دیده بان پیشرفت علم، فناوری و نوآوری
07 فروردين 1397 - 10:05
روایتی از قبول فرزندخواندگی توسط دختران مجرد؛

من هم مادرش هستم!

قانون حمایت از کودکان بی‌سرپرست و بدسرپرست اگرچه به زنان مجرد بالای 30 سال اجازه داده است تا کودکانی را به فرزندخواندگی قبول کنند اما کار به همین سادگی‌ها هم نبوده و مشکلات بسیاری در این راه وجود دارد.
کد خبر : 267459

گروه اجتماعی خبرگزاری آنا - مهرو ماهر؛ خانم جوانی که تجربه زندگی مشترک را داشته باشد، استقلال مالی و امکانات مادی کافی را هم داشته باشد، یا باید به ازدواج مجدد فکر کند یا اگر نخواهد ازدواج کند، مجبور است با تنهایی بسوزد و بسازد. البته بعدها که قانون جدید تصویب شد، اجازه دادند تا به زنان مجرد بالای 30 هم سرپرستی و فرزندخواندگی کودکان بی‌سرپرست داده شود؛ موضوعی که ظاهرش قشنگ است اما وقتی وارد می‌شود، می‌بینی «افتاد مشکل‌ها!»


«مریم» یکی از همین جنس آدم‌هایی است که یک بار ازدواج کرده، شوهرش را در تصادف از دست داده، سال‌ها تنها بوده و آخر سر تصمیم گرفته تا مادر خوانده کودکی شود که هم پناهی برای کودک بی‌پناه باشد و هم خودش تنها نباشد. ماجرای مریم از همان‌روزی شروع می‌شود که شوهر و پدرش هر دو با هم، در یک حادثه فوت می‌کنند. مریم مجبور می‌شود به خانه پدری‌اش باز گردد و حالا باید علاوه بر خودش، به فکر خواهر و برادرها و مادر پیرش هم باشد. به قول خودش، «19 ساله بودم که رفتم خانه شوهر، و 24 سالم بود که بیوه شدم و برگشتم خانه خودمان!»


مریم می‌گوید: «زندگی شوخی نبود، خرج چند آدم قد و نیم‌قد هم شوخی نبود، مجبور بودم تا شبانه‌روزی کار کنم؛ کلاس خیاطی و آرایشگری رفتم و خیلی زود مدرک گرفتم. البته چون هدف داشتم، با وام و کمی بالا و پایین، یک کارگاه تولیدی لباس و آموزشگاه آرایش و پیرایش راه‌انداختم. خدا هم باهام یار بود و کارم زود گرفت. وقت آزادم را هم یک شرکت خصوصی مشغول به‌کار شدم و همین کارها، باعث تا وضع مالی خوبی پیدا کنم.»


البته اینهایی که مریم می‌گوید، یک شبه به دست نیامده و 15 سال کار مداوم و شبانه‌روزی انجام شده تا بتواند کمی به آسایش برسد. مریم تعریف می‌کند که چطور خواهر و برادرهایش را به خانه بخت فرستاده و چطور توانسته،‌ مانند یک مادر از خواهرزاده‌اش هم مراقبت کند. « خواهر و برادرهایم را به خانه بخت فرستادم اما زمانی که نوبت به خودم رسید هیچ علاقه‌ای به ازدواج مجدد نداشتم ضمن اینکه حمایت از مادر هم به عهده من بود، دل خوش به قد کشیدن مهدی پسرخواهرم بودم و مثل بچه خودم از او مراقبت می‌کردم به طوری که تا 11 سالگی هنوز نمی‌دانست من مادرش هستم یا خاله اش.»


