«سوسمار» با برداشتهای پیچیده فلسفی
گروه فرهنگ و جامعه خبرگزاری علم و فناوری آنا، آنا علامی* ـ درباره نمایش «سوسمار» نوشته حمید جبلی و کارگردانی رحمت امینی یادداشتی اختصاصی در اختیار خبرگزاری آنا قرار داد:
در ابتدا ما با فضای خانهای مواجه میشویم که دیوارهها، بی روحِ طوسی و ترک خوردهاند، که گویا خانه رو به ویرانی است و هر آن احتمال عمیقتر شدن شکافها بیشتر میشود، سنگها و دیوارهای که در تلفیق با پنجرهای که بیشتر نماد دریچهای با میلههای قفس زندان است، نوعی اسارت را به من مخاطب القا میکرد. پردههایی سیاه، خانهای (بهتر است بگویم اجتماع و وطنی) که ماتم زده و از فرط فرسایش و ویرانی غمبار است. همزمان ابتدا موسیقی شاد و اصیل ایرانی را با نوازندگی و صدای زیبای آقای برهمن میشنویم که نوایش شادی بخش اعضای آن ساختمان، خانه، اجتماع! است و ناگاه موسیقی دچار تغییر سبک یا حتی آشفتگیهای متفاوت میشویم، این انتخاب و تنوع در موسیقیها، هوشمندانه بود که خود خبر از تغییری در این فضا دارد ، به منِ مخاطب تلنگری زد که قرار است نغمه و آوای این خانه و کاشانه! با سیر تحولی، تغییر کند.
بستر بی روح و حس مکان و فضای مُرده بارزتر از صحنه (میز سفره هفت سین و لحظه تحویل سال نو- نوروز باستانی ایران زمین) بود و البته بی دلیل نبود!. آن میز برای من نویدبخش لحظه تحویل سال نو، نبود، بلکه برایم تداعی کننده قبری آماده برای دفن هر آنچه آرزوها و شادیها و آیینهای باستانی از جمله نوروز و گذشته و تاریخ اهالی آن کاشانه است، بود. سنگ قبر آرزوها - سنگ قبرِ اصالت و هویت واقعیِ اهالی کاشانه!.
سنگ قبری که بر روی جداره و بدنه آن نمادهایی از سیر تحول و تفکر، درگیریهای روحی و فکری انسان با خویش یا دیگری، ایستادن، مکث و چرخشهای متوالی انسان را میبینیم.
برداشت شخصیام «پیچیدگیهای فلسفی» بود که ذهن انسان را از بدو تولد تا مرگ درگیر خود میکند و بعضا روندی فرسایشی و استهلاکی برای انسان ایجاد میکند، گویی در حال کلنجار رفتن با اسارت، در این بستر نمور ترک خورده شدیم و افزون بر آن عواملی است که در بستر جوامع، این سیر نابودی را تسریع میبخشند (این حکاکی و نقوش برجسته انسان، برای من نمادی از جمله شک لازمه آگاهی است، نیز، بود یا نوعی شک و فلسفه دکارتی، اما این شک کردنِ سیستماتیکِ دکارتی نیز، گویی تلنگری محسوب میشد برایم که اگر نمایش را از زاویه دیگر و با دقت بیشتر بنگریم بی ارتباط به شک و عدم شکِ اهالی این خانه نبود).
تا جایی که چشمانم یاری داد دو عروسک بر روی سفره هفت سین دیدم که یکی از آنها نماد خانمی با گیسهای کاموایی بود که با بند یا طناب باریک قهوهای دور تا دور بدنش به اسارت در آمده بود. برداشت شخصیام از این یک عروسک، خانمِ آن خانه یا بهتر است بگویم مامِ وطن بود.
