داستان رستم و سهراب یکی از نمونههای فاخر ادبیات دنیاست
به گزارش گروه رسانههای دیگر آنا، این روزها نمایش «چه کسی سهراب را کشت؟» در سالن قشقایی تئاتر شهر در حال اجراست. اثری به نویسندگی و کارگردانی شهرام کرمی و با حضور بازیگرانی چون بهرام شاهمحمدلو، رویا افشار، فرید قبادی، سروش طاهری، حسین پورکریمی و آبان حسینآبادی. به مناسبت برگزاری اجرا این نمایش به سراغ شهرام کرمی رفتیم تا با او در مورد آثارش صحبت کنیم.
صحبت را از سیر محتوایی نگارش آثار شما آغاز میکنیم. آثارتان بیشتر با موضوعات و شرایط مختلف مردم از زاویه دیدی روانکاوانه و روانشناسانه است. کمی در این مورد توضیح دهید؟
هر نویسنده و هنرمندی بعد از یک دوره کار کردن به هویت کاری خودش میرسد؛ یعنی صاحب نگاه و دیدگاه مستقل خودش میشود. شما کار هر نویسندهای را دنبال کنید، ریشهها و اندیشههای مشترک و حتی زاویه دید خاص نویسنده و هنرمند را کشف میکنید. بیش از20 سال است که کار هنری به عنوان نویسنده و کارگردان میکنم. نقد، داستان، نمایشنامه و فیلمنامه مینویسم. نخست نوشتن دغدغه جدی من است و در مرحله دوم کارگردانی. هر چند همیشه پا در هوا بین این دو ماندهام. خیلیها به من میگویند کارگردان خوبی هستی و کارت را خوب اجرا میکنی و قابل فهم است. خیلیها هم میگویند نویسنده خوبی هستی. گهگاهی هم دغدغهای پیدا میکنم که متن کسی را اجرا کنم ولی احساس میکنم همیشه نوشتههای ناکامی را باید اجرا کنم.
از وجوه مشترک آثارم است این است که همیشه سعی میکنم دارای اندیشه باشند. همیشه وقتی میخواهم بنویسم به این فکر میکنم باید درباره چه چیزی بنویسم. برای من خیلی مهم است که کارم اندیشه داشته باشد. نگاه من به نوشتن فقط شرح داستان و قصه و پرداخت شخصیت نیست. برایم شرح فکر مهم است؛ یعنی خیلی معتقدم کار باید اندیشهمحور باشد تا مخاطب را با آگاهی از سالن خارج کند. ما اگر در آثارمان به مخاطب فکر ندهیم میخواهیم به او چه بدهیم؟ هر کار هنری یا سرگرم میکند یا فکر میدهد. گاهی اوقات ما فقط به یک جنبه از کار میچسبیم؛ یا سرگرم میکنیم یا فکری را به شکلی بد به مخاطب تحمیل میکنیم. به نظر من هر دوی اینها وقتی کنار هم قرار گیرند میتوانند منجر به خلق یک اثر ارزشمند شوند. در همه کارهایم سعی کردهام به این دو بعد توجه کنم. در نوشتههایم نگاه روانکاوانه بسیار اهمیت دارد. سعی میکنم داستانی را که خلق میکنم صادق و قابلفهم و با اندیشه باشد. در پرداخت شخصیتهایم همیشه سعی میکنم در وجودشان کنکاش کنم و دیدگاه روانکاوانه را در خصوصشان اعمال کنم. سعی کردهام همه شخصیتهایی که خلق کردهام هویت و شناسنامه داشته باشند و بعد روایتیشان خوب تحلیل شده باشد. هیچ شخصیتی را وقت گذر و بیدلیل خلق نمیکنم. اینها از جمله نکاتی هستند که به آنها فکر میکنم. نمایشنامهنویسی برایم فقط نوشتن دیالوگ و خلق داستان نیست.
نگاه اندیشهورز شما در آثارتان کاملا مشهود است. البته یک تفاوت دیگر با اکثر افراد مدعی اندیشهورزی دارد و آن نگاه ملموس با جامعه ایرانی و مصداقهایی است که شما میآورید.
من هیچ وقت سراغ سوژههایی نمیروم که محدود به زمان باشد. مثلا حادثهای اتفاق بیفتد و همه ما را دچار هیجان کند. سعی کردهام به اتفاقها نه به عنوان یک اتفاق خاص بلکه به عنوان بخشی از زندگی نگاه کنم و نگاه وسیعی به آن داشته باشم. در «پوتینهای عمو بابا» سراغ جنگ رفتم. جنگ واقعهای تاریخی بود که بر ما تحمیل شد و هشت سال طول کشید. بهترین جوانهای ما را گرفت. نسل جدید شاید اصلا با آن جوانها آشنا نباشند. جوان امروزی اصلا با دردها و خرابیهای جنگ آشنا نیست ولی زبان هنر میتواند به خوبی این حسها را به او انتقال دهد.
