کرونا در برابر عزم کادر درمان این بیمارستان برای نجات بخشی مبتلایان، یارای مقاومت ندارد
به گزارش گروه دانشگاه خبرگزاری آنا؛ لاله قلی پور- بیماریهایی همهگیر (همچون تیفوس، وبا و انواع آنفولانزا تا شیوع طاعون سیاه، ایدز و آبولا و کووید-۱۹ در زمانهی ما) در تاریخ زندگی بشر، همواره یکی از دشمنان سرسخت، ماندگار و کشنده محسوب میشوند که منشأ بروز درام و تراژدی بوده و البته تحولات فکری و فردی بسیاری بر جای گذاشتهاند. در این میان خدمات جامعه پزشکی، پرستاری و کادر درمان برای نجات جان انسانها در زمان شیوع اپیدمی ها، پررنگ تر از همیشه بوده و ستارگان زمینی بیمارستانها و کادر درمان در نقش ناجی جانها، ظاهر شده و لقب فرشته نجات میگیرند.
فرشتگان زمینی که رسالتی جز نجاتبخشی نداشته و برای انجام این مهم زاده شدند، درست مشابه فلورانس نایتینگل با القابی چون زن سپیدپوش و زن چراغ بهدست که بهدلیل خدمات و تلاشاش برای شکل دادن به پرستاری مدرن در قرن نوزدهم به شمایلی جهانی از ایثار و شکیبایی تبدیل شد، به گفته خودش، از دوران کودکی با عروسکهایش بازی بیمار و پرستار میکرده و شبها ندایی میشنیده که او را برای کمک به بیماران فرا میخوانده، زنی که علیرغم میل خانواده اش به عنوان داوطلب در بیمارستانی کار میکرد ولی با شیوع وبا، که شهر فلورانس با شرایط غیربهداشتی و شیوع سریع بیماری روبرو شد. به همین دلیل، وی بهبود عملکردهای بهداشتی را از وظایف اصلی خود قرار داد و توانست مرگ و میر در بیمارستان را به میزان قابل توجهی کاهش دهد.
علاوه بر این با حضور به همراه یک تیم منسجم پرستاری در جنگهای کریمه، خدمترسانی گسترده در نجات جان هزاران نظامی در جبههها داشت و لقب زن چراغ بهدست را نیز بهدلیل رسیدگیهای مداوم شبانه از مجروحان به وی دادند، بعدها نیز نخستین مدرسه عالی پرستاری را در لندن راهاندازی کرد و روز جهانی پرستار نیز به مناسبت تولد او نامگذاری شد.
در بازدید از بخشهای مختلف بستری بیماران کرونایی در بیمارستان بوعلی دانشگاه علوم پزشکی آزاد اسلامی تهران؛ چندین نفر از این فرشتگان و ستارگان زمینی درمان را دیدم که هرکدام مرا به یاد نایتینگل انداخت، کادر درمانی که رسالت خود را در تلاش شبانهروزی در زندگی بخشیدن دوباره و نجات جان انسانها میدانند و این گزارش تقدیم ساحتشان میشود، روایتی که خواندن آن خالی از لطف نیست.
پلان اول: بلیط دو سره از کما به زندگی
در اتاق بستری شماره ۶ گشوده شد؛ سرپرستار با نگاهش مرا به درون اتاقی با یک پنجره کشویی و دو تخت که دو خانم در آن بودند هدایت کرد، یکی درازکش و دیگری نشسته روی تخت و به مدد ماسک اکسیژن، بلند بلند نفس میکشید و یکدرمیان و بیامان سرفه میکرد؛ تخت اول با فاصله کمی از درب اتاق و دومی نیز ۲۰ و یا سی سانتی به پنجره نزدیک بود که بستریاش با پلکهای بسته و تزریقات خواب آور، انگار در دنیای دیگری، سیر میکرد، غرق تماشای منظره سرسبز پشت پنجره که مشرف به حیاط بیمارستان بود، شدم که سرفههای زن بستری در تخت کنار درب، حواسم را پرتاب کرد.
