دیده بان پیشرفت علم، فناوری و نوآوری

رضاشاه نوشت: حکم مهکمح عجراع شود!

اکنون به نظر می‌رسد «هیاهوی مجازی» کالبدِ شهرری رو به افول نهاده است اما بازخوانی نکات مربوط به سرشت و سرنوشت رضاخان نباید به چنین پایانی منتهی شود. از این رو، موضوع قزاق سوادکوهی و کارکرد او، همچنان در دستور کار قرار خواهد داشت.
کد خبر : 281164

به گزارش گروه رسانه های دیگر آنا، اکنون به نظر می‌رسد «هیاهوی مجازی» کالبدِ شهرری رو به افول نهاده است اما بازخوانی نکات مربوط به سرشت و سرنوشت رضاخان نباید به چنین پایانی منتهی شود. از این رو، موضوع قزاق سوادکوهی و کارکرد او، همچنان در دستور کار صفحه تاریخ «جوان» قرار خواهد داشت. آنچه پیش رو دارید، برگی دیگر از کارنامه و فرجام رضاخان است که با وام گرفتن از خاطرات و تحلیل‌های نزدیکان وی یا تاریخ‌نگاران دوره پهلوی اول فراهم آمده است. امید آنکه مقبول افتد.


تاریخ‌گویان شبانه رضاخان!
تاج‌الملوک آیرملو، سوگلی رضاخان و مادر ولیعهد و تعدادی از فرزندان وی بود که بعدها تمامی آنان، در سیاست ایران، دستی بازیافتند. او پس از سقوط پهلوی و در سالیان پایانی عمر، به بازگویی خاطرات خود پرداخت. متن این خاطرات در ایران و به اشکال گوناگون نشر یافته و مطالعه آن، از فرایض تاریخ‌نگاران دوران پهلوی به شمار می‌رود. تاج‌الملوک در بخشی از خاطرات خود درباره استحاله‌گران فکر شوهرش آن‌هم در ساعات شبانه، چنین روایت کرده است: «مرحوم آقای محمدعلی‌خان فروغی بود که خیلی باسواد بود و علاوه بر آنکه طرف مشورت رضا قرار می‌گرفت. ساعت‌ها می‌نشست و برای رضا از تاریخ گذشته ایران تعریف می‌کرد و حتی او را تعلیم خط می‌داد و سواد می‌آموخت. ما هم در آن موقع می‌نشستیم و صحبت‌های محمدعلی‌خان را گوش می‌کردیم. واقعاً تاریخ را خوب می‌دانست و وقتی صحبت می‌کرد چنان قشنگ حرف می‌زد که ما صدای چکاچک شمشیر نادرشاه را می‌شنیدیم! فروغی علت همه بدبختی ایرانیان را اعراب پیرامون ایران می‌دانست و با آنکه خودش را مسلمان می‌دانست اما می‌گفت چندان به اسلام اطمینان ندارد، و بلکه مادر همه ادیان الهی و وحدانی آیین زرتشت است و بقیه ادیان به ترتیب از روی آیین باستانی ایرانیان تقلید شده‌اند. رضا از این حرف‌ها خوشش می‌آمد و فروغی مرتباً از مجد و عظمت گذشته ایران صحبت می‌کرد. کار به ‌جایی رسیده بود که رضا می‌گفت شب‌ها خواب کوروش هخامنشی و داریوش را می‌بیند! آقای قائم‌مقام رفیع هم‌ داستان‌های تاریخی پرشوری تعریف می‌کرد و تا زمانی که رضا در ایران بود، برنامه داستان‌های تاریخی شبانه ما به راه بود».(1)


