نصرالله رادش در سالروز تولدش: 28 سـال دارم نه 50 سال!
به گزارش گروه رسانههای دیگر خبرگزاری آنا به نقل از جام جم، نصرالله رادش از جوانیهایش گفت و روزگار جوانی و اینکه چرا به نسبت دیگر همنسلانش کمی کمکارتر باقی مانده است. گفتوگویی صادقانه، صریح و پرانرژی که مشروحش را در ادامه خواهید خواند.
علت کمکاری؟
علت اصلی کمکاریام در طول این سالها، نوع ارتباطهایم بوده است. وقتی روزگار جوانی در 18 سال پیش ساخته شد، یادم هست که محمدرضا شریفینیا در جلوی دوربین یکی از برنامهها حسابی از من تعریف کرد و واقعا ماندم که او چرا این لطف را به من میکند؛ یا یک بار دیگر در پشت صحنه معمای شاه مرا به ورزی نشان داد و گفت: «این رادش خیلی بازیگر خوبیه!» شریفینیا پیش از این تئاترهای مرا هم دیده بود و در این سالها همیشه به من لطف داشته است.
خیلیها گفتند که ارتباطت را با او حفظ کن؛ او آدمی است که به این سادگیها از کسی تعریف نمیکند. نمیدانم علت این قضیه از بیسیاستیام است یا اینکه هنوز کودک ماندهام، مشکل این است که من هیچگاه اهل روابط و اینکه خودم را دائم به دیگران معرفی کنم، نبودهام. این کار را بلد نیستم. نمیخواهم بگویم آنهایی که پرکارند همه با روابطشان به جایی رسیدهاند؛ هرگز. ولی خب مشکل اصلیام این بود که همیشه از روابط و دوستی با آدمها دوری میکردم و خیلی از پیشنهادهایی را که میرسید، قبول نمیکردم. برای مثال فیلم «کلید ازدواج» با حضور همان بچههای ساعتخوش ساخته شد که نقش اصلیاش را به من پیشنهاد دادند اما قبول نکردم و نقش به علیرضا خمسه رسید. در نتیجه اینکه بخشی از این کمکاری در اثر انتخابهای اشتباه خودم هم بوده است. یا حتی گاهی یادم میرفت زنگ بزنم و عید نوروز را به همبازیهای خودم تبریک بگویم! خب این قضیه هم تاثیر دارد.
روزگار دوستی و جوانی
راستش نمیدانم بگویم چه عاملی بیشتر باعث گل کردن «روزگار جوانی» شد. دلیلی که در ساعت خوش باعث دیده شدنم بود، سبک خاص بازیام بود؛ من وحشیبازی میکردم؛ منظورم تعریف بد این واژه نیست، اما بازیام خیلی انرژی داشت و پویا بود و دلیلش هم باز به خاطر همان الهامها بود. بعدها کیهان ملکی یک بار به من گفت سبک بازیات در ساعت خوش مثل راه رفتن روی نخ بوده، یعنی همانقدر که میتوانستی موفق باشی، به همان اندازه امکان سقوطت هم بود و کار سختی را انجام دادی. این مدلی که کسی ناگهان در تلویزیون دیوانه بازی دربیاورد و فریاد بزند را تا قبل از ساعت خوش کجا داشتیم؟ روزگار جوانی هم حدی از این دیوانه بازی را داشت. دلیل دیگرش رابطه قشنگ ما در پشت صحنه بود. چندباری شد که رفتم پیش اصغر فرهادی و از او خواستم نقشم را کمتر کند، نگران بودم که نکند بیشتر دیده شوم. اصغر فرهادی از این رفتارم تعجب کرد و گفت تو اولین فردی هستی که این را میگویی. دلیلش همان رفاقت بود. در طول کار بارها شد که امین حیایی آمد، سرش را روی پایم گذاشت و برایم گریه و درد دل کرد. صمیمیت در پشت صحنه برایم خیلی مهم است و 18 سال است که دوباره به دنبال همان فضا میگردم.
خسته از تکرار
یکی از ویژگیهایم این است که زود از تکرار خسته میشوم و به دنبال اتفاقات تازه میگردم. مدتی است که خودم یک کارگاه کوچک بازیگری راه انداختهام، تعداد کمی هنرجو هم دارم و با این حال میتوانم بگویم که بعد از مدتها پس از ساعت خوش، این اولین بار است که این فضای خلاقانه را در بازیها میبینم. الان تعدادی از این بچهها در مجموعه «همسایهها»ی مهران غفوریان، نقشهای کوچکی را به عهده گرفتهاند. این گامهای اول است و امیدوارم اتفاقات خوبی را در این کلاسها رقم بزنیم.
یک سوال بیپاسخ
از آخرین مجموعهای که در تلویزیون بازی کردم (مسافران) هفت سالی میگذرد؛ نمیفهمم چرا مردم هنوز وقتی مرا در خیابان میبینند، میشناسند و اظهار لطف میکنند؟! دلیل این قضیه واقعا چیست؟ اهل تعارف نیستم. براحتی برایتان ده کمدین ایرانی را نام میبرم که در سطحی جهانی، قابلیت رقابت با کمدینهای خارجی را دارند. رضا شفیعیجم، مهران غفوریان، رضا عطاران، مهران مدیری.... اینها در سطح جهانی میتوانند ستاره باشند. چرا تا وقتی این افراد در تلویزیونمان هستند، من باید شناخته شوم و مردم دوستم داشته باشند؟ و اگر دوستم دارند پس چرا اینقدر کمکارم؟ چرا در هیچ کار سینماییای بازی نمیکنم؟ جواب این سوال را شما به من بگویید.