بینگاه به صورتش، متوجه بودم که مرا به صحبت گرفته، چون فقط ما ۳ نفر در اتاق بودیم، گفت: «همین دیروز بود نه اینکه همین دیروز باشه آ، دو سه هفته پیش، یک ظهر داغی مثل الان، یکهو بدنم داغ کرد و همزمان توانم ریخت و بدن درد زیادی گرفتم.» ادامه داد:« ببین مخصوصا اینجا>»... نگاهم را به سمتش هل دادم که کمرش را نشانم داد بعد آرام و نجواگونه گفت: «حتی بدتر از درد زایمانهایم، اولش با خودم گفتم حتما سرماخوردگیه و به خانواده اطمینان دادم که نگرانم نباشن، دکتر میخوام چکار؟ در یخچالمون یه شعبه دیگه از بهترین داروخونههاس، قرصی خوردم و یهکم آرام شدم.»
زن بستری بدجور اسیر سرفههایش بود و در حالی که گلویش را صاف میکرد، ادامه داد: «شب بود، زمان خواب و کولر خانه که روشن شد به جای هوای خنک، درد در تمام جانم و در خانه پخش شد و عرقی که بیوقفه از من میبارید و تمام تشک را به لگن آب تبدیل کرد، همه خانواده سراسیمه و گیج از حال من بودن، بین رفت و آمدها و رسیدگی هایشون، یکسره آب میخواستم و هر چقدر آب میخوردم، نمی دونم کجا میرفت و باز عطش داشتم و درحالیکه آب توی گلویم پرید با جیغ گفتم نه کرونا ندارم آ... ندارم... بیمارستان نمیرم ها...اونجا بستری نمیشم، اینهمه آدم که بستری شدن و برنگشتن....من کرونا ندارم و جایی هم نمیرم... که بین چانه زنیهام، سرفهها شروع شد پشت سرهم و بیمعطلی در حدی که خانه میلرزید و لخته خون از بینی زد بیرون و افتاد کف دستم شوکه بودم ولی دست از مقاومت بر نمیداشتم، بیتوجه به فریادهام، اورژانس رسید بعد از بررسی وضعیت من گفتند، علائم کروناست، تب شدید داشتم و سطح اکسیژنم ۸۱ درصد و نتیجه سیتیاسکن هم درگیری ۷۵ درصدی ریه هارو نشون داد.»
اینجوری حرفهاشو کامل کرد و گفت: «۱۵ روز در منزل بستری شدم ولی هر لحظه وسعت بیماری و درد و ضعف بیشتر میشد حسم این بود تمام بدنم درگیره این ویروسه، کمکم که گذشت، فاقد عکسالعمل بودم و فقط سایههایی میدیدم و عرقی که بند نمیاومد، بعد از ۲ هفته جنگ و جدال با این درد و وضعیت پر نوسان تنفس به آیسییو، منتقل شدم و دیگه چیزی یادم نیست تا وقتی توی بخش چشمامو وا کردم، اولش سنگینی زیادی نمیگذاشت پلکهام وا بشن در تلاش بودم که برای باز کردن چشمانم، پیروز بشم که صدای نجوا شنیدم و ۲ سایه دیدم که نامفهوم حرف میزدن ولی کمکم که صدا واضح شد، صدای دخترمو شناختم که با اضطراب گفت، خانم پرستار مطمئن هستین که خطر رفع شده، نکنه باز هم بره توی کما، که صدای نا آشنایی با لحن اطمینانبخشی گفت، خطر رفع شد و مادر به زندگی برگشت. حال جسمی خوبی نداشتم ولی اونجا بود که با شکرگذاری پروردگار گفتم اینجا شفاخانهست و کاش برای زودتر آمدن، مقاومت و اشتباه نمیکردم، من از نزدیک مرگ به زندگی برگشتم.»