صحنه جالب دیگر هنگامی بود که بدون وجود آیینه، خانم خانه، به سمت ما تماشاچیان نگاه میکند یا در صحنهای دیگر باز به سمت تماشاچیان میایستد و آراستگی یا آماده شدن خویش را مینگرد، انگار ما، نماد آیینه هستیم، ما تماشاچیان که بخشی از جامعه هستیم و انعکاسی از فضای خانه و خانم خانه در ما دیده میشود، اینجا احساس کردم وقتی بازیگر خانم، ما را آیینه میداند پس چرا من ِمخاطب یا ما مخاطبین خود را انعکاس و جزئی از دل آن فضا ندانیم؟! و اینجا بود که آن خانه برایم بیشتر معنی یک جامعه را داد و هر کدام از ما که انعکاسی از درون و دلِ مام وطنیم، انگار ما نیز میتوانیم در لا به لای این فضا با بافت آن خانه، با خانم خانه که همچون آقای خانه بدون اسم بودند یکی شویم.
اینکه مکان، زمان، اهالی خانه البته به جز محبوب، اسمی و نشانه و معرفی واضحی نداشتند نیز جالب و انتخابی هوشمندانه بود، زیرا باعث میشد شرایط زمانی و مکانی و افراد را به شخص و اجتماع و کشورهای متفاوت تعمیم داد.
و اما «محبوب»:
محبوب با بازی هنرمندانه آقای برهمن به نظرم بُعدهای شخصیتی متفاوتی را در قالب یک نفر به نام محبوب نشان میداد. محبوب را میتوان در چند کاراکتر بررسی کرد و هر لحظه با گذر زمان در محبوب تغییرات ظاهری و ریتم گفتاری و کاراکتری را به وضوح میبینیم. محبوبِ این نمایش، صرفاً محبوبِ منِ معروف اشعار استاد صالح علا نبود، محبوب در لحظه ورود ساسبند به شلوار دارد همان ساسبندی که بعدا در سوسمار با رنگی دیگر مشاهده میکنیم. زیر چشمان محبوب هالهای سیاه است، محبوب به نظرم توانست منفور نیز واقع شود، زیرا او بذر و تخم نابودی و بدبختی یک خانه را در قالب یک همسایه (همسایه میتواند نماد واسطی در جوامع باشد) وارد بستر این خانه و کاشانه کرد. در اینجا محبوب برایم مشکوک شد و متفاوت بودن پوشش و ظاهرش نظرم را جلب کرد. او کلا چرخاننده اتفاقات و خالق نیروها و لحظات خوب و بد داستان بود.
صحنهای درباره رنگ کردن پوسته تخم سوسمار: به نظرم خانم خانه با رنگ کردن پوسته تخم سوسمار به جای تخم مرغ نداشته هفت سین که نماد زایش و فرزند آوریست و آرزوی فرزند دارد و فکر میکند لابد تخم سیمرغ و خوشبختی به خانهاش آمده به سوسمار کم کم هویت بخشید، این مام وطن بود که به پوسته اولیه که بی روح و استخوانی رنگ است با عشق و علاقه، هویت ابتدایی بخشید. نکته جالب برایم این بود که ما هیچ رنگی بر روی قلمو نمیبینیم. در واقعیت نیز اگر رنگ روغن یا مثال ملموستر خمیر رنگیهای بازی بچهها با هم مخلوط شوند با غالب بودن سفیدی (پاکی و عشقی که خانم خانه در روحش دارد وبا علاقه رنگ میکند) در نهایت به رنگی کدر میرسیم نسبتا شبیه پوسته تخم سوسمارِ نمایش که بهتر است بگویم هویت ذاتی چند رنگِ سوسمار ِانسان نما را نشان میدهد.
لحظه ورود سوسمار به صحنه و مواجه شدنمان با نوزادی که بر «خاک این خانه نشسته»، شاید ابتدا مظلومانه در قالب کودکی پاک باشد، ولی انسان نمایی با نیت قبلی است که آمده تا ریشه بدواند. او آمده با همان ساسبندی که ذهن من را نسبت به یکی از ابعاد وجودی «محبوب»، مشکوک کرد. او با پوتینهای جنگی آمده. آمده که بماند، اما مام وطن= خانم این خانه، چه میدانست قرار است چه شود!
