مصاحبهای که عقل شاه را زیر سوال برد
به گزارش گروه رسانه های دیگر آنا، محمدرضا پهلوی تقریبا از آغاز سلطنت خود از گفت وگو با خبرنگاران خارجی رویگردان نبود و برخلاف پدرش که حداکثر سه یا چهار بار بیشتر با خبرنگاران خارجی به مصاحبه ننشست و از رویارویی با آنان واهمه داشت، مقدم خبرنگاران و عکاسان آمریکایی و اروپایی را به گرمی می پذیرفت.
آخرین شاهِ ایران، در فاصله سال های میانی دهه 1340 تا سال های های پایانی سلطنتش، مصاحبه هایی پرسروصدا، توام با خودستایی و تعریف و تمجید از خویش با خبرنگاران موشکاف و ایرادگیر و غالبا جسور رسانه های خارجی انجام می داد و متن آن مصاحبه ها از طریق صفحات جراید جهان با امواج رادیوها یا صفحه تلویزیون ها به نظر مردم دنیا می رسید و موجبات شگفتی آنها را فراهم می آورد. «خسرو معتضد» پژوهشگر تاریخ معاصر می نویسد(با اندکی تلخیص از سوی فارس):
شاه در این مصاحبه ها شخصیت خودستا، پرنخوت، از خودراضی و بی اعتنا به نظرات و عقاید دیگران خویش را به نمایش می گذارد. او خود را کاملا ایمن خاطر، فارغ البال از هر پیشامد غیر منتظره، در اوج غرور ناشی از موفقیت های پی در پی، بسیار فراتر از مشغله ها و گرفتاری های یک زمامدار شرقی، در هیبت و هیئت و صولت و سطوت یک فرمانروای ابرقدرت بین المللی معرفی میکرد یا می انگاشت.
خریدهای چند میلیاردی اسلحه مدرن، خرید سهام شرکت های در حال ورشکستگی کروپ و زیمنس، اعطای صدها میلیون دلار وام درازمدت کم بهره برای تأمین آب آشامیدنی مردم لندن، کمک چهارصد میلیون دلاری به بودجه سالانه بریتانیا، اعطای وام های میلیارد دلاری به کشورهای فقیر آفریقایی، قرارداد خرید پنجاه میلیارد دلاری تولیدات مختلف صنعتی رزمی، کشاورزی و متفرقه از آمریکا، اعطای وام چند صد میلیون دلاری برای حفظ شهر تاریخی و زیبای ونیز در ایتالیا از خطر بالا آمدن آب(درحالی که سیل، زلزله و بلیات طبیعی هرسال صدها دهکده ایرانی را ویران و مردم آن را آواره می کرد)، فکر سرمایه گذاری در تولید هواپیمای سوپرمدرن انگلیسی _ فرانسوی کنکورد، واردات چند میلیارد دلاری مواد غذایی و میوه از خارج، سفرهای پی در پی خود او و همسر و اعضای خاندان پهلوی به خارج، شایعه نامزدی شاهدخت اشرف پهلوی برای ریاست مجمع عمومی سازمان ملل متحد یا دبیر کلی یونسکو، مهمانی های پرخرج همراه با ویسکی، خاویار، شامپانی و باربیکیوی اردشیر زاهدی سفیر شاهنشاه آریامهر در آمریکا از یک سو و انتقادات و ایرادگیری های سالانه و فصلی سازمان عفو بین المللی از شکنجه و آزار زندانیان سیاسی در ایران و پایمال گشتن حقوق بشر، آوازه یافتن «ساواک» سازمان امنیت شاه به شکل یک سازمان بدنام شکنجه گر و مختنق ضدبشری، اعدام مخفیانه خودسرانه مبارزین سیاسی ضد رژیم در زندانها، سپردن سرنوشت همه مخالفان سیاسی حتی منتقدین به دست دادگاه های نظامی فرمایشی، اشتهار فساد همه جانبه و گریبانگیر سران رژیم و چسبناک بودن دست آنها به ارتشاء از سوی دیگر، شاه و رژیم او را در موقعیت نامطلوب و نابهنجاری قرار می داد.
به فرازهایی از چند مصاحبه پرسروصدای شاه که فقط او را مورد تمسخر و دست انداختن خارجیان به ویژه رسانه های گروهی اروپایی و آمریکایی قرار می داد و هیچ ارزش معنوی و فایده مادی برای رژیم او نداشت، اشاره میکنیم.