«نترسی آ... » به من گفت: «اصلا نگران نباش اینجا مثل پروانه دور و برت هستن و شب و صبح برای نجاتت عرق میریزن تکتکشون، مطمئن باش از اینجا زنده میری بیرون و سالم مثل من، منو ببین بعد از خدا اینها منو به زندگی برگردوندن.» و سرفه هایش که شروع شد و پرستارانی که در آنواحد، دویدند داخل و بالای سرش، یکی میگفت :«شما خوبی این ضعف و درد و سرفه و ... عوارض طبیعیه مادر جان.» و پشتش دست میکشید تا آرام شود و آن یکی دستگاه اکسیژنش را چک میکرد و یکی دیگه خطاب به من گفت:« چرا باعث شدین اینقدر به خودش فشار بیاره و حرف بزنه، شما که گفتین سوال کوتاه میپرسین، امان از دست شما خبرنگارها، لطفا بفرمایید بیرون.» و منی که مات و مبهوت و خوشحال از این حجم از رسیدگی، اتاق را ترک کردم.
پلان دوم: ایستاده کنار تختهای کسالت با صبری که از دلتنگی فرزندش، بیشتر است
از اتاق بیرون زدم، در که بسته شد راهرو مزین به کاشیهای توسی رنگ تیره و روشن و نور کم لامپ که از سقف آویزان بود، پیش رویم بود، بهسمت مراقبتهای ویژه رفتم دقیقا ۲ طبقه بدون آسانسور، نفسهایم زیر چند لایه ماسک خوابیده روی صورتم به شماره افتاده بود به مقصد رسیدم ترمز کشیدم و جلوی درب یکی از اتاقها، زنی تقریبا ۴۰ ساله با لباسی سبز رنگ و چروکیده و بی نگاه به اطراف، پیرزنی را تیمار میکرد، لگن زیر بیمار گذاشت و پس از اجابت مزاج، لگن را به آرامی کنار تخت گذاشت که مایع روی زمین نپاشد و با سرعت لباس بیمار را وارسی کرد که تمیز باشد، صدای گرفتهای گفت:« دخترجان گرسنه شدم.» بهیار با نگاه پرلبخندی جواب داد:« الان که لگن رو بردم، ناهار میارم مامان جان.» و پیرزن که دو لوله بینیاش را احاطه کرده بود، سری از روی رضایت تکان داد، در آن صحنه غرق بودم که صدای شنیدن ممتد شارتر دوربین همکار عکاسم، رشته افکارم را پاره کرد و قدمزنان به سمت صدا رفتم.
بیشتر بخوانید:
-
دولت و مجلس با کاهش هزینهها به کمک مراکز درمانی بیایند/ قرنطینه دوهفتهای یا ۳۰ روزه تنها راه مهار ویروس کروناست
-
موج پنجم کرونا دربیمارستان بوعلی
-
نباید واکسنهراسی در جامعه ایجاد شود/ انتشار کرونا از طریق لمس صورت با دست آلوده
اتاقهای متعددی در آن قسمت با تغییر کاربری، محل بستری مبتلایان کرونا شده بود و لوله ها و نایلونهای باد شده اکسیژن، برای تنفس به صورت بیماران وصل بود به تعداد بستریها نیروی درمانی نبود ولی مانند بیمارستانهای زمان جنگ به همه رسیدگی میشد، بیوقفه و بیخستگی، جانهایی نیز بیجان روی تختهای میلهدار افتاده بودند و یا در کما و بهکمک دستگاه نفس میکشیدند. با خودم زمزمه کردم البته که حتما به زندگی باز میگردند، درست مثل خانم بستری در اتاق شماره ۶ ... همکارم صدا زد که عکاسی این بخش تمام شده و پیش افتاد.