بازی و حرکات هنرمندانه نوید جهانزاده در نقش سوسمار برایم ستودنی است. واقعا ذات خبیث و هزار چهرهای در عمق نگاه و حرکات چشمان و دستانش خلق کرده بود که باور پذیر بود. لحظهای که بی رحمانه عروسک های سفره هفت سین آن هم عروسکی اسیر را با غریزه و خوی درنده سوسمار انسان نما! میدَرَد و نماد باستانی و آیین هفت سین را به هم میزند و میبلعد، زمانی که به کتابهای کهن تاریخی چند صد ساله این خانه رحم نمیکند و هویت و تاریخ باستانی یک «خانه را میبلعد» خود گویای واقعیتی تلخ و دردناک است که «تاریخ گواه آن است!» او گشنه است، اما گشنه بلعیدن خانهای به وسعت یک تاریخ! او آمده تا همه چیز را تغییر دهد و آن طور که میبایست و میخواهد مانور دهد.
لحظاتی پنجههای سوسمار را به حالتی آویزان در حالی که با سری رو به پایین بر روی سکوی قبر مانند، به صورت نشسته خوابیده تداعی عروسک خیمه شب بازی را به همراه داشت. گویا سوسمار حالت آماده باش دارد، منتظر دستوری از هر ناکجاآباد است! تا به مانور خود ادامه دهد. برای او نام توکا (نماد خرد و خوشبختی) گذاشتند، اما او فقط این نام را با خود به یدک میکشید و هویت دروغین توکا پرنده خوشبختی را پیدا کرده و از آن سوء استفاده کرد. در عالم واقعیت پرنده توکا نسبت به تصمیمها و رفتارهایی که دیگران (انسانها) برایش میگیرند، آسیب پذیر است.
برای همین میتوان گفت نوعی واکنش و تحریک پذیری به تصمیمات دیگران دارد. بر این اساس برداشتم از حرکت و بازی نوید جهانزاده عزیز، عروسک خیمه شب بازی بود که توسط تصمیمات دیگر نیروها و انسانها کنترل میشود، که ناگاه با آمدن مرد خانه و بیدار شدنش توسط او اعصابش خرد میشود! این صحنه برای من قابل تامل بود.
حال این بار قوت و هویت و اعتبار بیشتر را فردی دیگر به سوسمار میبخشد، یعنی مرد این خانه آن هم با پوشاندن کت رسمی خود بر تن سوسمار به اصرار و دلسوزی خانم خانه. اشتباهی که در واقع حکایتِ از ماست که بر ماست، دارد. او دارد با همان طینت ناپاکش در قالب انسان! هویتی دروغین و فراتر از هویت دون مایهی خویش پیدا میکند. اهالی خانه ندانستند که ذات بد هرگز با صبوری و مهر و گذشتشان، نیکو نگردد.
در صحنهای حرکاتی نمادین یا رقصی موزون بین خانم خانه و سوسمار میبینیم با نورپردازی خوب، که برایم حکمِ دمیدن روح مادر در کالبد سوسمار در جهت انسان شدن!، اصلاح شدن! و اهلی شدن برای سوسمار دارد. حال آنکه مام وطن نَفَس، روح و انرژیاش تحلیل رفت، اما سوسمار قوایی بیشتر گرفت برای ادامه دادن.
میخواهم مجدد به اشاراتی درباره «محبوب» با بازی آقای برهمن باز گردم: او جدای از اینکه مدیر ساختمان و خانه است سیاست را خوب بلد است او سیاستمداری قهار است که به وقتش وقتی اوضاع و احوال و نفوذ سوسمارها را بیشتر میبیند کار خود را نیز تمام شده میداند و اشاره میکند ای کاش مسئله فقط مالیات و شارژ و دزدی و پول باشد، چون اینها رو میشد یه جوری حل کرد! و اشاره به جایی که به آتشنشانها شد نماد انسانهای فداکاری که مقابل هر اتفاق ناگواری (در این نمایش گرفتن سوسمارها) میایستند.
