گفتوگوی یک نویسنده با خودش/ رضا ارژنگ: وقتی کمتر حوصله بقیه را دارم، مینویسم
به گزارش خبرنگار فرهنگی آنا؛ نویسنده کتابهایی مانند «لکههایی ته فنجان قهوه»، «کتاب بنفش» و «گرفتاری یک ببر خوشبخت» طی اقدامی عجیب و البته جالب، کمی درباره خودش و آثارش، با خودش گپ زده است که در ادامه این گفتوگو را که بنمایه طنز هم دارد، میخوانید:
چرا تصمیم گرقتید باخودتان مصاحبه کنید؟
چون به نظرم بقیه مجلهها و روزنامهها تحویلم نمیگیرند. البته احتمالا اتفاقی است! شاید هم برای این است که این سالها کمتر داستان در مطبوعات چاپ میکنم.
این روزها پرکارید؟
خیلی پرکار! دو رمان همزمان درحال چاپ دارم «سرخوشی بیپایان» که خودش شامل دو داستان بلند و یک رمان است. در یک کتاب با همین عنوان و رمان بسیار عجیب وغریبی با نام «دائره المعارف نورغلیظ ثروتمند خوشبخت مشهور جاودان و خلوت خوبان» و دوکتاب دیگر با نامهای «کامیابیهای یک کرگدن کارگردان» که مجموعه داستانهای مینیمالیستی است که این روزها به آن فیکشن میگویند. و در ادامه «گرفتاریهای یک ببر خوشبخت» بود که همه را نشر مس در میآورد و یک مجموعه شعر به نام «اوج» و البته یک قفسه پر از دستنویس که نتیجه چندین سال بیکاری است و همسرم مرتب توصیه میکند دور بریزیمشان.
احتمالا کتابسازی کردهاید. چطور اینقدر مینویسید؟
فکر میکنم مربوط به یک دوره خاص باشد که کمتر حوصله بقیه را دارم. وقتی حوصله بقیه را دارم، فیلم میسازم.
پس خودتان را فیلمساز هم میدانید
بازنشسته صدا وسیما هستم با مدرک کارشناسی از دانشکده صداوسیما دررشته پویانمایی و سالها وقت تلف شده و چندین کارمتوسط. دوست ندارم حتما فیلمساز باشم. حوصله مناسبات و درگیریهایش را ندارم. اما اگر ادبیات همسرم باشد، سینما بدون شک معشوقهام است.
همسرتان که مصاحبه را نمیخواند؟
شاید هم بخواند! شیفتگی من به سینما خیلی قدیمیتر از ادبیات است اما روحیاتم با ادبیات هماهنگتر است. من شدیدا فردگرا هستم. سینما عموما یک کارجمعی است اما اگر مجموعه شرایط و تنبلی روشنفکرانهام اجازه بدهد، بدم نمیآید جدیتر فیلم بسازم.
به نظرم درحال حاضر دچار پارانویای خفیف شدهام! احساس دشمنی بیهوده با دوستان قدیمی و بایکوت شدن از طرف جامعه.
واقعا چنین حسی دارید یا شوخی میکنید؟
نه واقعا چنین حسی دارم! کمی بیمارگونه است اما باهاش کنار آمدهام و فکر میکنم حالا حالاها این حس پارانویایی ادامه داشته باشد. میدانید چیزی شبیه جنگ جمل است: یک هیاهوی الکی.
به نظرم حالتان خیلی خوب نیست.
نه حالم خوب است. حال زمانه بد است! از افرادی مثل عایشه فوقالعاده بدم میآید. هیاهوگران هیچ. معرکهگیرانی که حتی نمیدانند سوژه بلوا چیست! و مدام سیاهیلشگر نادان جمع میکنند تا به مقصدشان برسند. جنگ جمل به نظرم نامردانهترین جنگ همه دوران هاست. عایشه و طلحه و زبیر که مرد نیستند و رجالهاند، میرقصند تا علی را شکست دهند که البته حق است.
اینها که میگوئید خیلی بیربط است. شما که علی نیستید؛ در ضمن ژست دینی بهتان نمیآید. کم کم دارد باورم میشود حالتان خوب نیست.
