دوره برخوردهای فرمالیته سیاسی با جامعه دانشجویی به پایان رسیده است
به گزارش گروه رسانههای دیگر آنا، این روزها بسیاری از فعالان سابق دانشجویی بر این باورند که جنبش دانشجویی در راه رسیدن به اهداف و آرمانهای خود ناتوان شده و قدرت مطالبهگریاش را از دست داده است. یک از این اهداف و آرمانها که بارها مورد تاکید رهبر انقلاب قرار گرفته است بحث آرمانخواهی و عدالتطلبی است، اما آیا جنبش دانشجویی میتواند با وضع امروز خود مبشر این آرمانها باشد؟
با پیام فضلی نژاد، نویسنده و پژوهشگر، نویسنده کتابهای «ارتش سری روشنفکران»، «شوالیه ناتوی فرهنگی» و سردبیر سابق مجله «عصر اندیشه» در خصوص وضعیت کنونی جنبش دانشجویی به گفتگو پرداختیم.
* برای شروع بحث میخواهیم به مبحث عدالتخواهی در جنبش دانشجویی بپردازیم. رهبر انقلاب در دهه فجر سال 90 گفتند که در خصوص عدالت اجتماعی به نقطه مطلوب نرسیدیم. به نظر شما جایگاه جنبش دانشجویی در تحقق این آرمان و رسیدن به نقطه مطلوب چیست؟
فضلی نژاد: ابتدا باید از خبرنامه دانشجویان تشکر کنم که در آسیبشناسی جریان انقلاب در زمره رسانههای پیشگام بوده است، چرا که امروزه برخی رسانههای خودی ما از روبرو شدن با واقعیتهای تلخ این روزگار در هراسند. بله، در دورانی به سر میبریم که آرمان عدالتخواهی در جنبش دانشجویی هیچ طنین اجتماعیای ندارد. به چند دلیل این اتفاق رخ داده است. ابتدا اینکه ما هنوز تعریف تئوریک و کاربستهای پراتیک از عدالتخواهی نداریم. به این معنا که ما در سطح «معرفتشناسیِ عدالت» متوقف شدهایم و دچار احساس استغناء کاذب پیرامون فهم عدالت شدهایم، در حالی که هنوز عدالت را به درستی فهم نکردهایم، اما گمان میکنیم غایت آن را دریافتهایم! حتی من بدگمانم که در معرفتشناسی عدالت نیز پیشرفت چشمگیری داشته باشیم، چون هنوز و همواره به داشتههای پیشینیان خود استناد میکنیم و در واقع، به مرض اختلال در «اکتشاف نظریه» دچاریم. خب، از یک جهت این فروبستگی در فکر عدالت سبب بسیاری از ناکامیهای ما بوده و خواهد بود.
به موازات این معضل، ما دچار یک «سرطان دیوانی» هستیم؛ دیوانسالاری بیمار ما که در دو سه سال گذشته درباره آن بحث کردهام، سد راه جنبش دانشجویی برای هرگونه حرکت مفید ازجمله عدالتخواهی است؛ این نظام دیوانی در حاکمیت موجب خواهند شد که صداهای متفاوت خفه شوند. متاسفانه در قلب این دیوان سالاری دولتی وجود دارد که وظایف خود در قبال دانشگاه را کنار گذاشته که نتیجه آن تبدیل تشکلهای دانشجویی ما به فضایی برای باند بازی و مناسبات مافیایی شده است.
این وضع نیز مختص یک مشرب فکری یا سیاسی یا تشکلی خاص نیست. بخشهای مهمی از دانشجویان اصلاحطلب و اصولگرا امروزه دریافتهاند که دیگر تشکلهای سنتی موجود که تک خطی و تک بعدی فکر میکنند، پاسخگوی نیازهای آنان نیستند و نسبت به انواع اتحادیهها، انجمنها و... بدگمان هستند. در حال حاضر جریان اصلاحطلب میکوشد به صورت روبنایی سامان تشکیلاتی خود را حفظ کند، اما از طرفی دیگر، در نقطه مقابل آنان نیز هیچ جریان آلترناتیوی در میان انقلابیون وجود ندارد که بتواند این دانشجویان سرخورده را جذب کند.
