انقلاباسلامی، رنسانس جدید بشریت/ بزرگترین دلیل انحطاط ما، عدم فهم انقلاباسلامی است
گروه فرهنگی خبرگزاری آنا، حوزه اندیشه؛ دکتر عماد افروغ، جامعهشناس و استاد دانشگاه سالهاست که در کنار سیاستورزی به بررسی جامعه ایرانی پرداخته و در گفتوگو با خبرنگار ما نگاهی نو درباره دستیابی به عقلانیت جدید مطرح کرده است. وی در مجموع معتقد است ما برای احیای دوبارهمان نیاز به عقلانیتی دیگر داریم. در زیر قسمت اول از گفتوگوی دکتر افروغ و غرض از عقلانیت مورد نظرش را میخوانید.
*اگر بخواهید در یک افق کلی و ژرف، بنیادیترین کاری را که می تواند وضعیت کنونی ما را بهبود بخشد ذکر کنید؛ چه می گویید؟
قبل از هرچیزی باید بگویم بنده حسب دسته بندی های غیر انتقادی و محافظه کارانه غالب و در تقابل با آنها ابایی ندارم که خود را اساساً سیاه نما بدانم. برای بنده مشکلات و معضلات بیشتر محل توجه هستند، چون بیشتر به تغییر می اندیشم تا ثبات. متاسفانه ساختار غالب، وضعیت کنونی را اتوپیایی میبیند و عدهای بر این باورند که ما هم اکنون در این اتوپیا به سر می بریم.
یکی از چالش های بنیادین ما همین تمدن سازی های فرمالیستی صوری و کاذب است. بدون اینکه به سوالات بنیادین تمدن و تمدن سازی پاسخ داده شود، عزیزان با یک سیاست عملگرایانه و ابزارگرایانه صرف، جامعه را به یک مدینه فاضله متصَوَر سوق میدهند. در این بین چیزی که اصالت پیدا کرده فرم، ابزار و کَمّ است. یعنی چه؟ یعنی به جای اینکه کیف مورد نظر و توجه باشد کم و فرم مورد توجه است، به جای اینکه کوخ مهم باشد کاخ مهم شده است. بجای اینکه نرم افزار مهم باشد سخت افزار مهم شده است. بجای اینکه عرض تاریخ مهم باشد طول آن اهمیت یافته است، بجای آنکه مردم اصالت پیدا کنند حاکمان اصالت پیدا کرده اند.
بجای اینکه مردم مخدوم باشند، خادم شده اند. باید پرسید با ذبح نیازهای معمول و ابتدایی مردم به کجا خواهیم رسید؟ پرسش بنده این است: مگر میشود آینده را بدون حال و اکنونمان بسازیم؟ این به معنای حال گرایی نیست و نباید با حال گرایی اشتباه شود. اما باید حال و مشکلات را شناخت و تدبیری در جهت رفع آن کرد و در اینجاست که آینده در حال ردِّ پا دارد. آینده که منهای حال نیست.
آینده ما باید از مسیر گذشته و حال عبور کند، نمی توان آیندهای منفک از گذشته و حال تصور کرد و به وجود آورد. وقتی هزار مشکل پیش روی اکنونمان داریم چطور می توانیم از آیندهای روشن دم بزنیم؟
*صراحتا از جنابعالی میپرسم آیا شما هم مانند عدهای معتقدید ما در همین اکنونمان منحط هستیم؟ و کار از کار گذشته است؟
خیر، بنده نمیگویم ما منحط هستیم. بنده می گویم در همین مملکت عطف به همان گذشته تاریخی(هویت تاریخی، فرهنگی، دینی و...) و عطف به بزرگان تاریخمان (اندیشمندان و فلاسفه و عرفای بزرگ) و همچنین عطف به اندیشههای حضرت امام(ره) و بنیانهای اندیشه ای ایشان؛ یک انقلاب بزرگ اسلامی شکل گرفته است و این انقلاب یک رنسانس جدید برای بشریت است.
یعنی اگر رنسانس در غرب، انسان منهای خدا را مطرح کرد این رنسانس جدید نمی خواهد انسان را ذبح کند بلکه می کوشد تا انسان متصل به خدا را مطرح کند و یک رابطه مفهومی استوار را به یک عینیت مبدل سازد. اساسا شما نمیتوانید از انسان بدون خدا دم بزنید. یعنی رابطه متقابل خدا و انسان را در این انقلاب میبینیم.
بنابراین این انقلاب شکل گرفته و نمود سیاسی اش تحقق یافته است، اما خوب فهم و تئوریزه نمیشود. بزرگترین دلیل انحطاط ما، در عدم فهممان از انقلاب اسلامی است. در واقع می توان گفت عدم دریافت بنیانهایی روشن از مبانی فلسفی، عرفانی، کلامی، فقهی و... انقلاب اسلامی است که ما را منحط خواهد کرد.