رضا هرهری مذهب بود!
همسر رضاخان در موضعی دیگر از خاطرات خویش، شکل‌گیری ذهنیت‌های نوین شوی خویش را نیز، در اثر القائات شبانه فروغی و امثال او می‌داند و در این باره نقل می‌کند: «بنده باید عرض کنم که مرحوم محمدعلی‌خان فروغی که مدت‌ها وزیر فرهنگ و معارف بود و خیلی خدمات به فرهنگ مملکت ما کرد به تاریخ بسیار وارد بود و همین روایت‌های تاریخی او به‌کلی ضمیر رضا را عوض کرد. البته رضا اهل نماز و روزه و این قبیل امور نبود. به‌اصطلاح هرهری مذهب بود. اما اعتقادات سنتی داشت و مثل همه مردم که از مرگ و دنیای دیگری که باید به آن برویم وحشت داریم یک نوع خوف از مرگ و مطالب مربوط به پس از مرگ داشت. به نظر من خیلی از مرگ می‌ترسید. به همین خاطر حرف‌های مربوط به بهشت و جهنم را اوایل ازدواج‌مان قبول داشت و در روزهای عزاداری لب به کنیاک، که مشروب مورد علاقه‌اش بود، نمی‌زد. حتی قبل از رسیدن به پادشاهی دنبال دسته سینه‌زنی راه می‌افتاد و یکی دو بار هم در جوانی قمه زده بود اما کم‌کم حرف‌های فروغی در او اثر کرد و کار به ‌جایی رسید که به‌کلی منکر بهشت و جهنم شد و می‌گفت در آن دنیا آتشی وجود ندارد بلکه این آتش را ما از این دنیا با خودمان می‌بریم. بهشت و جهنم را خود انسان در این دنیا برای خودش می‌سازد!... و از این قبیل حرف‌ها. حسینقلی‌خان اسفندیاری شوهر خواهرم هم که پزشک مخصوص رضا بود اعتقادی به حرف‌های مذهبی نداشت و حتی با عزاداری امام حسین(ع) هم مخالف بود و می‌گفت در هیچ جای دنیا مردم برای دشمنان خودشان عزاداری نمی‌کنند(!) این عرب‌ها دشمن ملت ایران بوده‌اند و از این قبیل حرف‌ها می‌زد. رضا این حرف‌ها را می‌پسندید و می‌گفت من نمی‌فهمم چرا مردم برای عرب‌ها عزاداری می‌کنند؟! این افراد فکر رضا را در مورد اسلام عوض کردند و رضا مصمم شد دست متعصبین را کوتاه کند و به همین خاطر دستور داد ازدواج‌ها و طلاق‌ها در دفاتر اسناد رسمی ثبت شود. تا آن موقع عقد ازدواج و طلاق مردم ثبت نمی‌شد و فقط صیغه عقد و یا خطبه طلاق توسط آخوند محل خوانده می‌‌شد و تمام! بعد هم که رضا به ترکیه رفت و اوضاع آنجا را دید، دستور داد در ایران ‌هم کشف حجاب شود و زن‌ها چادر سیاه سر نکنند. البته آخوندها با رضا از در مخالفت درآمدند و رضا هم دستور ضرب و شتم آنها را صادر کرد تا آنها گوشمالی ببینند و در کارهای حکومتی دخالت نکنند. رضا خیلی به تاریخ و گذشته ایران علاقه پیدا کرده بود و مرتب می‌گفت پس چرا کار این مملکت و این ملت به اینجا کشیده شد؟ و بعد خودش جواب می‌داد که به‌واسطۀ رهبران بی‌عرضه!»(2)


«رحیم‌علی فقیه یعسوبی» با نام جدیدِ «هیراد»!
پرده دیگری از مغزشویی قزاق سوادکوهی درباره مذهب و روحانیت، مربوط است به فردی به نام «رحیم‌علی فقیه یعسوبی» که بعدها «رحیم هیراد» نام گرفت و بعدها در دوران محمدرضا پهلوی، رئیس دفتر مخصوص شاهنشاهی شد. همسر رضاخان، ذهنیت‌سازی او برای قزاق سوادکوهی را این‌گونه روایت می‌کند: «از بازی‌های جالب روزگار یکی هم این بود که یک آخوند، در واقع آخوند سابق، رئیس امور دفتر رضا شده بود و او هم صد پله بدتر از اطرافیان رضا از هم‌صنف‌های سابقش انتقاد می‌کرد و نسبت‌های بد به آنها می‌داد! این شخص از اهالی چالوس بود و اسم عجیب و غریبی داشت. یک روز رضا رفته بود چالوس برای سرکشی به عملیات احداث کارخانه حریربافی که فرانسوی‌ها می‌ساختند، در آنجا چشمش به یک ملای جوان می‌افتد و او را صدا می‌زند و صحبت می‌کند. این ملای جوان خط بسیار خوبی داشته است. رضا او را به تهران آورد و در دفتر به کار گماشت. ملای جوان ‌هم لباس آخوندی را درآورد و کت و شلواری شد. رضا اسم او را هم عوض کرد و گذاشت: هیراد! این آقای هیراد بعدها ترقی کرد و رئیس دفتر مخصوص شاهنشاهی شد. بعضی اوقات هم پیش رضا می‌آمد و به او سواد می‌آموخت. آها یادم آمد. اسمش رحیم‌علی فقیه یعسوبی بود(!) که رضا اسمش را عوض کرد و گذاشت رحیم هیراد! هیراد که رگ خواب رضا را به دست آورده بود، مرتباً از هم‌لباس‌های خودش بدگویی می‌کرد و داستان‌های شگرف می‌گفت و رضا را آموزش بی‌دینی می‌داد! خلاصه این جمع مغز رضا را عوض کردند و رضا تصمیم گرفت تاریخ گذشته ایران را احیا کند».(3)