در واقع جنگ برای ما تاریخ شده است. من به عنوان یک نویسنده وقتی سراغ سوژه جنگ میروم هیچ وقت سعی نمیکنم پوسته ظاهری را ببینم؛ بلکه آن پوسته را به عنوان بخشی از شرایط جامعه در یک دوره خاص میببینم و در آن کنکاش میکنم تا بتواند به عنوان دغدغهای باشد برای مخاطبان همه دورهها تا حتی اگر100 سال بعد این اثر را میبینند یا میخوانند احساس کنند محدود به زمان نیست؛ چون جنگ برای یک زمان نیست. در دوران معاصر جنگ هنوز برای ما قابل درک است؛ یعنی ما نسلی هستیم که جنگ را درک کردهایم. وقتی سوژهای را انتخاب میکنم سعی میکنم محدود به زمان نباشد. نگاهم عمیق باشد و احساساتی نباشد و موضوعات را برای خودم دغدغه کنم. در نمایشنامه جدیدم سراغ مرگ و مرگ آگاهی رفتهام. خیلی سخت است در خصوص مرگ صحبت کردن. به قول شما اتفاقی است که همهمان تجربه میکنیم. مرگ حتما یقه ما را میگیرد.
همین الان که داریم صحبت میکنیم من و شما فکر میکنیم نمیمیریم ولی ما خواهیم مرد. ما فکر میکنیم مرگ در خانه ما را نمیزند ولی در خانه ما را میزند یا بعدها خواهد زد. انسان همیشه سعی میکند از مرگ فرار کند. فکر کردن به مرگ خیلی هراسانگیزه است. فکر کردم قصهای را بنویسم و پردازش کنم که در آن مرگ به عنوان یک اتفاق بزرگ در زندگی میافتد و ما از آن گریزی نداریم. سعی کردم از بعد زندگی به آن بپردازم. شما وقتی هر موضوعی را به عنوان بخشی از زندگی درک کنی میتوانی آن موضوع را برای مخاطب هم قابل فهم کنی. شما وقتی از عشق حرف میزنی، عشق یک چیز قابلباور و لمس است که در زندگی ما هم جاری است. در همه دورهها هم بوده است. وقتی از جنگ حرف میزنیم، جنگ یک واقعه قابل لمس است که همه جوامع بشری با آن دست به گریبان بودهاند؛ منتها خیلی مهم است که چه داستانی را انتخاب میکنی و با چه زاویهدیدی به آن میپردازی.
من خیلی سعی کردهام با نگاه خودم به اثرم بپردازم. قبلا هم گفته بودم هیچکس نیستم و هیچکس نمینویسم. سعی کردهام هویت خودم را داشته باشم. این خیلی مهم است که ما با هویت و امضای خودمان بنویسیم. در خصوص مرگ هم من به عنوان یک دغدغه به آن نگاه کردهام. فقط به گفتن اکتفا نکردهام؛ بلکه سعی کردهام در مورد مرگ، فلسفه فکری خودم را هم داشته باشم. نمایشنامه کاملا نگاه شرقی و جهانبینی و ایدئولوژی خاص خودش را دارد. من به موضوع مرگ با نگاه فلسفه و فرهنگ شرقی و ایرانی پرداختهام. در این نمایشنامه سعی کردهام مرگ را در برابر عقل، عشق و ایمان قرار بدهم. در نهایت زندگی است که پیروز میشود؛ زیرا همیشه جریان دارد. این موضوع نمودش در داستان نمایشنامه و شخصیتها کاملا مشخص است؛ چراکه کاملا نمود بیرونی دارد. شما مرداس را میبینی که نماد عقل است و زندگی دارد و میخواهد بگوید زندگی را با عقل باید دریافت کنیم. پیرمرد را میبینیم که به خاطر باور و ایمانش حاضر شده است فرزندش قربانی شود. پیرمرد نشان ایمان است. ایمانی که حاضر است از فرزند خودش بگذرد ولی از باور و ایمان خودش نگذرد. عشق نیز مادر است. در نهایت اینها باعث میشوند با وجود سایه سنگین مرگ ما امید بیپایان برای ساختن جهان داشته باشیم.