نخستین مصاحبه مهم شاه با خبرنگاران خارجی در اولین سال سلطنت او در آذر 1320 (دسامبر 1941) انجام می گیرد که خبرنگار فرانسوی تصویر بسیار مطلوبی از او به عنوان یک شاه دموکرات ارایه میدهد.
«من در کشورهای خارجه کمتر تصویر محمدرضاشاه پهلوی پادشاه جدید ایران را دیده بودم. تنها یکی از همدرسان سوئیسی او به نام ارنست پرون عکس وی را به من نشان داده و گفته بود که اغلب با ولیعهد ایران به شکار و اسکی می رفته است.
روزی رئیس مخصوص ما، مرا به یک افسر جوان 23 ساله معرفی کرد. این افسر جوان دارای اونیفورم زردرنگ و موهای مجعد و ابروهای پرپشت بود و چشمان سیاهش حالت مخصوص داشت. این جوان شاهنشاه ایران بود که به زبان فرانسه به خوبی صحبت می کرد.
محمدرضاشاه پهلوی در زمان سلطنت پدرش رضاشاه به ولایتعهدی برگزیده شد. وی تحصیلات عالیه خود را در سوئیس به پایان آورده و بعد از آن در سایه اقتدار پدرش در ایران زیسته، ولی هنگام فرمانروایی پدرش چندان راضی و خوشنود نبود. او به من گفت که روحش با حکومت زور و استبداد سازگاری ندارد.
هنگامی که با شاه جوان روبرو شدم، با آهنگ هیجان انگیزی پرسید:
دنیا در اطراف واقعه سوم شهریور چه فکر میکند؟»
برای اینکه وی را متأثر نکرده باشم، در پاسخ گفتم: «در این باره نمی توانم جواب مقتضی به شما بدهم. به کشور ما فرانسه نیز لطمه بزرگی وارد آمده، زیرا اکنون فرانسه در تصرف آلمانی هاست و دشمن کشور ما را زیر استیلای خود قرار داده است.»(مصاحبه در زمان اشغال فرانسه به دست آلمانیها که از تابستان 1319 تا تابستان 1323 ادامه بافت انجام شده است)
شاه در جواب من گفت: «بلی، شانس بزرگی ایران داشته است که کشور من به سرنوشت کشورهایی که زیر سلطه و فشار آلمانی ها به سر می برند، گرفتار نشد. ما هم ترتیب فعلی را قبول کرده و دست اتحاد به انگلیس و شوروی داده ایم.»
شاه سپس چند سؤال پیرامون روزولت از من کرد و با ابراز علاقه نسبت به آمریکا گفت: «میل دارم ارتباطی مابین ایران و آمریکا برقرار شود.» در این موقع سخن از دموکراسی به میان آورده، اظهار داشت کشورهایی که شیفته دموکراسی حقیقی هستند، همواره عقیده دانشمندان و صالحان را محترم داشته، آن را به کار می بندند.
شاه امریکا را نمونه کاملی از دموکراسی معرفی نمود و از آمریکایی ها تمجید فراوانی کرد. »
شاه معتقد بود که پدرش ایران را به این وضع انداخته و سرانجام هم در اثر اصرار روسیه و انگلیس از سلطنت کنار گرفته و از دوستی با نازی ها صرف نظر کرده است.
