادربچهها به شوخی میگوید کارت حقوقت را درست نگاه کن ببین سوراخ نیست؟! نباید این قدر زود خالی شود!
خلاصه آن روز هم مثل همیشه رسیدم مرکز شهر و گوشی همراهم را گذاشتم روی نگهدارنده جلوی داشبورد. هنوز خیلی بلد نیستم باهاش کار کنم. پسرم هر شب کارکردن با گوشی هوشمند را یادم میدهد. بگویی نگویی از پس این نرمافزار تاکسی اینترنتی هم برمیآیم اما هنوز با آن کنار نیامدهام. چیزی نگذشته بود که صدای پرانرژی و طنزآلود گوینده نرمافزار، ماشین را پر کرد. مسافر و مقصد را نگاه کردم و فورا قبول کردم. «الهی به امید تو»یی بالا انداختم و رفتم سراغ دشت اولم. جوانکی روی صندلی عقب سوار شد. مقصد را روی نقشه نگاه کردم و راه افتادم.
هنوز یک به دو نداده بودم که نگاهم از توی آینه خشک شد روی دستهای مسافر. درست اسمهایشان را نمیدانم اما داشت بساط مواد مخدر را روی صندلی عقب پهن میکرد؛ چندتایی وسیله شیشهای و فندک و ماده سفیدی که پلاستیکپیچ شده بود.
با همان حالتی که از بهت بیرون نیامده بودم به او تذکر دادم که قربان شکل ماهت، ماشین و فضای عمومی که جای این کارها نیست.
چند ثانیهای درون آینه به چشمهایم زل زد و کارش را از سر گرفت. خط دود داشت ماشین را پر میکرد که زدم بغل. برگشتم نگاهش کردم: «آقای محترم! این کار شما خلاف قانون است. اینجا هم یک مکان عمومی است. پلیس ببیند ماشینم را توقیف میکند.» ابرو گره زد و صدایش را انداخت توی سرش: «همینه که هست! به تو چه ربطی داره؟ تو کارت را بکن!» در همین بحث بودم که ادامه سفر را لغو کنم که از کمرش سلاح را کشید و گذاشت روی شقیقهام... یک آن از خواب پریدم و نشستم روی زمین. عرق روی پیشانیام را پاک کردم، کمی آب خوردم و سعی کردم با خودم کنار بیایم که همه اینها خواب بوده است.
بعد از این همه کلاچ و ترمز کردن یک بعد از ظهر خواستیم بخوابیم، آن هم با این وضع... گوشی همراهم را نگاه کردم. انگار که منتظر چیزی باشم. چه میدانم، تقدیری، تشکری، تشری، اخراجی... من که بلد نیستم درست با این گوشیها کار کنم اما هر چه لا به لای کرور کرور پیام و تماس بی پاسخ همین چند ساعت اخیر گشتم، چیزی از کسی که باید پیدا نکردم. چه میدانم چه چیزی، تقدیری، تشکری، تشری، اخراجی...
منبع:جامجم
انتهای پیام/4112/
انتهای پیام/