نه ژست دینی نیست. روزگار نامردی است! موقعیت همان است، من هم خودم را قیاس نمیکنم که قیاس معالفارق است. عایشه دقیقا خود ابلیس است! پست و نامرد و ناروزن.
وضعیت من هم همان است. دستکم آدم حق دارد بداند دشمنش کیست و علت دشمنی چیست. نمیشود که همه یکهو خصومت بورزند.
به نظرم حق دارید و پارانویا دارید. به فکر درمانش باشید.
شاید حق باشما باشد. ببینید من آدمی هستم که برای خودم زندگی میکنم. برای خودم مینویسم و توی هیچ دسته و گروه خاصی نیستم به نظرم برای همین تحویل گرفته نمیشوم. همنسلهای من الان بیشترشان خیلی گرد و خاک میکنند و نوچه کلاس داستاننویسی و تریبون خبرنگاری دارند. من اصلا مناسبات این بازیها را بلد نیستم. یعنی حوصله و اعصاب و هزینه این چیزها را ندارم.
می دانید سوتفاهمی دوروبر کارهای من راه افتاد که بیهوده بود. البته شاید هم این سوتفاهم تنها توی ذهن من شکل گرفته باشد. چون من آنقدرها هم مطرح نبودهام. اما من الان ترجیح میدهم بیشتر به ذهنم اهمیت بدهم تا محیط بیرون.
واقعا منظورتان را از عایشه نمیفهمم. فرد خاصی منظورتان است؟
نه منظورم فرد خاصی نیست. البته شاید هم باشد. آدمهایی هستند که کارشان نتوانستن توست. اینها یا فوقالعاده حسودند یا عمال آدمهایی هستند که گفتم. مثل همان افرادی که نمیگذارند بیضایی فیلم بسازد. این چیزها را قبلا نمیفهمیدم.
به نظرم بهجز پارانویا، خودبزرگبینی هم دارید! استاد بیضایی از اساتید قدیم هستند و شما نمیدانم از این قیاسها به چه میخواهید برسید.
نه؛ هیچکس از اول بزرگ به دنیا نیامده است. بیضایی هم از رگبار و سلطان مار تا الان خیلی عوض شده. مسئله این است که اگر مثل بقیه نباشی، توی جریانی میافتی که بایکوت میشوی و باید آهسته بیایی و آهسته بروی. و شکر کنی که هنوز نفس کشیدن ممکن است.
ببینید توی جامعه ما که به اصطلاح اسلامی است اگر به شیطان فحش بدهید، چپچپ نگاهتان میکنند و این فرشته مغضوب الهی وکیل مدافع پیدا میکند. این چیزها را من نمیفهمم. بالاخره شیطان در هرصورت مخالف مذهب است یا نه؟
خیلی حاشیه میروید. به جز دلخوری دیگر چهکار میکنید؟
بازنشسته شدهام. بیکارم و مینویسم. فیلمنامه، داستان، طرح مقاله و...
و البته با پارانویای اینکه یکی می خواهد هویتم را بدزدد. شواهد هم همین را میگوید. یک دست نامرئی نمیگذارد کتاب تازه چاپ شدهام را به دوستانم برسانم، و البته اینها را میشود به حساب پارانویا هم گذاشت.
به نظرمن که اصلا حالتان خوب نیست.
نه واقعا میگویم. گویا یک نفر سرلج افتاده که حالم را بگیرد و ازقضا میتواند. همان دشمن فرضی؛ مثل خرچنگهایی که سارتر را تعقیب میکردند و کسی نمیدیدشان یا افرادی که میلان کوندرا میگوید که همهجا دنبالش میآمدند.
میخواهید همین جا مصاحبه را تمام کنیم. به نظرم به یک روانشناس سربزنید.
فایده ندارد. فیلم بایکوت را ببینید. به نظرتان «واله» بیماری روانی داشت یا زندانیها داشتند فیلم بازی میکردند؟ بازی جامعه اینطوری است.
واقعا متاسفم. شما همه چیز را از زاویه دید خودتان قضاوت میکنید و این درست نیست. شما هم مثل هر فرد دیگری خانواده دارید، رانندگی میکنید، کارهای روزمرهتان را انجام میدهید و خب البته مینویسید. اما این ذهنیتتان که بایکوت شدهاید بیمارگونه است. بلند شوید بروید توی اجتماع. بعد قضاوت کنید.