وقتی او مصاحبه خود را با من تمام کرد، به افسری که در حضور او بود اشاره کرد. افسر جوان (فردوست) مرا به اتاق دیگری برد. در آنجا بانوی جوانی که مانند بانوان امریکایی تربیت یافته بود، روی صندلی نشسته بود. این بانوی بیست ساله، علیا حضرت ملکه فوزیه همسر اعلیحضرت محمدرضاشاه پهلوی و خواهر ملک فاروق پادشاه مصر بود. ملکه نسبت به دو کشور مصر و فرانسه که مدتی از آنها دور بود تأسف می خورد و می گفت: «چند سال است خانواده و قصر زیبای خود در ساحل نیل را ترک کرده، به اینجا آمده ام. از گردش در فرانسه هم محروم شده ام و تأثر من نسبت به فرانسه مخصوصا به خاطر دوری از پاریس و مدهای زیبای آنجا می باشد.» مکالمه من با ملکه فوزیه در اطراف مدهای فرانسه و خیاط های مشهور پاریس پایان یافت و او به گرمی از من خداحافظی کرد. پادشاه و ملکه ایران زندگی خوبی با یکدیگر دارند. شاه جوان دارای دختر زیبای دوساله ای است که در موقع ملاقات با ملکه او را نزد من آوردند
آنها هردو جوان، هر دو زیبا و هردو مهربانند و پیوسته می کوشند برای کشور ایران مقامی ارجمند به دست آورند.»(خاطرات یک خبرنگار اتحادیه مطبوعات فرانسه آزاد (بی نام) ترجمه شده در مطبوعات ایران)
ارنست پرون باغبان سابق کالج له روژه و دوست و ندیم شاه طی سالهای 1320 تا 1332 نقش مهمی در معرفی شاه از طریق جراید اروپایی به ویژه سوئیس به اروپاییان دارد. پرون که حتی خود رضاشاه به او مشکوک است و وی را جاسوس انگلیسی ها می داند رابطه گسترده ای با مطبوعات بین المللی دارد و شاید به دستیاری و پیشنهاد اوست که مجله معتبر لایفدر 1321 (1942)، خبرنگار و عکاس معروف خود را به تهران اعزام می دارد.(در اسناد رضاشاه در ژوهانسبورگ نامه ای خطاب به محمدرضا پهلوی دیده می شود که از او گله کرده چرا پرون را به افریقا اعزام داشته و او را عنصر نامطلوبی نامیده است.)
خبرنگار مصاحبه کوتاهی با شاه و فوزیه انجام می دهد اما عکاس چنان عکس های زیبایی از این زوج جوان و به ویژه از فوزیه با آن چهره مظلوم و غمگین می گیرد که چاپ آن در لایف توجه سسیل پیتون نویسنده انگلیسی را به فوزیه جلب می کند.
الیانور پاکارد زن نویسنده معروف آمریکایی هم مصاحبه پرسروصدایی با شاه و فوزیه انجام می دهد، در 1332، پس از 28 مرداد مطبوعات غرب تقریبا مگر به استثناء از شاه در مقابل مصدق حمایت می کنند (زیرا کمپانی های نفتی سبیل آنها را چرب کرده اند) شاه در قصر خود را به روی خبرنگاران آمریکایی، انگلیسی، فرانسوی، ایتالیایی، آلمانی، مصری و اردنی می گشاید اما طلاق دادن ثریا وجهه او را خدشه دار می کند.
در سال های بعد نیز به مصاحبه با نویسندگان و خبرنگاران سرشناس خارجی می پردازد. اولیویه وارن، ادوارد سابلیه و ژرار ویلیه زندگینامه های تقریبا مطلوبی از او ارایه می دهند.
روزنامه نگار هندی رامش سنگوی در زندگینامه ای که برای شاه می نویسد مقام او را به عرش می رساند. کارانجیا روزنامه نگار زرتشتی - هندیِ دوست سر شاپور ریپورتر کتابی با عنوان اندیشه های یک شهریار نوشته و برای او کرامات و اعجاز هم قایل می شود. نویل باربر که زندگینامه سلاطین متعددی را نوشته است طی نامه هایی به دربار شاهنشاهی آثار برجسته خود از جمله شرح حال ملک حسین پادشاه اردن را به رخ شاه و وزیر دربار شاهنشاهی علم می رساند و پیشنهاد می کند در مقابل حق التألیف مناسبی اتوبیوگرافی شاه ایران یعنی زندگینامه شاه مثلا به قلم خودش را به نگارش درآورد.
لسلی بلانک خانم نویسنده انگلیسی کتابی در شرح احوال فرح و مارگارت لاینگ خانم نویسنده دیگر انگلیسی هم کتابی در شرح زندگی شاه به رشته تحریر درآوردند.(باید بیفزاییم که حق التحریرهای گزافی نیز دریافت کردند، نگاه کنید به کتاب خدمتگزار تخت طاووس یا خاطرات پرویز راجی صفحه 217 ، معمولا پرداخت حق التألیف با پیش پرداخت به مبلغ پنجاه هزار دلار آغاز می شده، و در پایان صورتحساب سنگینی شامل هزینه تحقیق ، مسافرت به ایران، استفاده از دستیار، ویراستاری، حروفچینی، فیلم و زینگ و بالاخره طبع و صحافی و تجلید متن انگیسی برای دربار ارسال می شده است و جالب اینکه مدتی بعد به بهانه ترجمه به زبان های فرانسوی و آلمانی و ایتالیایی و غیره، این اخاذی ادامه می یافته است جالب تر اینکه سیامک زند که کتاب اندیشه های یک شهریار را به زبان فارسی ترجمه کرده همان کسی است که در اواخر 1357 به انگلستان پناهنده شد و علت پناهندگی را مبارزه با رژیم شاه وانمود کرد.)