رضا فاقد پدر بود!
تاج‌الملوک در بخشی دیگر از خاطرات خویش، نتیجه و برون‌دادِ ذهنیت‌سازی‌های شبانه را، در رفتار اجتماعی و سیاسی رضاخان، بدین شکل تحلیل کرده است: «رضا در داخل باغ ملی، ساختمان شهربانی کل را از روی نقشه کاخ پاسارگاد پیاده کرد. از آن به بعد دستور داد ساختمان‌های دولتی با توجه به نقشه بناهای تخت جمشید ساخته شوند، که مجموعه ساختمان‌های بانک ملی در خیابان فردوسی از آن جمله است. بعضی وقت‌ها هیراد حرف‌هایی می‌زد که خیلی باب طبع رضا بود، اما من با آن عقل خودم این حرف‌ها را قبول نداشتم. مثلاً می‌گفت آلمانی‌ها اصلاً ایرانی و نژاد آنها از اهالی کرمان است و به همین خاطر به آنها می‌گویند جرمنی(!) که معرب کرمانی خودمان است! من و رضا اصلاً آذربایجانی بودیم. البته من در باکو متولد شده بودم. اما رضا در ایران به دنیا آمده بود. رضا با آنکه فاقد پدر بود و مادرش هم از اهالی سوادکوه بود زبان آذری را خوب صحبت می‌کرد. فروغی با توجه به علاقه رضا به آذربایجان مداوم توی گوش رضا می‌کرد که آذربایجانی‌ها اصیل‌ترین قوم ایرانی هستند و زرتشت هم آذری بوده و دین زرتشت از آذربایجان برخاسته است. این چند نفر آدم از بس از این حرف‌ها زدند که در طول دو، سه سال همه‌مان تبدیل به آدم‌های تاریخ‌دان شدیم!»(4)


حکم مهکمح عجراع شود!
خاطره‌ای که در پی می‌آید، علاوه بر نشان دادن مراتب سواد رضاخان، به نحوه رفتار او در مواجهه با متهمان نیز اشاره دارد. سرهنگ غلامرضا مصوررحمانی راوی این داستان، این صفت را ارث پهلوی اول برای پهلوی دوم نیز می‌داند و می‌نویسد: «وقتی رئیس دفتر دادرسی ارتش بودم، منشی دفتر با تبسم وارد دفترم شد و گفت می‌خواهم توجه شما را به دستوری جلب کنم که در چهار کلمه، چهار غلط املایی دارد. او پرونده‌های «حئیم»، نماینده سابق کلیمیان و سرهنگ احمد پولادین، فرمانده هنگ پهلوی را که به دستش رسیده بود روی میز من گذاشت. پرونده مربوط بود به داستان «ترور» کردن تصوری رضاشاه، که پس از بررسی به نظرم کاملاً مجعول رسید، زیرا تمام محتویات پرونده از «نقل قول» و «نقل قول از نقل قول» تشکیل شده بود؛ و اساس آن را اظهارات شخصی به نام «آقامیر قفقازی» از دوستان رئیس شهربانی وقت، «سرتیپ محمد درگاهی» تشکیل می‌داد. حال آنکه همین سرتیپ درگاهی که سابقاً زیردست «سرهنگ پولادین» بود به مناسبت سوءاستفاده‌های مالی به‌وسیله وی تسلیم دادگاه شده بود. رئیس محکمه، سرهنگ جعفرقلی آقای بیگلری بود که شخصاً «طبق دستور» مقامات بالا! حئیم و سرهنگ پولادین را محکوم به اعدام کرده بود. رئیس ستاد ارتش، «سرتیپ شیبانی»، به همین علت از جاری ساختن حکم خودداری کرد. رضاشاه با داشتن سمت فرماندهی کل قوا، سرتیپ شیبانی را بلافاصله از مقام خود عزل کرد و شخصاً دستور اجرای حکم را صادر کرد. آن دو نفر به دستور مستقیم شاه فوراً اعدام شدند. متن دستور رضاشاه، که تازه فارسی نوشتن یاد گرفته بود، اگر حافظه‌ام صحیح یاری کند، به این نحو بود: حکم مهکمح عجراع شود! جالب است که محمدرضاشاه در اعراض از رویه جوانمردی، همان روال پدر را دنبال کرد».(5)