کاراکتر یا بُعد شخصیتی دیگر «محبوب»: نغمه و آوایی بود که همواره با او همراه بود و تاکید بسزا و درستی که محبوب در پارکینگ بیشتر حضور دارد، اما نغمهاش هر لحظه طنین انداز در کاشانه است. (در اینجا بُعد مثبت بودنش که نوعی نغمهی با اصالت و هویت بخش را برای یک خانه با خود دارد، یادآوری میکند). حضور محبوب در پارکینگ اگر کاراکتر خوبش را بسنجیم میتواند نماد «ستون و شالودهی یک خانه» در پارکینگ باشد. وقتی محبوب کم کم نوایش و آوازش قطع میشود و میگوید «من خدمتم را کردهام و دیگر باید بروم»، گویا آنقدر سوسمارها ریشه دواندهاند که جایی برای مستحکم ماندن محبوب نمانده.
او اینبار با تمام وجود رفت. جیبهای خالی بیرون زده از شلوار و کوله بار بستهی محبوبِ خانه برایم قابل تامل بود. با رفتن او ساز و آواز شادی از این سرا رفت!
نام توکا برای سوسمار
من به یاد کتابهای توکا پرنده خوشبختی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان و توکایی در قفس نوشته زنده یاد نیما یوشیج افتادم. مخصوصا زمانی که سوسمار (توکا) پشت میلههای قفس مانند پنجرهای در ظلمات میایستد و میخندد و در واقع پوزخند به اهالی یک خانه میزند من را به یاد نوشته نیما یوشیج فقید میاندازد تنها تفاوت هویت اصلی توکا بود. نیما یوشیج روایت میکرد: هیچ موجودی نمی خواهد یا نمیتواند، برای نجات توکا از قفس کاری بکند؛ که منِ مخاطب در این نمایش ترجیح میدهم فعل نمیخواهد را برای این سوسمار انسان نما به نام توکا در پشت قفس بکار ببرم. چون او نه از جنس توکای واقعی نه از جنس اهالی این خانه و ما بود. در واقع توکاهای اصلی اسیر شده، اهالی این خانهاند!
چه جایی بهتر و امنتر از خانهای آباد برای پناه گرفتن و ریشه دواندن و سکنی گزیدن توکای نمایش (سوسمار)؟! زیرا توکاها در عالم واقعیت اصولا جای مطمئن، امن و حتی در کوچکترین فضا پناهگاه پبدا میکنند. توکاها زیرکند و متاسفانه سوسماری به اسم توکا طوری نفوذ پیدا کرد و ریشه دواند و زاد و ولد کرد در این خانه که ویرانکده شد و جایی برای اهالی اصیل و واقعی آن باقی نماند.
«آیندگان؟ شما که آیندگانی ندارید!» این جمله محبوب نمایش است
در کتاب نیما یوشیج آمده: توکا گفت من برای بچهها (همان آیندگان!) حرف میزنم، بچهها هم حرفهای من را خوب میشنوند و میفهمند و زمانی که بچهها از بازی به خانه بر میگردند و در اتاقهایشان کنار پنجره به هوای تاریک - روشن غروب! مینگرند، به خانهها و کوچهها و باغها و شهری که در تاریکی ، به خواب میرود، در این لحظه هاست که تمام حواس بچهها فقط به من است! به حرفهای من. هیچ صدای دیگری را نمیشنوند و به هیچ چیز دیگری هم فکر نمیکنند. نگاهشان از تاریک -روشنِ غروب میگذرد. من را پیدا میکنند.
این توکا، توکای شادی و خوشحالی بچهها و آیندگان بوده و هست که در پاراگراف بالا از نوشته زنده یاد نیما یوشیج نوشتم. اما سوسماری انسان نما با نام توکا در نمایش، با آن ذات و مکر و خباثتش و هویت دروغینش قرار است چه بر سر بازماندگان و آیندگانی که بالاخره در میان سوسمارها حضور خواهند داشت، تعریف کند تا حرف شنوی از او داشته باشند؟!: پاسخ را همین آیندگان (کودکان) و گذشتگان، بهتر میدانند! خودمان به قفس افتادیم خودمان هم باید راه بیرون آمدنش را پیدا کنیم. زیرا به گواه آنچه در تاریخ تکرار شده دیگر گوش شنوایی برای حرفهای «توکایی دروغین» نخواهد بود! در نهایت این نمایش ارزش «با دقت دیدن» را دارد.
* نویسنده و پژوهشگر
انتهای پیام/