شاه تقریبا با هر روزنامه نگار معتبری به مصاحبه می نشست و تابعیت خارجی روزنامه نگار نقش مهمی در ترغیب شاه به پذیرفتن و به گفتگو نشستن با وی داشت.
در این اواخر از بعضی جراید امریکا مانند واشنگتن پست و لوموند فرانسه دلخوری عمیقی داشت و نسبت به مطالبی که جراید انگلستان درباره او می نوشتند خشم و حساسیت زیادی نشان می داد. گاهی خبرگزاران خارجی مانند آندره ویتلی از بی.بی.سی و لیز ترگوود از گاردین از ایران اخراج هم می شدند.
او حتی در حدود 1328 به مصاحبه با خبرنگار اسراییلی روزنامه جروزالم پست می پردازد و مطبوعات ایران، روزنامه مزبور را یک روزنامه اروپایی معرفی می کنند زیرا تصور نمی کنند جروزالم همان واژه اورشلیم است.
شاه در سالهای توفانی 1329- 1330- 1332 مجددا مورد توجه مطبوعات خارجی قرار می گیرد که دیگر سوژه طلاق فوزیه و ازدواج مجدد شاه با ثریا یا شایعات مربوط به روابطش با ریتا هیورث و ایوون دوکارلو و فرانچسکا اسکافا توجهشان را جلب نمی کند بلکه اطلاعات تازه و نه چندان خوشایندی از خاندان سلطنتی ایران به دست آورده اند. این اطلاعات که نکات انتقادی فراوانی دارد منجر بدان می شود که مجله آمریکایی تایم در آغاز 1950 گزارش بسیار نامساعد و زننده ای درباره دربار شاهنشاهی و مداخلات سودجویانه مادر و خواهر شاه اشرف پهلوی و دیگر بستگان وی به چاپ برساند و در آن مقاله به طور تلویحی از سپهبد رزمآرا نخست وزیر وقت به عنوان مرد مبارزه با فساد تجلیل کند. شاه در طول آن سال های بحرانی که به ویژه با پدید آمدن اختلاف شدید میان او و دکتر مصدق بحرانزاتر شد معدودی از خبرنگاران خارجی من جمله محمدحسنین هیکل خبرنگار الأهرام و سلیم اللوزی و ناصرالدین نشاشیبی و موسی صبری خبرنگاران دیگر جراید عربی به ویژه نشریات مصری و اردنی را به حضور می پذیرفت و مصاحبه های کوتاه و سربسته ای با آنان انجام می داد.
مناسبات حسنه مطبوعات مصر با احمد مصطفی شفیق شوهر شاهدخت اشرف پهلوی خواهر شاه، حتی پس از سقوط رژیم سلطنتی فاروق نیز ادامه یافت. خبرنگاران مصری که می دانستند شاه از فاروق به دلیل نقش تخریبی مؤثری که در از هم پاشاندن کانون خانوادگی او با ملکه فوزیه داشته دل پری دارد، از طریق احمد شفیق، هموطن خوش برخورد خود که در ایران ثروت زیادی از راه انحصارطلبی در ترتیب پروازهای هوایی شرکت های هواپیمایی دوگانه ایران، یعنی شرکت های ایران و پارس به عربستان و نیز ارسال خاویار قاچاق به مصر به دست آورده بود، به دربار معرفی شده، اجازه مصاحبه با شاه را مییافتند.