همکاری با مهران مدیری
بعد از اولین سکانسی که نقش حیف نون را در «گنج مظفر» بازی کردم، مهران مدیری مرا بوسید و گفت فوقالعادهای! نمیدانستم چه کار کنم. قبل از من حمید لولایی چنین نقشی را صد برابر بهتر بازی کرده و مردم هنوز در یادشان است. چند شبی مدام با خودم راه میرفتم و گریه میکردم تا نقش را پیدا کنم و بعد احساس میکنم که بر اثر یک الهام، شکل درستش را پیدا کردم. خودم از بیشتر کارهایی که با مهران مدیری تجربه کردم، راضیام و فکر میکنم که در این کارها خوب بودهام. این محبت او نسبت به من حتی تا همین «در حاشیه» هم ادامه داشته است.
پرواز تا ساعت خوش
یادم هست که در همان دوران کودکی خانه فرهنگی سر راهمان بود. گهگاهی میرفتم و تئاتری میدیدم، اما خیلی هم جذبش نمیشدم. از دوران دبیرستان به بعد کمکم احساس کردم بقیه به حرفهایم میخندند و هرچه میگویم ریسه میروند. از آنجا شروع به کار نمایش کردم و بعد در دوران سربازی هم این قضیه ادامه پیدا کرد. سپس در دوران دانشگاه با همسر مهربان و خوب سعید آقاخانی، خانم گلرخ حقیقی و دیگر دوستان چون فرهاد اصلانی، فرهاد جم، الهام پاوهنژاد، امیر آتشانی و نادر سلیمانی همکلاسی بودم. ما در آنجا یک جشن فارغالتحصیلی برگزار کردیم که فیلم این مراسم به دست مهران مدیری رسید. او کار را دید و خواست چند نفرمان برویم و در تست بازیگریاش شرکت کنیم. اولین کاری هم که در آنجا اجرا کردم،بر اساس متنی از مرحوم داوود اسدی بود که مورد قبول مدیری واقع شد و ما جذب تیم «پرواز 57» و بعد «ساعتخوش» شدیم.
کودکیهای یک بازیگر
اتفاقا در دوران کودکیام هیچ علاقهای به بازیگری نداشتم! دلم میخواست نقاش بشوم. با این حال همیشه در کوچه بچهها را جمع و برایشان نقشهایی را اجرا میکردم. یک دندان پلاستیکی دراکولایی(!) هم داشتم که در دهانم میگذاشتم، بعد بچههای کوچکتر و حتی بزرگتر از خودم را میخواباندم و با آن دندانها مثلا میترساندمشان. تا اینکه یکبار بزن بهادر اصلی کوچهمان بر اثر این اتفاق غش کرد! بعد از آن دیگر دعوایم کردند و نتوانستم آن بازی را تکرار کنم. در دوران کودکیام اصلا پر شر و شور نبودم و شیطنتهای معمول بچههای دیگر را نداشتم بلکه شیطنتهای کلامی میکردم و اگر قرار بود با کسی کلکل کنیم، مرا میفرستادند که جواب طرف را بدهم!
دست تقدیر در کار است
معتقدم اتفاقات زیادی در این عالم وجود دارد که ما از خیلیهایشان بیخبریم و فقط میتوانیم درخصوص اتفاقات عینی، ملموس و تجربی حرف بزنیم، اما خیلی وقایع دیگر هم هستند که منشأ ماورایی دارند و رخ دادنشان واقعا در دست ما نیست. من بشدت به این الهامات معتقدم. حتی در صورتکهایی هم که درست میکنم، خیلی وقتها پیش میآید که روزها تلاش میکنم و حتی یک دانه دماغ هم نمیتوانم بسازم، اما بعد ناگهان مثل شاعری که واژههایش را پیدا کرده باشد، به آن چیزی که میخواهم میرسم. من اسم این قضیه را الهام میگذارم و بر این اساس از چند نقشی که براساس الهاماتم بازی کردهام، دفاع میکنم؛ نقشهایی که توانستهاند مردم را هم بخندانند و شاد کنند.
خسته از شهرت
دیگر این که کسی مرا در خیابان بشناسد یا به من سلام کند برایم مهم نیست، نه. من در اوج جوانی، شهرتی عجیب و بیسابقه را تجربه کردم و بعد از این قضیه دیگر اشباع شدم. الان بهدنبال جنبههای دیگری از شهرت و شناخته شدن و استفاده از آن برای مصارف مفید هستم. با شهرت میشود کارهای انسانی انجام داد. کارهایی هم کردهام، البته هنوز راضی نیستم و توقعی که از خودم دارم بیشتر است؛ مثلا اینکه به بهزیستی و بچههای بیسرپرست سر میزنم و با آنها وقت میگذرانم. با این حال دوست ندارم اینها را کسی بفهمد و در بوق و کرنا بشود. اگر الگوی بهتری بودم قطعا استفادههای بهتری از شهرتم میکردم اما متاسفانه فعلا اینگونه نیستم.
انتهای پیام/