اگر ایمان داشته باشیم باعث میشود مرگ را بپذیریم. چشمهایمان را میبندیم و میگوییم این دنیا جای ماندن نیست. ما باید به دنبال یک جهان دیگر و حیات ابدی باشیم. این جهان، فانی است. ما به دنیا میآییم، زندگی میکنیم، مرگ را در آغوش میگیریم و میمیریم. ولی اعتقاد داریم در این جهان گذری این رفتار ماست که فقط نشانههایی را باقی میگذارد که چیزی تحت عنوان زندگی همیشه جاری شود. این موضوع را سعی کردهام در کارم بازتاب دهم؛ منتها با نگاه هنری و به دور از نگاه شاعری و اینکه بخواهم کار فلسفی سنگینی خلق کنم. سعی کردهام با زبان ساده و قابل فهم این اندیشه را انتقال دهم.
برای انتخاب نام اثر نگاهتان تنها مطابقت داستانی بود؟
این کار ادای دینی به شاهنامه فردوسی است. اعتقاد دارم شاهنامه فردوسی به خصوص داستان رستم و سهراب و ماجرای فرزندکشی یکی از نمونههای فاخر ادبیات دنیاست. در هیچ اثری نمیبینید که در آن قضیه فرزندکشی نمود داشته باشد. این مساله ریشه در فرهنگ مهر و مهربانی ایرانیها دارد. اساسا فرزندکشی یک اتفاق نادر انسانی است که در بعد روانشناسی رخ میدهد. فرزندکشی یک نوع خود کشتن و خود نابود کردن است. انسان برای نابود کردن خودش هیچ وقت تلاش نمیکند. این استعاره زیبا در شاهنامه در ذهن و فرهنگ ما جاری شده و به نوعی ستایش مهر و زندگی است. نمایشنامهام یک بازخوانی معاصر است که البته پر از ارجاعات به شاهنامه است. بازخوانی را اینگونه نمیبینم که صرفا یک قصه را ببینم و عینا همان قصه را اجرا و فقط زبانش را امروزی کنم. نمایشم را بازخوانی شاهنامه میبینم ؛چون داستان رستم و سهراب است. آنجا رستم ناآگاهانه فرزند خودش را میکشد، اینجا هم ناآگاهانه شخصیت اصلی من، فرزند خودش را میکشد. یک نوع نگاه اسطورهای را سعی کردهام در کارم جاری کنم. این کار را با ارجاعات دراماتیک و با نشانهای دراماتیک انجام دادهام. مثلا اسم همه شخصیتهایم الهام گرفته از شاهنامه است. دکتر مقرداس، ناهید، هوشنگ و سیامک همه الهام گرفته از شخصیتهای شاهنامه است. هر کدام در جای خودش به دلیلی انتخاب شدهاند. در هر سفری که پدر میرود اشاره میکند ما میخواهیم به دماوند برویم. دماوند در شاهنامه نماد عروج است. یک قلهای برای سفر به جهان باقی است. حتی این ارجاع به شکل امروزی است که پدر میرود شاهنامه داستان رستم و سهراب را میخواند.
شما راهحلی برای بحران درگذشت یک فرزند توسط پدرش نیز دادهاید؛ پدری که احساس گناه میکند.
واقعا به ماجرا فکر کردم. نمیخواهم تماشاگر اشکش دربیاید. تماشاگر را فقط متاثر میکنم. در جایی سعی کردهام مخاطب را به تزکیه و امید برسانم. این خیلی مهم است که تراژدی را با غم و غصه تمام نکنیم. من واقعا تمام نمایشنامه را چیدم تا برسم به مرگ و امید. ما مرگ را شکست میدهیم. اصلا برای چه زندگی میکنیم؟ این سوالی است که در نمایش به آن پی میبریم. تقدیرمان چیست؟ سروش میپرسد پس جبر و اختیار در زندگی یعنی چی؟ جایی دیالوگ دارد که شخصیت سروش میگوید من میخواهم از تنهایی و غم دور شوم، اگر خدا نباشد، چقدر انسان تنهاست. نمایش پر از نشانههایی است که سعی کردهام انسان را به امید و تطهیر برسانم؛ بارش باران و صدای رعد و برق. نتوانستم این ایده را عملی کنم ولی میخواستم تمام صحنه باران باشد. میخواستم مخاطب را تطهیر کنم تا بعد از سالن بیرون برود. نمایش دیالوگی دارد که در آن پدر میگوید هر وقت باران میآید فکر میکنم خدا دارد برای ما گریه میکند. سعی کردم بگویم باید باور کنیم که تنهایی بشر تنها با خدا پر میشود. این باور و ایمان ماست.
منبع: فرهیختگان
انتهای پیام/