نه عزیزم ماجرا به این سادگیها نیست. همهچیز به نوعی زمانبندی شده که من کاملا منفعل باشم. و البته در این بازی هیچکس مقصر نیست و سرآخر همه تقصیر میافتد گردن من و پارانویای بیچاره.
آن بازی جنگ جمل که گفتم همین است و البته من علی نیستم! با فرد خاصی سرجنگ ندارم و از قضا تصورم این است که چون موضع بخصوصی ندارم جدا افتاده ام.
خب این جدا افتادن برای یک نویسنده بد نیست؟
نه؛ وضعیت خوبی برای نوشتن است ولی هنرمند یک آنیمای زنانه دارد که میخواهد دیده شود. درست برخلاف شغلهای دیگر. و هنگامی که این اتفاق نمیافتد (منظورم دیده شدن است) حالش بد میشود. درست مثل خوانندهای که مجبورش کنند توی حمام برای خودش آواز بخواند.
البته من نسبت به خودم دچار نوعی خودبزرگبینی هستم که نابغهام. میگویند هرکه در بیشتر از سه چهار رشته هنری فعالیت کند، رگه نبوغ را دارد. اما این خودبزرگبینی با کم محلی جامعه منجر به ناراحتی روحی برایم شده است.
ولی کارهایتان چندان نبوغ آمیز نیست. درست است؟
دقیقا! مشکل من نوعی خودبزرگبینی است. من کاریکاتور میکشم، فیلم مستند و پویانمایی میسازم، عکاسی میکنم، مجسمه میسازم و خب البته داستان هم مینویسم. به نظرتان فعالیت در این همه رشته هنری کمی بوی نبوغ نمیدهد؟ البته بیشتر اینها بهعلت بدبینی من و پارانویای دستآموزم مجال عرضه ندارند.
نمیخواهید عادیتر باشید؟ تفکرمثبت، فعالیت بیشتر، چه میدانم؛ اینکه همه دشمن هستند را کنار بگذارید.
نه به نظرم وقت این عادیتر شدن نیست. همه شرایط نشان میدهد که محیط چندان دوستانه نیست. ببینید شما توی یک داستان هم مدام برای یک شخصیت داستانی مشکل نمیتراشید! حتی به لحاظ منطق داستانی باور پذیر نیست.
من دقیقا درزندگی فردیام دچار چنین وضعیتی شدهام. و سیستم (داستاننویس بالایی) تنها شانه بالا میاندازد. هنوز یک مشکل حل نشده، مشکلی دیگر ایجاد میشود و خب این چندان دوستانه نیست. و آدم اینطور حس میکند تا شرایط عادی کلی فاصله هست.
حرف دیگری درپایان ندارید؟
«دائرهالمعارف نور غلیظ، ثروتمند خوشبخت مشهور جاودان و خلوت خوبان» را بخوانید و تصور کنید چطور میشود کاری اینقدر عجیب وغریب نوشت! و بعد لطفا سرگیجه نگیرید، فحش ندهید و به بقیه خواندنش را توصیه کنید. البته «دائرهالمعارف...» هنوز دارد مراحل چاپ را طی میکند.
و دیگر اینکه؛ ببینید در ایران هر نویسندهای که نامش چندجا چاپ میشود، اگر کمی گوشهگیر باشد، ممکن است به شوخی با صادق هدایت مقایسه شود. از همینجا اعلام میکنم این سوتفاهمی که ایجاد شده که من با دوستانم قطع رابطه کردهام، به معنای خداحافظی و ادای هدایت را درآوردن است، کلا چرند و یک بازی کاملا ناجوانمردانه است. این که این بازی را که راه انداخته را واقعا نمیدانم.
رمان «لکه های ته فنجان قهوه» من هم به چاپ چهارم رسید اما ناشر به بهانههای واهی از چاپ بعدی طفره میرود. درحالی که در همان نشر، کتاب چاپ بیستم و بیشتر هم داریم. این موشدوانیها غیرقابل توضیح است. همین حسادتهای پنهانی است که روح آدم را خسته میکند.
انتهای پیام/