نتایج جلسه هیأت دولت در حضور رضاخان در روز سوم شهریور 1320
بازخوانی داستان «رفتن» و به عبارت دیگر «چگونه رفتن»ِ رضاخان، از دیگر سرفصل‌های مهم تاریخی در دوران حاکمیت اوست. شاید بتوان میراث و رهاورد امنیتی رضاخان برای ایران را، در همان مواردی خلاصه کرد که در مذاکرات سوم شهریور هیئت دولت و در حضور خود وی مورد اشاره قرار گرفت. عباسقلی گلشاییان، که از خودی‌های حکومت پهلوی بود، در یادداشت‌های خویش، به نیکی بضاعت امنیتی حکومت متبوع خود را برملا کرده است: «در جلسه هیئت وزرا که همان روز سوم شهریور با حضور رضاشاه تشکیل شد، معلوم گردید:
الف- برای مصرف تهران بیش از سه روز گندم موجود نبود.
ب- پیش‌بینی برای برقراری سیستم آگاهی مردم (آژیر) مطلقاً به عمل نیامده بود.
ج- روز بعد معلوم شد بنزین کافی هم وجود نداشت.
ح- علاوه بر آن پناهگاه ضد هوایی هم احداث نشده بود.
از لحاظ نفس عمل دفاعی، روز سوم شهریور رضاشاه در مقابل پاره‌ای اظهارات وزرا فرمودند: اگر من صد بمباردیه (هواپیمای بمباران) داشتم، خودم می‌دانستم چطور به تعرض روس‌ها و انگلیسی‌ها جواب بدهم.
د- در روز دوم جنگ نامه ستاد جنگ از این حکایت می‌کند که استفاده از 50هزار نفر ابواب‌جمعی نیروهای پادگان تهران به علت فقد کامیون و بنزین امکان‌پذیر نبوده است!
هـ- پس با این کیفیت، درواقع هدف سازمان ارتش، دفاع نبود، و آن سازمان هدفی جز همان پیاده کردن نظر لرد کرزن نداشت؛ یعنی سیلی زدن به ملت ایران که چرا قرارداد تحت‌الحمایگی 1919 را امضا نکرد».(6)


سربازانی با سلاح «گوشت بدن خویش»!
به اقرار اطرافیان، رضاخان در واپسین روزهای حاکمیت، اقرارهای جالبی درباره توانایی‌های خویش داشته است. او در یکی از این موارد، اعتراف می‌کند در تمام سال‌های مباهات به ارتش نوین خویش، سلاح و جنگ‌افزار کافی برای آنان فراهم نیاورده و آنان ناچارند تنها با گوشت بدن خویش در برابر دشمن مقاومت کنند. سرهنگ غلامرضا مصوررحمانی در این باره، در خاطرات خود آورده است: «عین صحبت‌های رضاشاه در چهارم شهریور 20 از این قرار است: سربازهای ما بسیار خوب هستند، و خوب می‌جنگند، ولی گوشت بدن جلو تانک و هواپیما چطور می‌تواند طاقت بیاورد؟... مدرکی بالاتر از این اقرار برای نشان دادن اینکه بزرگ ارتشتاران فرمانده، وسایل لازم برای سربازان خوب و جنگنده آماده نکرده بود، می‌توان تصور کرد؟ این اقرار صریح، بدون شک پرده از روی حقایق تلخ وقایع شهریور 20، که ماحصل و نتیجه مستقیم سلطه مشقت‌انگیز رضاشاه بر ملت رنجیده ایران بود، برمی‌دارد چراکه ملت باستانی ایران، فرزندان خود را که به اقرار شاه: سربازان بسیار خوبی بودند و خوب می‌جنگیدند...، با کمال بردباری برای حفظ آب و خاک در اختیار او گذاشت، هر مالیاتی که بر آن ملت پرحوصله تحمیل شد، با کمال سخاوت پرداخت کرد و تمام ارز حاصل از نفت را یکجا در اختیار وی گذاشت. آن وقت شاه، که می‌بایست حقاً و متقابلاً با نهایت قدردانی و قدرشناسی، شب و روزش را صرف کند که چگونه آن موجبات را به مصرف برساند که در روز مبادا، آن سربازان خوب و جنگنده فقط با گوشت بدنشان جلوی تانک و هواپیمای حریف ظاهر نشوند، و تعداد یکصد هواپیمای بمباران، که طبق گفته شخص او، می‌دانست چگونه با استفاده از آن با تعرض روس و انگلیس معارضه کنند، برای روز مبادا آماده داشته باشد، نه فقط به انجام کوچک‌ترین عمل مثبت نپرداخت، درست برعکس به فکر فرار افتاد! کجای این وضع شایسته صفت قدرت چنان فرمانده است؟ او، که خوب می‌دانست گوشت بدن جلو تانک و هواپیما نمی‌تواند طاقت بیاورد، چگونه پذیرفت در تمام ایران، پناهگاهی برای حفاظت مردم در قبال بمباران هواپیما، بنا نکند؟ ساختن پناهگاه‌های اولیه به هیچ وسیله‌ای که از خارج وارد شود محتاج نبود، و به‌وسیله همان سربازان به خدمت احضار شده، با کمی صرفه‌جویی از برنامه رژه و سان قابل ساختن بود».(7)