*چرا چنین نظری دارید وقتی عدهای در پی طرح و تحقق سیاست صدرایی، فرهنگ صدرایی، محیط زیست صدرایی، اقتصاد صدرایی و... هستند؟ اساسا این جنس فرهنگ، سیاست، اقتصاد و... چیست؟ و آیا در این مسیر پاسخ مطلوبی خواهیم گرفت؟
اینها که همه روی کاغذ است. تازه میرسیم به یک چالش دیگر که بنده می توانم عطف به همان نگرش ناثنویام پاسخ بدهم. یکی از ناثنویتهای مورد نظر بنده ناثنویت میان نظر و عمل است. این که نمی شود من بر روی کاغذ بگویم اقتصاد صدرایی، سیاست صدرایی، مدیریت شهری صدرایی و... اما در عمل رسماً نتیجهای نداشته باشد.
پایاننامه یکی از دانشجویانم که بنده راهنمایش بودم بحث بر سر نسبت اخلاق و سیاست در حکمت متعالیه بود. بنابر آن پژوهش اخلاق همان سیاست است و سیاست همان اخلاق است و در واقع میان فلسفه اخلاق و فلسفه سیاست نوعی تناظر وجود دارد. اگر اخلاق شما متدانیه باشد(دنی و پست)، سیاست شما هم دَنی و پَست خواهد بود،اگر متعادله باشد سیاست شما هم متعادله و مبتنی بر صدق است، و اگر متعالیه باشد، به تبع سیاست شما هم متعالیه و محسنانه خواهد بود. در سطح متدانیه؛ معیشت، لذت، قدرت و علم تجربی، در متعادله؛ عفت، حکمت و صدق و در متعالیه؛ احسان، لطف و ایثار مطرح است. حالا سوال اینجاست آیا اگر ما بخواهیم متعالیه باشیم باید بی تفاوت نسبت به سطوح ماقبل آن باشیم؟ هر سطح بعدی ماقبل خود را باید دارا باشد وگرنه ادعایی بیش نیست.
حال با این جمع بندی میخواهم بگویم ما جامعه مان عملاً زیر متدانیه هست و اداره می شود، اما شعارها و حرفهایش بعضاً در سطح متعالیه است. یعنی ما هنوز نتوانستیم مراتب را فهمیده و محقق کنیم.
*پرسش اینجاست چرا تئوریهای موجود و به تعبیر جنابعالی حرفهای بر روی کاغذ، محقق و به عمل تبدیل نمیشوند؟
احسنت به شما، این مهمترین سوال در این بحث است، شما با طرح این پرسش دقیقاً دست روی چالشی گذاشتید که مورد توجه خاص بنده است. این عدم تحقق حاکی از شکاف بین نظر و عمل است که اتفاقاً حسب نگرش ناثنویت گرایانه، مورد نقد نگرش صدرایی هم هست.
یک پاسخ روشن این است که در این جامعه و به دلیل برخی واقعیت های معرفتی و ساختاری که بدون تردید به قدرت دولتی و جایگاه ساختاری آن برمی گردد، حرف، نظر و تظاهر در کشور قدرت مانور پیدا کرده است و البته این قابل پیش بینی بود، چرا که وقتی رابطه قدرت-ثروت شما در قبل از انقلاب به دلیل بنیانهای ایدئولوژیک به قدرت – منزلت تسری می یابد، خواه ناخواه حرف و نظر جولان خواهد داد و تظاهر میدان پیدا میکند و عمل تحت الشعاع حرف قرار می گیرد.
حیفم می آید به این عبارت گرانسنگ حضرت امیر(ع) در خطبه 9 نهج البلاغه، با اشاره به رفتار طلحه و زبیر و اصحاب جمل اشاره نکنم: «چون رعد خروشیدند و چون برق درخشیدند، اما کاری از پیش نبردند و سرانجام سست گردیدند! ولی ما این گونه نیستیم، تا عمل نکنیم، رعد و برقی نداریم، و تا نباریم سیل جاری نمی کنیم.»
بعد از انقلاب اسلامی امام آمد و میان نظر و عمل رابطه برقرار کرد و اساساً امام تفکر صدرایی را به حوزه عمل بسط داد. امام برخلاف نگاه ثنوی انگار کسانی مانند آگوستین که به دوگانه «شهر خدا» و «شهر زمینی» قائل اند، به هیچ عنوان قائل به چنین ثنویتی نیست. نگاه امام رویکردی وحدت گونه در عین توجه به کثرت است، در واقع همان تاکید صدرایی وحدت در کثرت و کثرت در وحدت. امام خدا و خلق را در یک صراط مستقیم و در برابر کثرت مغضوبین و وحدت ضالین جمع می کند.