در 1331 (1952) حسنین هیکل مصاحبه مفصلی با شاه انجام داد و نسبت به سرنوشت او که از نظر آن روزنامه نگار مصری سقوط از تخت سلطنت و شاید مرگی فجیع بود، ابراز دلسوزی کرد. در سال های بعد نیز شاه به مصاحبه های خود با روزنامه نگاران خارجی ادامه می داد. در حالی که به ندرت و آن هم به اجبار و روی حفظ ظاهر در 1339 (1960) همزمان با آغاز زمامداری پرزیدنت کندی در آمریکا اجازه شرفیابی به روزنامه نگاران ایرانی می داد، و غالبا پرسش های آنان را با پاسخ های کوتاه و مجمل و مبهم جواب میداد. البته مصاحبه ها از 1338 آغاز شد و در سال بعد جدیتر گشت. مصاحبههای شاه چه در ایران و چه در کشورهای خارج از ایران تا پیش از دهه 1970 که او پس از افزایش نجومی عایدات نفت ایران به یک غول نفتی تبدیل شد (البته از نظر خارجیان) واکنش چندانی نداشت، شاید تا آن زمان فقط گزارشهای مصور و رنگی دو ازدواج اخیر او در 1329 با دوشیزه ثریا اسفندیاری بختیاری و نه سال بعد در 1338 با دوشیزه فرح دیبا توانسته بود، صفحات رنگی مجلات معروف آمریکا و اروپا را که به عجایب و غرایب قرن بیستم توجه خاص و طنزآمیزی نشان می دادند به خود اختصاص دهد.
تبلیغات مستمر و گوشخراش سازمان های درباری و فرهنگی و تبلیغاتی و کمیتهها و انجمنهای تشکیل شده از سوی دولت ایران به مناسبت برگزاری جشنهای تاجگذاری در 1346 و جشنهای دوهزار و پانصدمین سال شاهنشاهی در ایران، نیز واکنش مطلوبی در محافل خبری و رسانه ای به بار نیاورده بود زیرا در کنار صحنههای پرزرق و برق تاجگذاری و نیز جشنهای شاهنشاهی، خبرنگاران کنجکاو خارجی مناظر زننده دیگری را میدیدند و با توجه به جو حاکم بر اروپا که دیکتاتوریها، مخصوصا دیکتاتوری هایی را که تظاهر به دموکراسی میکنند، نمیپسندیدند، سعی میکردند برای ارضای خواستهای خوانندگان خود این مراسم پرخرج را به باد انتقاد و تمسخر بگیرند.
محمدرضا پهلوی به دنبال یک دوران طولانی دوازده ساله در سایه قرارگرفتن، تحت تأثیر سیاستمداران و نظامیان عالی رتبه بودن، مخصوصا تحمل بی اعتناییها و تحقیرهای دوران 28 ماهه حکومت دکتر مصدق و بعد از یک دوران هشت ساله دیگر، ناگهان پس از یک سال که اجازه داد دکتر امینی یکهتاز صحنه سیاست شود، شخصا به میدان آمد و پس از سرکوب قیام پانزده خرداد گمان کرد آنقدر پخته و مجرب است که می2تواند یک تنه چرخ سیاست ایران را بگرداند.
شاه در طی سالهای 1332 تا 1342 تا حدود زیادی با ملاحظات و توجه همه جانبه به اطراف و جوانب قضایای سیاسی اقدام میکرد و مخصوصا در رویارویی با خبرنگاران خارجی میکوشید شخصیت دمکرات و مظلومانهای از خود نشان دهد. پس از 1342 و دوران حکومت های فرمانبر و چاکرمنش علم، منصور، هویدا، شاه که سالخوردگان و صاحبان تجارب را کنار گذارده بود، به تدریج آنچه را که دمکراسی میخواند، کنار گذاشت و به بهانه اینکه مردم کوچه و بازار نمیفهمند و درصد بی سوادی در ایران زیاد است، سعی کرد به عنوان گرداننده تمام عیار سکان سیاست ایران جلوه کند.
او توجهی به نصایح کسانی چون آیت الله کاشانی که در آخرین سال عمر خود پیام مفصل و ارزندهای برای او فرستاد و گفتههای رجالى چون علاء، انتظام، بهبودی، فروزان، سروری و وارسته نمیکرد و همه آنان را از خود راند.
از 1349 ، پس از تغییراتی که در وضعیت نفت دنیا روی داد، شاه اعتماد به نفس غیر مترقبهای یافت و به ویژه از 1351، سرمست و مغرور از افزایش بهای نفت و سرازیر شدن میلیاردها دلار به ایران، وضعیت پیشین را کنار گذارده، تقریبا به هر خبرنگار خارجی اجازه دیدار و گفت و گو با خود را میداد، و هرچه دلش میخواست بر زبان می آورد.