فکر کردن به داشتن بچه را هم همین مهدی به سر مریم انداخت و خودش می‌گوید: «یک روز در مراسمی که همه فامیل دور هم جمع شده بودیم، مهدی از مادرش سوال کرد تو مادر من هستی یا مریم؟ خواهرم به او گفت مادر تو من هستم و تو را به دنیا آورده‌ام اما خاله مریم هم تو را دوست دارد و فرزندی ندارد. همین موقع مهدی در جمع رو به من گفت من مادرم را از همه بیشتر دوست دارم اما چون تو بچه‌ای نداری تو را هم دوست دارم. این جمله پسر خواهرم دلم را شکست.»


بعد از این اتفاق بود که مادر مریم بهش پیشنهاد می‌کند تا کودکی را به فرزندخواندگی قبول کند و این شد آغاز یک ماجرای جدید در زندگی مریم.


سکانس اول، راهروهای بهزیستی


قانون حمایت از کودکان بی‌سرپرست و بد سرپرست و واگذاری سرپرستی این کودکان به دختران مجرد، اگرچه در شهریور 92 تصویب شده بود، اما مریم می‌گوید شهریورماه سال 94 که برای پذیرش فرزندخوانده اقدام کرده بوده، هنوز از قانون خبر نداشته و امیدوار بوده که بتواند کارشناسان بهزیستی را برای این موضوع مجاب کند.


«وقتی وارد اتاق مربوط به فرزندخواندگی در بهزیستی شدم،‌ پیش از من دو زوج دیگر هم در اتاق در حال دریافت مشاوره برای فرزندخواندگی بودند.» اینها را مریم می‌گوید و ادامه می‌دهد « کارشناس بهزیستی دو برگه حاوی « شرایط لازم برای تشکیل پرونده متقاضیان فرزندخواندگی» و « مدارک لازم برای تشکیل پرونده فرزندخواندگی» را به دستم داد تا مطالعه کنم خوشبختانه همه شرایط را داشتم اما در این برگه به امکان پذیرش فرزندخوانده برای دختران مجرد و زنان بالای 30 سال اشاره‌ای نشده بود و همین مساله باعث استرس و اضطراب در من شده بود.»


مریم تعریف می‌کند که وقتی مدارک را تهیه کرده و با فرم‌های مخصوص به کارشناس بهزیستی داده، تازه آنجا بوده که از قانون جدید با خبر شده و فهمیده است که پیش از این فقط به زوجینی که 5 سال از زندگی مشترکشان گذشته بوده و بچه‌دار نشده بودند، فرزندخوانده تعلق می‌گرفته و حالا با قانون جدید، دختران فاقد شوهر بالای 30 هم می‌توانند مادرخوانده فرزندان بی‌سرپرست شوند.


مریم به خوبی آن روز را به خاطر دارد و تعریف می‌کند: «وقتی برای دادن فرم‌ها رفتم، همان لحظه دختر جوانی هم در اتاق مشاوره حضور داشت که با استرس و اضطرابی که از تکان دادن دست‌هایش مشخص بود به کارشناس بهزیستی گفت: « من یک پسر شیرخوار می‌خواهم اما چون تا به حال تجربه بزرگ کردن کودک را نداشته‌ام نمی‌دانم باید چطور با او رفتار کنم به همین خاطر از شما می‌خواهم مرا راهنمایی کنید.» کارشناس تاکید کرد که به زنان مجرد فرزند پسر تعلق نمی‌گیرد و همچنین اولویت پذیرش کودک زیر دوسال با زوجین بدون فرزند است، همچنین زنان مجرد باید از توانایی مالی و استقلال کافی برخوردار باشند. این تاکیدات خانم کارشناس، آن زن جوان را در پر کردن فرم‌های فرزندخواندگی مردد کرد به طوری که گفت:« اجازه بدهید با خانواده‌ام در این مورد مشورت کنم و دوباره برای ثبت نام مراجعه کنم.»»


مریم حالا مطمئن شده بود که شرایط پذیرش فرزندخوانده را دارد، علاوه بر این در سن جوانی هم خواهر و برادر کوچک خودش را و هم بچه خواهرش را بزرگ کرده و از چم و خم بچه‌داری به‌خوبی آگاه است. علاوه بر این استقلال و توانایی مالی کافی هم دارد و در سن 40 سالگی، مسکن و ماشین مستقل دارد و از این جهت، جایی برای نگرانی وجود ندارد.


