ماجرای رخصت شهید مدافع حرم از والدین برای رفتن به جبهه
به گزارش خبرنگار حوزه فرهنگی و هنری گروه دانشگاه خبرگزاری آنا، دفاع از حرم، دفاع از خاک ايران اسلامی است، چون هدف اين كفار و دشمنان فقط سوريه و عراق نيست، بلكه هدف آنها جمهوری اسلامی ایران است كه روی پای خود ايستاده است، دفاع از حرم دفاع از انسانيت است.
یک انسان، فارغ از هر دين و آئينیكه داشته باشد وقتی میبيند در خيابان چند نفر، يك نفر را ظالمانه کتک میزنند انسانيتش به او حكم میكند كه دفاع كند اينگونه است كه امروز دفاع از حرم، دفاع از انسانيت است.
این یادداشت به قلم سیدمیلاد میراحمدی در شماره بیستوهشتم نشریه بسیج دانشجویی دانشگاه فرهنگیان پردیس شهید باهنر اصفهان با عنوان «حریر» منتشر شده است که در ادامه میخوانید:
سمج بود، از همانهایی که پیله میکنند و به این سادگی بیخیال نمیشوند، نابغه اینبار جدیتر بود، با ایدهای بزرگمنشانهتر در عالم خویش سیر میکرد و مرغ خیالش به هر سویی پر میکشید. میخواست دل دریاها را بشکافد اینبار نشان میداد دستهایش ضربآهنگ فنی را خوب مینوازد بلکه افکارش نیز از آنچه به نظر میرسد آبدیدهتر است. چیرهدستی تفکرش در فن، باعث شده بود طرحی از یک زیردریایی را به صورت ماهرانه ترسیم کند.
پدرش که خطمشی استعداد او را در طول سالها دیده بود و دستبهکار شد تا طرح او را برای بنیاد نخبگان ثبت کند.
بهرغم تلاش زیاد پدر متأسفانه به آن خاطر که عرض میکردند این طرح هزینهای بالا داشته و زمان زیادی نیز لازم دارد، از طرف بنیاد پیگیری نشد. مصطفی بیکار ننشست و ایده خود را به کانادا فرستاد و بهسرعت نیز تائید شد، اما طرح خود را ارائه نکرد.
همینکه آن را تائید کردند کافی بود تا بفهمد رویایی که درسر داشت تحققپذیر است؛ اما عملی شدن رؤیایش را فقط برای خاک خودش محقق میدانست که این نیز رویای دیگری بود... دوران تحصیل خود را با موفقیت پشت سر گذرانده بود و پس از به خاک رساندن غول بی شاخ و دم کنکور توانست در دانشگاه دولتی بیرجند در رشته فیزیک اتمی قبول شود.
اما، این اتفاقی نبود که انتظارش را میکشید. پس بار دیگر پنجه در پنجه انداخت و اینبار موفق شد در رشته فیزیک دانشگاه دولتی دامغان و مکانیک دانشگاه آزاد اسلامی واحد تهران مجوز قبولی بگیرد. جواز قبولی مکانیک ، شیرینی دست آوردش بود که میخواست طعم آن را بچشد اما سودایی درجانش رخنه کرده بود، شاید سرچشمهاش از علاقهاش بود.
علاقهای از جنس پرواز و علاقه بیحدوحصرش به شهید بابایی باعث شده بود تمام فیلمها و کتابهای مربوط به او را بخواند و همانند آنها را در زندگی خود بهکار گیرد. این سودا که هر لحظه بیشتر جان میگرفت و ضربانش شدیدتر میشد، عزم مبارزه را در دلش قوت میداد و وضعیت سرزمین در خون غلتیده او را برای مبارزه به آوردگاهی عظیم فرامیخواند.
برای حضور در سوریه یک سال و نیم بود که آموزش میدید و اصرار بر آنداشت که پا در میدان جنگ بگذارد. بهناچار با پدرش تماس گرفتند و گفتند، جنگ است و شما فقط همین یک پسر رادارید، پدرش با رفتنش مخالف نبود، اصلاً خود او بود که ساعتها مینشست و خاطرات جنگ را برایش تعریف میکرد، مصطفی نیز گوش جان میسپرد و شوق مبارزه در جان، شوقی که اینک بال گشوده بود.