پول‌های رضاخان در بانک‌های خارجی
«علی‌قلی مجد» از جمله پژوهندگانی است که در دو دهه اخیر، آثار تاریخی گرانسنگی درباره دوران رضاخان، به‌ویژه مقطع خلع او از حکومت توسط انگلستان، به رشته تحریر درآورده است. او بعدها و طی یک گفت و شنود درباره دو شایعه تاریخی درباره رضاخان می‌گوید: «این اسناد امریکایی [اسناد علنی شده وزارت خارجه امریکا در مورد تاریخ ایران در دوره رضاشاه، از سال 1941-1921] به‌ویژه از این زاویه ارزشمند و بااهمیت هستند که چشم‌انداز و روایتی به‌کلی متفاوت را از حوادث ایران در سال‌های صعود و سـلطنت رضـاشاه عرضه می‌کنند. مثلاً اسناد امریکایی این تصور را که سالیان مدید در میان ایرانـیان وجود داشت تأیید و مستند می‌کنند که رضاشاه را انگلیسی‌ها بـه قـدرت رسـاندند، انگلیسی‌ها حکومت او را حفظ کردند و زمانی که تداوم قدرت او را غیرمفید تشخیص دادند در سال ١٩٤١ رضاشاه را صحیح و سالم از ایران خـارج کـردند و پسـرش را جایگزین او کردند. درباره رضاشاه دروغ بزرگی رواج یافته که گویا او هوادار آلمان بود. چنین نیست. اسناد امریکایی ثابت می‌کند که رضاخان میرپنج را انگلیسی‌ها به قدرت رساندند و از حکومت او حفاظت کردند و قطعاً او هیچ‌گاه در برابر انگلیسی‌ها سرکشی نکرده و هوادار آلمان نشـده است. دروغ بـزرگ دیگـر ایـن است کـه گـویا رضاشاه برخلاف پسرش، اهل انتقال پول به خارج از کشور نبود و ثروت مـهمی در خارج نیندوخت. اسناد امریکایی نشان می‌دهد رضاشاه نزدیک به ٢� � میلیون دلار در بانک‌های خارج و معادل ٥� میلیون دلار در ایران ذخیره پولی شخصی داشت. توجه کنید که این رقم مربوط به سال ١٩٤١ میلادی است و به پول امروز ثروت فوق را باید با ارقام میلیاردی محاسبه کرد. به‌علاوه ما می‌دانیم که اعلیحضرت پهلوی در سال ١٩٤١ به هیئت نمایندگی انگلیس در تهران پناهنده شد، به‌وسیله یک کشـتی انگلیسی از ایران خارج شد و تا پایان عمر در مناطق تحت سلطه انگلیس زندگی کرد. به‌علاوه ما می‌‌دانیم که انگلیسی‌ها قـصد داشـتند رضـاشاه را در اواخـر عـمرش از ژوهانسبورگ به کانادا انتقال دهند که به دلیل بیماری‌اش میسر نشد».(8)


پی‌نوشت‌ها
4/3/2/1- خاطرات ملکه پهلوی (تاج‌الملوک پهلوی)، مصاحبه‌کنندگان ملیحه خسروداد، تورج انصاری و محمودعلی باتمانقلیج، بنیاد تاریخ شفاهی (معاصر)، تهران: به‌آفرین، نیویورک: نیما، چاپ اول
7/6/5- خاطرات سرهنگ غلامرضا مصور رحمانی (کهنه سرباز) از انتشارات شرکت سهامی انتشار
8- بخش‌هایی از گفت و شنود عبدالله شهبازی با علیقلی مجد، منتشر شده در سایت مؤسسه مطالعات تاریخ معاصر ایران


منبع: روزنامه جوان


انتهای پیام/

ارسال نظر
قالیشویی ادیب