مریم حرف‌هایش را ادامه می‌دهد که «فرم‌ها را پر کرده بودم و منتظر تماس کارشناس بهزیستی برای تعیین فرزند شدم، راهی که 10 ماه طول می‌کشید من با پیگیری‌های مستمر 60 روزه طی کردم و بالاخره یک روز از بهزیستی با من تماس گرفتند و برای دیدن فرزند زمانی را مشخص کردند. »


سکانس دوم، مهر مادری!


بهزیستی به مریم گفته بود که بچه منتخب، اسمش «هستی» است. مریم هنوز هم همان چشمانش همان شوق روز اول را برای تعریف کردن دارد و توضیح می‌دهد: «با سبدی پر از اسباب بازی، عروسک و خوراکی‌های خوشمزه برای دیدن هستی لحظه شماری می‌کردم، هستی سه سالش که بوده، در خیابان رهایش کرده بودند. نه خانواده‌ای دارد و نه اقوامی.»


مریم ادامه می‌دهد: « در همان نگاه اول مهرش به دلم نشست و با وجودی که کارشناس بهزیستی پیش از این گفته بود که این بچه از ناحیه چشم و مغز دچار مشکل است ولی برای من هیچ اهمیتی نداشت؛ فقط می‌خواستم هر چه زودتر بغلش کنم و با خودم به خانه بیاورمش.»


هستی را از سایر همسالانش در مهدکودک جدا کرده بودند و برای ملاقات با مریم به سالن دیگری برده بودند. وقتی هم برای ملاقات مریم آوردنش، به او گفته بودند که این مادرت هست.


مریم می‌گوید: «هستی تا مرا دید، چندین بار تکرار کرد ماما» . قلب مریم با همین «ماما گفتن» می‌ریزد و دختر بچه کوچک می‌شود همه دار و ندار مریم. خودش می‌گوید که وقتی هستی را بغل کرده، انگار آرامش دنیا را بهش داده‌اند و زندگی دوباره روی خوبش را به او نشان داده است.


سکانس سوم،‌ تلخ و شیرین فرزندخوانده!


آوردن هستی به خانه و معرفی‌اش به اقوام،‌کار ساده‌ای نیست. مریم هم نمی‌خواهد بی‌محابا، خودش را وارد حاشیه‌های خاله‌زنکی کند، و برای همین توضیح می‌دهد که «برای هستی یک مراسم معارفه خانوادگی برگزار کردم، یک روز سفره حضرت ابوالفضل(ع) در خانه پهن کردم و همه اقوام دور و نزدیک را هم دعوت کردم؛ آنجا بود که هستی را به عنوان فرزندخوانده خود معرفی کرده و به همه فامیل نشان دادم تا مبادا از فردا با انگشت به یکدیگر نشان دهند و پشت سر من و دخترم حرف بزنند.»


هستی به طور مادرزادی مبتلا به بیماری(partial) یا همان تشنج مغزی و ضعف بینایی بود و برای همین هم نیاز به مراقبت و درمان پزشکی داشت. مریم می‌گوید، درمانش را مرتب پیگیری کرده و حالا روز به روز بهتر شده و تقریبا اثری از بیماری دیگر وجود ندارد.


مریم البته از شور و حال خودش هم با آمدن هستی می‌گوید و تعریف می‌کند که از وقتی هستی به زندگی‌اش آمده شور و حال و هیجان هم به زندگیم برگشته؛ به طوری که 15 سال گواهینامه رانندگی و ماشین داشته اما تا قبل از ورود هستی، هرگز رانندگی نکرده بوده است. البته حالا اوضاع فرق کرده و مریم می‌گوید: «با حضور هستی، برای برای اینکه او را با جاذبه‌های طبیعت آشنا کنم و به تفریح ببرم شخصا رانندگی ‌کنم و باهم به اکثر شهرهای ایران سفر کرده‌ایم.»


