عطری که خبر از شهادت میداد
به گزارش خبرنگار حوزه حماسه و مقاومت گروه فرهنگ و هنر خبرگزاری آنا، منوچهر رضایی زنگنه در اردیبهشتماه سال 1338 در کرمانشاه به دنیا آمد. وی در جریان مبازرات علیه رژیم شاه، عضو گروه ضربتی بود که فعالیتهای گستردهای بر علیه حکومت و اشرار منطقه داشتند.
شهید زنگنه در سال 1358 وارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شد و در کنار شهید محمد بروجردی فعالیت کرد. این شهید بزرگوار در جریان درگیریهای کردستان ضربات مهلکی بر پیکر ضدانقلاب زد، سپس با نظر شهید بروجردی به داخل تشکیلات ضدانقلاب (حزب دموکرات کردستان) نفوذ کرد. هوشمندی او به اندازهای بود که هدایت یکی از مراکز عملیاتی حزب دموکرات را برعهده گرفت.
وی در سال 1359 به فرماندهی سپاه سقز منصوب شد. منوچهر رضایی زنگنه در بیست و هشتم مهر سال 1359 همزمان با عید قربان، در جریان یک تعقیب و گریز طولانی، توسط تکتیراندازهای حزب دموکرات به شهادت رسید.
خاطره زیر که از سوی «انجمن پیشکسوتان سپاس» در اختیار گروه فرهنگ وهنر خبرگزاری آنا قرار گرفته، مربوط به این شهید بزرگوار است:
در كه باز شد چند بار بلند یاالله گفت و داخل شد. پایین پلهها ایستاد و مادر را صدا زد:
- دایه... مریم... (مادر... مریم...)
هر دو به استقبال آمدند، اما منوچهر این بار تنها نبود زن جوان كُردی با سه تا بچه قد و نیمقد میان چارچوب در ایستادند و مادر بدون سؤال و جواب پذیرایشان شد:
- خُوَش هاتی رولَه. منوچهر اَرا دیر هاتی؟ (خوشآمدی گلم. منوچهر دیر كردی؟)
منوچهر مهمانهایش را به خانه دعوت كرد و جلوتر از آنها از پله بالا رفت. احوالپرسیهای معمول كه انجام شد مادر به بهانه درست كردن شربت بهار نارنج داخل آشپزخانه شد. منوچهر كنج دیوار كز كرد بود تا چشمش به مادر افتاد، بدون اینكه سؤالی پرسیده شود، جواب داد:
- مادر اینها مهمانهای من هستن مثل چشمات مراقبشون باش. بچه یتیماند. پدرشان معلم بود، جلوی چشم زن و بچهاش شهیدش كردند. امروز اومدن و تهدیدشون كردن با شیشه سرشون رو میبُرن.
از شنیدن این حرف مادر چنگی به صورت انداخت و گفت:
- الهی بمیرم. قدمشان سر چشم، نگران نباش تا هر وقت بخوان اینجا مهمان ما و عزیز ما هستن.
منوچهر از جا بلند شد و با شرم از مادر تشكر كرد و رفت داخل حیاط. مریم از پشت پنجره نگاهش میكرد كه با دقت به حرفهای كریم و عبدل گوش میداد. دلش از دیدن تصویر برادر لرزید و ناخودآگاه به مادر گفت:
- مامان، منوچهر یهجوری شده...
مادر دستپاچه جواب داد:
- خدا مرگم بده چهجوری شده؟
- نترس... یهجور خوب... صورتش برق میزنه.
مادر تبسم دلنشینی كرد و گفت:
- آره، راست میگی...
- مامان دقت كردین تنش یه بوی خوبی میده... مثل بوی گلاب...
مادر سینی شربت را دستش داد و گفت:
- مریم برو اینا از دهن افتاد... توروخدا اینجوری حرف نزن قلبم میریزه... خالهات هم امروز صبح همین رو گفت.
- چی گفت؟
- چه میدونم.... خواهرم میگفت: منوچهر سه روزه تو كوه و كمر داره راه میره امروز كه از مأموریت اومده خونه عزیز، هنوز كفش و لباس خاكیاش به تنش بود، که رفتم صورتش رو بوسیدم. بوی عطرش خونه رو پر كرد. گفتم: خاله جون تو سه روز رنگ لیف و صابون و عطر و ادكلن به خودت ندیدی ولی تنت بوی گلاب میده!!
همانطور مات صورت خواهرم شده و بدون جواب رفته...
اشك روی گونههای سرخ مریم سر میخورد و چشمهایش به منوچهر دوخته شده بود:
- مامان خاله راست میگه...
- وای آشوبم، برو دختر... برو مهمونا تنها نشستن. ناراحت میشن...
با رفتن مریم، مادر كنار پنجره رفت و صورت پسر رو تماشا كرد و زیر لب برایش وانیكاد خواند و فوت كرد...
مریم و مادر كنار مهمانها نشسته و گرم صحبت بودند كه منوچهر در زد و داخل شد. از مادر كسب اجازه كرد كه راهی بشود. پسر با نمك و سبزهرویی در میان چینهای دامن مادر، خودش را پنهان كرده بود تا دید منوچهر قصد رفتن دارد، بیرون پرید و سدّ راه منوچهر شد و شروع به شیرینزبانی كرد:
- كاك منوچهر من میترسم. اگر بری من و مامانم رو میكشن.
منوچهر دست لای موهای كودك انداخت و گونهاش را بوسید. تفنگش را دست گرفت و گفت:
- فكر كردی الكیه، میرم پدرشون رو در میارم، تو اینجا پیش مامان من بمون. برات یه قصه خوشگل بگه تا من برم به حساب صدیق برسم.
زن دستپاچه شد و گفت:
- كاك منوچهر گفتن فردا سقز رو میگیریم توروخدا مراقب باش اینبار حتمیه.
منوچهر سرش را پایین انداخت و از پلهها سرازیر شد. به در حیاط كه رسید مادر مثل همیشه با قرآن و پیاله چینی گل قرمزیاش برای بدرقه آمده بود. از زیر قرآن كه رد شد مادر صورتش را بوسید. سر مادر را به سینه چسباند و گفت:
- نگران نباش این دفعه سفر آخره دیگه سقز نمیرم با حاج ممد و آقا هدایت هم صحبت كردم. بیام یه راست میرم منطقه، جنوب غوغا شده. خرمشهر حسابی درگیریه. صدام بالاخره زهرش رو ریخت.
مادر با سر حرفش را تأیید و منوچهر با نگاهش مادر را غرق در بوسه كرد و تا سر كوچه مدام برمیگشت و قاب چشمانش را از وجود مادر پر میكرد. نگاه منوچهر پر بود از التماس و زیر لب از مادر میخواست از او دل بكند.
مادر زیر لب چهار قل خواند و آب را پاچید.
پسرك پشت در شاهد این عاشقانه ساده بود، بغض گلویش را پر كرده بود و لبهای كوچكش را روی هم میفشرد. مادر با دیدن او خندهای كرد و گفت:
- مرد كه گریه نمیكنه حالا بیا بغل من یه قصه خوشگل برات بگم تا عمو منوچهر برگرده.
منوچهر رفت و غصههای كودك را هم با خود برد.
انتهای پیام/4072/خ
انتهای پیام/