*آیا نمی توان به همین جملات شما خرده گرفت که این نحوه مواجهه با موضوع هم نوعی توجیه است. پرسش اینجاست کجا دقیقا نقطه اتصال نظر به عمل است. درواقع بهتر است اینطور پرسید که روزَنه ورود نظر به عمل کجاست؟
آفرین به طرح چنین پرسش هایی. اگر ما بخواهیم از یک تئوری به سوی عمل پرتاب شویم عَمَلمان باید در تئوریمان مستتر باشد، یعنی نمی شود یک تئوری پردازی منهای عمل داشته باشیم و این در واقع همان اصطلاح معروف «تئوری و عمل در عمل» است. آن تئوری که درونش عمل نباشد یعنی در شکل گیریاش جایگاهی برای عمل وجود نداشته باشد قدرت عملیاتی شدن و بقا نخواهد داشت. وقتی شما میان عمل و نظرت قرابت نداشتی مسلما نمی توانی سندی عملیاتی از نظراتت استخراج کنی.
یک نظریه پرداز در خلأ نباید نظریه پردازی کند، باید بیاید بر روی زمین و زمینی نظریه پردازی کند و این یعنی در تکوین نظریه هم باید تاکید و توجهی به عمل شده باشد.
وقتی یک دانشمند، مفهومی را برای نظریهپردازی اش انتخاب میکند عطف به چه چیزی آن نظریه را بر نظریه دیگر ترجیح میدهد؟ پاسخ این است که این نظریه پرداز در عمل، میزان کارایی آن مفهوم را در نظر میگیرد و می سنجد. اگر این رویه که عرض کردم محقق شد تئوری بار عملی و دلالت عملی پیدا میکند و نتیجه بخش هم خواهد بود.
در غرب از زمان هیوم به بعد و البته تا قبل از ظهور اندیشه دبالکتیک، قائل به دوگانگی بین نظر و عمل، واقعیت و ارزش، نظریه و واقعیت و امثال ذلک شدند. پوزیتیویست ها به تأسی از هیوم، زبان مشاهده را زبان بی طرف و عاری از ارزش می دانستند که با نقدهای جدی روبرو شدند. ما معتقدیم این دیدگاه و این دوگانگی و بلکه انواع و اقسام دوگانگی ها فسانه ای بیش نیست. علم هر چند جهت گیری اش حکایتگری است اما زبانش بیش از آنکه زبان چرایی باشد چگونگی است، یعنی تاکید بر کارآمد بودن مفاهیم برای نزدیک شدن به آن حکایتگری، است.
*رابطه علم و دین را چگونه در این سیستم فکری میتوان تحلیل کرد؟
کدام دین؟ کدام علم؟ شاخص سنجش و ارزیابی علم دینی چیست؟ آیا ما در علم دینی میخواهیم دین را علمی کرده و یا علم را دینی کنیم؟ پاسخ شخص بنده این است که من نه علم را میخواهم دینی کنم و نه دین را می خواهم علمی کنم. بنده به دنبال حقیقت گرا کردن هر دوی این مفاهیم هستم. هم علم و هم دین دنبال حقیقت اند و دین هم سرشار از گزاره های ناظر به حقایق وجودی اشیاست. ملاک سنجش علم دینی حقیقت بیرونی است. صفات واقعی اشیا در عالم است که این صفات بالفعل هم نیست بلکه وجودی و در حال گذر است. اگر دین بتواند به من کمک کند تا واقعیت فرایندی و ریتمیک اشیا را بهتر ببینم، به دریافت حقیقت کمک کرده است. ملاک ارزیابی علم دینی صرفاً حدیث و روایت نیست.
غالب کسانی که بحث از علم دینی میکنند اساساً فهم درستی از مباحث شناخت شناسی ندارند. اگر مباحث شناخت شناسی را خوب میشناختند این تغییر شناختی که در عالم اتفاق افتاده را فهم میکردند و زمان طرح بحث از علم دینی دقت بیشتری به خرج می دادند. الان حقیقتاً من نمیدانم این عزیزان راجع به علم دینی چه میگویند و چه در سر دارند؟ قطعا اگر من بخواهم دین را علمی یا علم را دینی کنم باید تئوری روشن و دقیقی داشته باشم. حتی ممکن است در این تئوری روشن از دین هم کمک بگیرم اما در نهایت ملاک ارزیابی باید خود آن «معلوم»، البته نه به معنای پوزیتیویستی و حتی ابطال گرایانه آن، باشد.
*جناب دکتر تعریفی از عقل ارائه کنید. شما با چه عقلی میخواهید عالم و آدم را تحلیل کنید؟
عقل مورد نظر بنده عقل منظومهای و دیالکتیک است. این عقل عالم را پراکنده نمیبیند. اولا یک نگرش هستیشناسانه منظومهای دارد، ثانیا هستی شناسی در آن، مقدم بر معرفت شناسی است، یعنی به هیچ وجه اسیر پارادایم گرایی های رایج نیست.
پایان قسمت اول...
گفتوگو: محمدرضا زمانی خطیبی
انتهای پیام/