بنابراین میتوان گفت هژمونی و نفوذ و قدرت رهبریِ اغلب جریانهای سنتی چپ و راست در فضای دانشگاهی ما به پایان رسیده است و البته این خلاء هژمونیک از جهاتی نامطلوب و از جهاتی مطلوب است.
* تا چه میزان این وضعیت دانشگاهها را حاصل اتسمفر سیاسی – اجتماعی کشور می دانید؟
این دو فضا کاملا به هم مرتبط هستند. وقتی مردم اعتماد خود را به جریانهای فکری و سیاسی و فرهنگی از دست میدهند، طبیعتا فضاهای دیگر نیز از این سرخوردگی متاثر میشوند. اکنون حجم سرخوردگی در مردم و بالاخص جریان اصلاحطلب که ناشی از عهدشکنیهای آقای روحانی نسبت به وعدههایش است، چقدر است؟ جریانهای اصولگرا و اصلاحطلب در این سالها با وعدههای نجومی رای مردم را گرفتند و اکنون جامعه فکر میکند که سر کار رفته است و اصلا قرار نبوده که آن وعدهها محقق شود. هر جریانی پس از رسیدن به قدرت خود را به یک حلقه محدود فروکاست و از مردم جدا شد و شعاریترین برخوردها با جامعه را کرد.
به تبع همین فضا، جریانهای دانشجویی به چنین سرنوشتی دچار شدند. اجتماعیترین و سیاسیترین بخش مردم را در جامعه دانشجویی تجمیع شده است و وقتی مردم از جریانها سرخورده میشوند، یعنی در وادی امر، دانشجویان به چنین سرخوردگیای رسیدهاند. در این وضع، طبیعی است که تشکلهای دانشجویی ما منفعل میشوند و از نقش آنها فروکاسته میشود و به تدریج از مرجعیت میافتند.
در دهههای گذشته، تشکلهای دانشجویی سطح خود را به جنبشهای اثرگذار ارتقاء دادند و در بسیاری از برههها، رهبری این جنبشها را برعهده داشتند. گستره فعالیت انجمنهای اسلامی دانشجویان خارج کشور با محوریت شهید بهشتی در دوره پیش از انقلاب، گویای چنین مرجعیتی است. پس از انقلاب نیز، جنبشهای عدالتخواه، با مشربهای مختف از دل تشکلهای دانشجویی زاده شدند، اما اکنون این اثرگذاری به پائینترین سطح خود رسیده است. کار به جایی رسیده که یک استاد مشهور عدالتخواه در دانشگاه نهایتا میتواند یک حلقه 50 نفره را دور هم جمع کند و با ابتکارات شخصی چند حرکت محدود راه بیاندازد. نام این وضع را نه فعالیت تشکیلاتی، نه نشانههای یک جنبش و نه حرکتی فراگیر میتوان گذاشت، بلکه این اوضاع در خود چندین علامت خطر دارد و به ما هشدار میدهد که مرجعیت دانشجویان در عرصه عمومی سقوط کرده است.
* گاهی جنبش دانشجویی نمیداند که چه باید بکند و دچار سردگمی است. از ورود به مسائل جدی میترسد و نمیداند که رسالتش چیست. همین مسئله موجب رکود جنبش دانشجویی شده است. شما این مسئله چطور تحلیل می کنید؟
تعبیر شما از وضع جنبش دانشجویی بسیار خوش بینانه است، اما به گمان من، جنبش دانشجویی مرده است. بیاییم واقعبینانه و منصفانه به وضع تشکلها نگاه کنیم. اینکه چند تشکل در تهران، مثلا دور هم بنشینند و یک بیانیه مطالبهگرایانه از ارکان حکومت و دولت بنویسند، اسم آن را میتوان حرکت دانشجویی گذاشت؟ به نظرم ما باید به دوران خودفریبی پایان بدهیم و تحلیل دقیقی از مسائل پیش روی جامعه و دانشگاه داشته باشیم. تشکلهای ما امروزه بیشتر به «بنگاههای کاریابی» شباهت پیدا کردهاند تا محملی برای کنشهای نقادانه دانشجویی. دانشجویی که وارد دانشگاه میشود، میداند که اگر بخواهد وارد نظام دیوانسالاری ما بشود، باید به یکی از تشکلهای موجود راه یابد و از این طریق با صاحبان قدرت رابطه بگیرد تا شاید پس از دوران فارغالتحصیلی، جایی استخدام شود یا به کار گرفته شود، یا مثلا در ایام انتخابات بتواند از رهگذر تبلیغ برای کاندیداهای مورد حمایت تشکلها و انجمنها و.... خود را به قدرت نزدیک کند. در این وضع، تشکلها تبدیل به جایی برای زد و بندهای سیاسی میشوند و محل تولید روابط ناسالم میگردند. به نظرم، دیوانسالاری بیمار ما به سبب سیاستهایی که در دانشگاهها اعمال کرده، حتی جنبش دانشجویی ما را از پای درآورده است.