پدر بود و دلش نمیآمد پرپر شدن پسرش را ببیند و پدرانه به او گفت: مصطفی جان چند سال درس را ادامه بده انشاالله بعد که سن و سالت بیشتر شد خواهی رفت و آنچه را که انتظار داشت شنید.
مصطفی در پاسخ به پدرش گفت: پدرم اطمینان داری که یک سال دیگر من همان آدم باشم که میخواهد به سوریه برود؟ پدر رویای دیرینهاش را در پسر میدید رویایی که در نخستین روزهای زندگیاش برای او آرزو کرد شهادت بود.
در وادی اضطراب و پریشانحالی به سر میبرد و حس پرندهای را داشت که پرو بالش را بسته و او را از پریدن و اوج گرفتن بازمیداشتند. بغض گلوگیر تمام وجودش را در برگرفته بود و هرلحظه ممکن بود که ببارد، از فراق دست نیافتههایش دیگر تاب نیاورد نزد مادرش رفت و گفت: مادر، برای هرکسی یک روز، روز عاشوراست. یعنی، روزی که آقا امام حسین (ع) ندای «هل من ناصر...» را سر داد و کسانی که رفتند و با امام ماندند، شهید و رستگار شدند، ولی کسانی که پای رفتن نداشتن انتخابشان چه بود؟ چه چیزی از آنها باقیمانده؟ مادر تعجب کرد و پرسید: مصطفی جان مگر تو صدای «هل من ناصر» را شنیدهای؟
مصطفی جواب داد: دوست داری چه چیزی از من بشنوی و ادامه داد: مادرم میخواهم یک مژده به شما بدهم اگر از ته قلب راضی باشی که من به سوریه بروم آن دنیا را چنان برایت آباد میسازم که در خواب هم نمیتوانی ببینی، مادر گفت: از کجا معلوم میشود که من قلبا راضی نشدم؟ مصطفی این بار جواب داد: من هر کاری میکنم بروم نمیشود علت اصلیاش این است که شما راضی نیستید. اگر شما قلبا راضی باشید خدا هم راضی میشود، اما اگر راضی نشوی فردای قیامت جواب حضرت زهرا (س) و حضرت زینب (س) را چه میدهید؟ مادر اشک در چشمانش حلقه زد و قلبش آنچنان فشرد، که دستانش لرزید، یادش آمد زمانی که مصطفی برای آموزش خلبانی رفت ولی به خاطر پاهایش که کمی پرانتزی بود دست رد به سینهاش زدند و مصطفی چقدر غمگین شده بود.
از مصطفی پرسید چرا میخواستی خلبان شوی؟ به خاطر درآمد خوبی که دارد؟ و مصطفی اینگونه پاسخ داده بود: نه مادرم، آرزو داشتم خلبان شوم و هواپیمایم را پر از مهمات کنم و دشمنان کشورم را بزنم. چشمانش را چرخاند و چهره مظلومانه مصطفی را برانداز کرد چشم در چشمانش دوخت در عمق چشمانش صولتی مردانهای میدید که برای رفتن التماس میکند.
لحظهای نبودنش را حس کرد و آهی سوزناک از این فراق کشید، این بار نمیخواست دوباره او را مأیوس ببیند. خواست لب بگشاید اما دهانش خشک شد. آسمان را به زمین دوخت، تا بگوید: باشد، از ته قلب راضی شدم و رفت...
در ۲۱ آبان ماه ۱۳۹۴ که تنها سه روز از آخرین جشن تولدش میگذشت بالاخره انتظار به سررسید و عطش گرگرفتهاش فرونشانده شد. مصطفی شربت شهادت را نوشید و شهادتش را جشن گرفت.
جوانترین شهید مدافع حرم، خرابههای سرد و غمزده شهر حلب را ترک گفت و پیکر مطهرش در بهشتزهرای تهران آرام گرفت.
گاهی سخت است باور قهرمانانه اما، آنقدر شیرین بر جان مینشیند که بیپروا عاشق میشوی.
تقدیم به شهید سیدمصطفی موسوی
انتهای پیام/4108/ 4007/
انتهای پیام/