باز هم بیاختیار، جلو در همان اتاق اول در طبقه سوم ایستادم، بهیار سبزپوش غذا دادن به پیرزن بیمار را تمام کرده بود که به ناگاه تلفنش زنگ خورد جواب داد و گفت:« مامانی منم دلتنگم، ولی پسرم کلی مامانبزرگ اینجا به من نیاز دارن.» و کمی بعد ادامه داد:« سعی میکنم زودی بیام خونه، بابایی رو اذیت نکنی آ .» کمی قربان صدقه کودکش رفت، بغضش شکست و گوشی قطع شد. نگاه پیرزن به پایین بود، گفت:« دخترم شرمنده تو و بچهت شدم، الهی خیر ببینی که اینطور به ما میرسی.» و بهیار در حالی که قطره اشکی از گوشه چشمش افتاد، دهان پیرزن و ملحفه تخت را که کمی از غذا روی آن ریخته بود، پاک میکرد، گفت: «مادر جان، شما همسن مامان خدابیامرز من هستی، برام دیدن وضعیت شما خیلی سخته، الهی زودی غرق سلامت بشین و این درد بیدرمون دارو پیدا کنه، من شرمنده شما هستم که خوب خدمت نمیکنم.» و من در حالی که از دیدن آن صحنه و اینهمه علاقه و توجه به بستریها احساساتی شده بودم، سعی میکردم تعادلم را حفظ کنم و از پلههای طبقات سقوط نکنم و راهی بخش دیگری شدم.
پلان سوم: پایان تلخ، همیشه بهتر از تلخی بی پایان نیست
به ایستگاه پرستاری میرسم که هقهق بلند مردانهای با روپوش پرستاری، توجهم را جلب میکند، بین بغض و آبدهانی که بخاطر اشک ریختن جاری شده به همکار دیگرش که سعی در تسکینش دارد با ناتوانی میگوید: «همسن پدرم بود، حتی خانومش متوجه فوت نشده و نباید بشه چون شرایط خودشم وخیمه، فقط معجزه خدا باعث نجاتش میشه ...» با خود زمزمه میکنم که آخر این چه دردیست که عزیزان رو بیخبر از هم میبرد. که ادامه داد: « دیدن صحنه فوتشون برام مثل دیدن قیامت بود، کاش میشد نجاتشون داد، کاش این درد چند سال آدمو زنده نگه میداشت و اینقدر زود فوت نمیکرد، اینکه سیتیاسکنش نرمال بود و فقط یه خال داشت، چطوری یک دفعه ریهش پر شد؟». همکارش گفت:« اون دوتا مریض بدحال که یکیشون میگفت در حال خفه شدنم ولی قبل از بستری شدن توی آیسییو، فوت کرد رو یادت نیست؟ اونموقع تازه پیک دوم، شروع شده بود و در عرض یکساعت ۵ نفر فوت شدن، اینو قبول دارم افرادی که فوت میشن، خیلی بیشتر فکر ما رو درگیر میکنن.»
ادامه دارد:« پیرمردی و پیرزنی که هر دو در بخش زنان و مردان، بستری شدن و خانومش فوت شد و همسرش خبر نداشت و زمان ترخیص که فرزندانش برای بردنش اومدند، گفت از خانومم چه خبر و چه زمانی ترخیص میشه؟ که گفتیم فوت شده و انقدر گریه کرد که از حال رفت، یا دو تا برادری که با هم پذیرش شده بودن و برادر خوشحالتر به اصرار برادر بدحالتر بستری شدند و چند روز بعد بدحالتر نجات پیدا کرد ولی برادر دیگه فوت شد، این جداییها پر از پایان تلخ هستن ولی همیشه هم یه پایان تلخ بهتر از تلخی بیپایان نیست.»
صحبت دو همکار ادامه داشت و من غرق در افکارم از این حجم از حس نوعدستی و احساس مسئولیت این پرستاران بودم که باز هم صدای شاتر دوربین همکارم رشته افکارم را از هم گسست. هنوز هم در حال ثبت صحنههای تلخ و شیرین بخش بود، گفتم:« کارمون تمومه اینجا، می تونیم بریم.» دوربینش خاموش شد ولی افکار من هنوز روشن بود و غرق در بهشتی زمینی به وسعت یک شفاخانه به اسم «بیمارستان بوعلی».
انتهای پیام/۴۱۶۷
انتهای پیام/