این دیوانسالاری به جای آنکه خود را نیازمند اثرپذیری از انرژی و دانش جامعه دانشجویی ببیند، همواره در پی اثرگذاری یک سویه بر آن بوده است. برای نمونه، در دوره قبلی انتخابات مجلس، عدهای گمان میکردند با راهاندازی «نهضت سخنرانی» در دانشگاهها میتوانند ابتدا رای دانشجویان و به واسطه آنان رای مردم را جذب کنند. این نوع سادهاندیشیها به یک برخورد فرمالیته با اساس دانشگاه انجامید. در واقع، آقایان خیال میکردند که دانشجویان منتظرند تا از سخنرانان آنان خط بگیرند! در انتخابات اخیر ریاست جمهوری حتی همان کار را هم نکردند و تصورشان این بود که با شبکهسازی از دانشجویان در شبکههای اجتماعی و بالاخص تلگرام، با ارسال تحلیلهای چندخطی میتوانند به بدنه دانشگاهها خط دهند و تشکلها را منسجم و بسیج کنند! این گونه افراد و جریانها فکر میکنند جوامع مختلف دانشجویی، روابط عمومی آنها هستند.
این برخورد فرمالیته، متاسفانه دانشجویان را ابزار کسب قدرت و منزلت میبیند و نگاهی از بالا به پائین به جامعه دانشجویی دارد؛ یعنی تصور میکند احزاب و جبههها و گروههای سیاسی در راس هرم مرجعیت نشستهاند و دانشجویان از طریق تشکلها و انجمنها باید از آن خط بگیرند! در حالی که برعکس است و دانشجوی امروزی ما هیچگاه عقلانیت و خرد نقاد خود را به تحلیلهای حزبی نمیفروشد و برای خودش صاحب رای و نظر است. بنابراین، دوران این برخوردهای فرمالیته با دانشجو و دانشگاه تمام شده است، اما اقایان آزمودهها را صدها بار میآموزند و درس نمیگیرند. هنور گمان میکنند که اگر چند دانشجو در اتاقی جمع شوند و بیانیه ای بنویسند و آن را به خبرگزاریها بدهند تا منتشر شود، شقالقمر شده است!
* شما در سرمقالههای خود در مجله عصر اندیشه از «اردوهای جهادی» به عنوان مصداق «روشنفکران مبارز» نام بردید. آیا فکر نمیکنید این تیپ از دانشجویان میتوانند هویت جنبش دانشجویی را احیاء کنند؟
اگر از جنبش دانشجویی یک هویت طلایی همچنان باقی مانده باشد، فقط «اردوهای جهادی» است؛ یک پاسخ واقعی به صدای مردم و حرکتی کارآمد، اجتماعی، مدنی و دردمندانه که به صورت خودجوش از دل دانشجویان برخاست و همه را شگفتزده کرد. اینها روشنفکران مبارزی هستند که تکلیف خود را در زمان و مکان تشخیص دادند و به دور از حب و بغضهای سیاسی و تبلیغات روانی، به دل محرومیتها زدند، در حالی که برخی از اعضاء برجسته تشکلها و انجمنها در اتاقهای کار خود نشسته بودند و مشغول محاسبات انتخاباتی بودند! اکنون هم انتظار میرود که همین دانشجویان در کنار مردم و مالباختگان و معترضانی باشند که هر روز در اقصا نقاط کشور تظاهرات میکنند و در جستجوی حقوق از دست رفته خود هستند. رسالت دانشجویان جهادی این است که صدای مردم باشند، اما مشخص است که قدرت آنها آنقدر نیست تا بتوانند موثر ظاهر شوند. تشکلها هم فقط بیانیه میدهند تا از خود رفع تکلیف کرده باشند، در حالی که در این اوضاع کشور، باید خواب را بر خود حرام کنند تا قدم موثری برای مشکلات مردم بردارند.