هستی هنوز نمی‌داند که پدر و مادر واقعی اش او را رها کرده‌ اند و مریم سرپرستی او را به عهده گرفته‌ است. البته سازمان بهزیستی و مادر مریم بارها از او خواسته‌اند تا هرچه زودتر این موضوع را به او بگوید اما مریم معتقد است که «احساس می‌کنم با توجه به بیماری‌اش با شنیدن چنین واقعیتی شاید از نظر روحی و ذهنی آسیب ببیند، به همین خاطر می‌خواهم اجازه بدهم به مرور زمان و در سنین بالاتر که آمادگی لازم برای پذیرش این واقعیت را داشت با او در این مورد صحبت کنم زیرا هم اکنون تصور می‌کند، پدرش فوت کرده است.»


البته همه جای ماجرا به همین شیرینی نیست و بزرگ کردن بچه‌ای که کمی از اختلالات مغزی رنج می‌برد، مشکلات خاص خودش را هم دارد. مریم تعریف می‌کند که هستی تا بوی غذا و خوراکی برایش جذاب نباشد، آن نمی‌چشد و نمی‌خورد. خاطره‌ای هم که تعریف می‌کند‌، در همین موضوع است و می‌گوید: «یک روز مجبور شدم بیشتر از 100 قوطی آبمیوه(رانی) را برایش باز کنم تا یکی از آنها را دوست داشته باشد و بخورد این بود که پس از باز شدن 100 قوطی آبمیوه در نهایت آب هلو نظرش را جلب کرد و من موفق شدم مقداری آب میوه به او بدهم.»


مریم می‌گوید، حالا حدود دوسال است که از زندگی او و هستی اش می‌گذرد و روزهای خوب و خوشی را در کنار هم سپری می‌کنند. البته دیگران هم کم حرف و کنایه به مریم نمی‌زنند. مریم وقتی حرف‌های مردم را یادش می‌آید، خاطرش مکدر می‌شود. می‌گوید که «مدام حرف و کنایه می‌زدند، اینکه هر کس مرا می‌دید می‌پرسید هنوز جوانی چرا می‌خواهی بچه مردم را بزرگ کنی؟ اگر روزی خواستی ازدواج کنی و عاشق شدی چه می‌کنی؟ اصلا می‌دانی پدر و مادر این بچه چه کسی هستند؟ چرا برای بچه مردم هزینه می‌کنی ؟ازدواج کن و بچه خودت را بزرگ کن. بچه مردم بچه خود آدم نمی‌شه و هزار و یک سوال و کنایه دیگر که از کنارشان گذشتم تا به هستی برسم.»


«من برای بدست آوردن این کودک سختی‌های بسیاری را به جان خریدم» این حرف مریم است و فوری هم اضافه می‌کند « من با میل و اختیار خود سرپرستی هستی را پذیرفتم و می‌خواهم مادری را در کنار او تجربه کنم. چرا نباید زنان و دختران مجردی که علاقه‌ای به ازدواج ندارند و از سوی دیگر از توانایی مالی و اجتماعی برخوردارند مهر و محبت خود را از کودکان بی سرپرست و بدسرپرست حاضر در مراکز نگهداری بهزیستی دریغ کنند نقش و نگار زندگی بسیاری از این کودکان با داشتن یک مادر مجرد تغییر می‌کند و دریچه تازه‌ای از زندگی را به روی آنان باز می‌کند.»


مریم حالا پر است از آرزوهایی که برای هستی دارد و می‌خواهد برای پیشرفت و آینده این دختر بچه تلاش کند؛ حتی می‌گوید اگر هستی پس از دانستن واقعیت زندگی و سرگذشتش تصمیم گرفت خانواده واقعی و پدر و مادرش را پیدا کند حاضر است کمکش کند تا او به خواسته و هدفش برسد.


انتهای پیام/

ارسال نظر
قالیشویی ادیب