اگر تشکلی داعیه دردمندی و عدالتخواهی دارد، به جای همایشهای فرمالیته و هزینههای بیثمر، از رفع حاجات دانشجویان فقیر دانشگاه خودشان شروع کنند. برخی دانشجویان ما واقعا در شرایط دشوار مادی، زندگی خود را سپری میکنند، اما ما بدون توجه به آنان همایشهای زینتی و فرمالیته در باب عدالت و معیشت و اقتصاد برگزار میکنیم تا چهار نفر استاد که حرفهایشان را میتوان به آسانی در رسانهها خواند، بیایند و سخنان تکراری بگویند و عدهای هم چرت بزنند. خب این چه سیاست و راهبردی است که گریبان تشکلهای ما را گرفته؟ چرا خود را در برابر وضع صنفی خراب دانشگاهها و همکلاسیهای خود مسئول نمیبینند، اما حاضرند برای یک همایش و برنامه مناظره، پول خرج کنند؟
در حالی که به گمان من، تشکلها باید رسالت خود را از یک سطح خرد (و نه کلان) آغاز کنند و ابتدا نسبت به مشکلات محیط خود حساس و دردمند باشند و بعد به مسئولیتهای دیگر برسند. اگر میخواهند شعار عدالت بدهند و فقر را ریشهکن کنند، ابتدا باید وضع نابهسامان همدانشگاهیهای خود را دریابند و در اصلاح آن بکوشند و بعد ادعاهای دیگر بکنند. عدالت فقط یک شعار سیاسی نیست، بلکه یک عم صنفی است که جز اولویتهای اول یک تشکل اسلامی به شمار میرود. آنها که به اردوهای جهادی رفتند، این رسالت را در مقیاسی اجتماعی به جا آوردند.
* برای خروج از این وضعیت چه باید کرد؟
راهکار عملیاتی در دسترسی، در ذهن ندارم، اما آنچه میتوان فهمید این است که مطهری و شریعتی در دوره رکود حوزه و دانشگاه زاده شدند. اساساً امام خمینی (ره) از دل یک حوزه علمیه عقبمانده برخاست که خود ایشان فرمودند اگر انقلاب اسلامی نمیشد، وضع حوزههای علمیه ما از وضع کلیساهای قرون وسطی بدتر بود. بنابراین، زیر این خاکستر مرگ، یک آتش گداخته ای نیز وجود دارد. به هر میزان که تشکلهای رسمی کشور رو به اضمحلال میروند، جنبشهای واقعی قدرت می گیرند. در مسیر انزوا و نزول انجمنهای دانشگاهی، دانشجویان دغدغهمند در قالب گروههای بسیار کوچک یکدیگر را پیدا می کنند و چون از سیستم رسمی ناامید شده اند، خود دست به کار می شوند و یک جامعه مدنی اسلامی را تشکیل دهند؛ مانند آنچه در دوره طلایی تمدن اسلامی و قرون چهار و پنج قمری وجود داشت. بنابراین، وقوع یک رنسانس دانشجویی و سربرآوردن جنبشی قدرت مند، محال نیست و ممکن است، اما زمان بسیاری میخواهد تا شاهد این رنسانس باشیم.
* اما برخی می گویند که ما از تشکلهای دانشجویی حمایت می کنیم تا جنبش دانشجویی را زنده کنیم. تا چه میزان این ادعا درست است؟
همین سیاستها و ادعاها جامعه دانشجویی و تشکیلاتی ما را بدبخت کرد. وقتی تشکلها، انجمنها اتحادیهها از سوی دولت تغذیه مالی شوند، تبدیل به نهادهای گلخانهای و جنبشهای مصنوعی میشوند که نمیتوانند کوچکترین کارها را پیش ببرند. هر دولتی، چه اصلاحطلب و چه اصولگرا، سر کار بوده است، جامعه دانشجویی را مطیع خود میخواسته است. مرحوم آیتاللههاشمی رفسنجانی در دوره خود این سیاست مطیعسازی را به کار بست و از دل آن بودجهها و امکانات دولتی امثال حشمتالله طبرزدی درآمدند!
به نظرم دانشجویان بلدند از انقلاب و آرمانها دفاع کنند و نیاز به خط دادن به آنها نیست، بلکه باید از تحلیلهای جسورانه و نقادانه آنها آموخت. لزومی ندارد که دولت بخواهد دانشجویان را تبدیل به آدمهای یارانه بگیری کند که تفکر مستقل خود را از دست بدهند و هنگامی که به تناقض برخوردند، به حاکمیت پشت کنند و دیگر نتوان آنها را به انقلاب بازگرداند. باید تجربه و بلوغ ما در این باشد که تفکرات مختلف در دانشگاه در قالب یک جامعه مدنی اسلامی حضور پیدا کنند و این نیاز به یک پویش خود انگیخته دانشجویی دارد نه اینکه بخواهیم از وزارتخانهها مطالبه کنیم که چرا نگاه حمایتی ندارید. استقلال دانشجویان شرف دارد به دفاتر مجهز و متعددی که وزارتخانهها به صورت حمایتی در اختیار برخی تشکلها قرار می دهد تا مثلا در بزنگاههای مهم از فلان فرد حمایت کنند.
* ما با یک عامل دیگری در دغدغه مند نبودن دانشجویان رو به رو هستیم.بحث مهمی به نام آموزش؛ که یک فرد را پیش از آنکه وارد دانشگاه کند اهمیت زیادی دارد و این نهاد آموزش است که مشخص می کند فردی چه دغدغه ای باید داشته باشد. نقش نظام آموزشی کشور در بی دغدغه بودن دانشجویان و در نهایت مرگ جنبش دانشجویی چطور ارزیابی می کنید؟
به طور کلی میتوان گفت که «بیدردی» برخی دانشجویان ما میتواند بازتابی از کاهش دغدغههای مسئولانه در میان مردم است. فرهنگ عمومی در جامعه ایرانی رو به ویرانی است و به نظر میرسد جامعه روح جدیت خودش را از دست داده است؛ به همین خاطر است که سلبریتیها چنین افراطی محبوبیت مییابند و سایه خود را بر همه چیز تحمیل میکنند، در حالی که حتی در غرب هم سلبریتیها بخشی از مرجعیت عمومی را در اختیار دارند و نخبگان دانشگاهی و علمی و روشنفکران نیز بخشی دیگر را. اما در ایران، هژمونی آنان در غیاب مراجع فرهنگی چنان به افراط کشیده شده که دغدغه جامعه می شود مرگ گربه یک بازیگر. این وضع نشان میدهد که جامعه ما در حال سقوط به ورطه لمپنیسم است و به تبع آن نخبگان و اندیشمندان و دانشوران ما به حاشیه رانده شدهاند.
الگوهای جامعه ما باید چهرههای ماندگار و مفاخر علمی و گنجینههای فرهنگی باشند، اما شما به لیست چهرههای ماندگار صداوسیما نگاه کنید: متاسفانه حتی نمیدانیم برخی از این شخصیتها در کدام شهرها زندگی می کنند و روزگار را چگونه میگذرانند، چه اینکه بخواهیم از دانش آنها بهره ببریم! در همین نمایشگاه مطبوعات، وقتی میخواهند مهمانی را دعوت کنند، اول بررسی می کنند که آن فرد سلبریتی است یا خیر؛ چقدر فالوئر در اینستاگرام یا دیگر شبکههای اجتماعی دارد. این همان چیزی است که آمریکاییها میخواستند و در دستور کار حنگ نرم بود: پوچ گرایی محض. خود ما نیز در ابتلاء به این امراض متعدد مقصر هستیم و باید به بازخوانی آنچه که کردهایم بپردازیم، تا هم از اشتباهات گذشته درس بگیریم و هم خطاهایی را که انجام دادیم، اصلاح و جبران کنیم.
منبع: خبرنامه دانشجویان ایران
انتهای پیام/