در میانه این بی پروایی و دست ودل بازی برای دیدار و گفتگو با خبرنگاران خارجی که نقطه های ضعف هویتی او را با پرسشهای سنجیده و حساب شده و حتی موذیانه کشف کرده و دست روی آن می گذاشتند، ناگهان سروکله یک خانم خبرنگار کنجکاو، پر رو، گستاخ و موشکاف اروپایی در ایران پیدا شد که همان خانم اوریانا فالاچی روزنامه نگار معروف ایتالیایی بود. مصاحبه شاه با اوریانا فالاچی خبرنگار سرشناس و جنجالی ایتالیایی در 1352، بدترین واقعهای بود که میتوانست برای شاه رخ دهد و تواناییهای عقلی او را زیر سؤال و تردید ببرد. معلوم نیست چه کسانی شاه را تشویق کردند که دم به تله داده و دهان به دهان این زن جسور بشود تا درست و حسابی او را در تنگنا بگذارد و مچلش کرده و در انظار جهانیان خار و خفیقش کند. اوریا فالانچی که در اکتبر 1973 (مهر، آبان 1352) به ایران آمد، در مقدمه مصاحبه خود، شاه را موجودی با لبهای چفت زده مانند یک در بسته و چشمهایی یخی مانند یک بادِ زمستانی توصیف می کند.
«همه چیز بدون کلمه و لبخند اتفاق افتاد.»
وقتی شاه در دفتر کار مجلل و آیینه کاری شده خود در کاخ قدیمی صاحبقرانیه با بی میلی و خشکی به او دست میدهد و مینشیند، او شاه را به گونهای میبیند که «پاهایش چسبیده و دستهایش به صورت صلیب است.»
فالاچی از سینه راست او حدس میزند که «جلیقه ضد گلولهای در بر دارد، صدای شاه غمگین و خسته است. مانند یک صدای بی صدا، رخسارش نیز خفته و غمگین به نظر میرسد، زیر گونهاش دماغ بزرگ او خودنمایی میکند. بدنش به نظر شکننده میرسد». لاغری زیادش آنقدر جلب توجه فالاچی را میکند که موضوع را مطرح میکند و شاه میگوید تصمیم گرفته به مقدار زیادی خود را لاغر کند.(آن سال حدود یک سال و نیم از بیماری سرطان شاه می گذشت که شاه از ابتلایش بدان بی اطلاع بود. در نوشتههای علم، تعجب علم از لاغر شدن وضعف جسمی تدریجی شاه آورده شده است)
چای را در فنجان طلایی با قاشق هایی طلایی می آورند «همه چیز در آن سالن از طلاست حتی زیرسیگاری ها»، کنارههای میز کوچکی که شاه و فالاچی دو سوی آن نشستهاند، پوشیده از الماس است. روی آن جعبه ای از جنس یاقوت قرار دارد. رومبلیها پوشیده از مروارید است.
اتاق طلایی، مرواریدی، الماس و یاقوتی است اما فالاچی در نخستین دیدار به هر دلیل مصاحبه نمیکند و بار دوم مصاحبه انجام میشود. شاید شاه متن پرسشها را از او میخواهد که بتواند روی هر سوال مطالعات لازم را بکند.
شاه خیال میکند اوریانا فالاچی نیز شبیه خبرنگاران ایرانی یا آمریکایی و اروپایی است که در مصاحبه با او رعایت بسیاری از مسایل را میکردهاند. اما اوریانا فالاچی یک آتشپاره بدون چاک و بستِ دهان، چپگرا، و نکته گیر است و در عین حال بسیار بیرحم و بی ملاحظه. او اجازه سیگار کشیدن میگیرد و شاه اجازه میدهد، وقتی چای مینوشند، محیط دوستانهتر میشود. بار دوم که فالاچی به دیدن عالیجناب و نه اعلیحضرت، می رود _ فالاچی اصرار دارد شاه را با عنوان عالیجناب طرف خطاب قرار دهد _ شاه مهربانتر است و به خاطر فالاچی، یک کراوات ایتالیایی به گردن بسته که فالاچی آن را غیرقابل تحمل میانگارد.
فالاچی از اینکه متن ترجمه شده به زبان فارسی کتابِ او درباره «ویتنام» را هنگام سفر نیکسون رئیس جمهوری وقت آمریکا به ایران از ویترین کتابفروشی های تهران برچیده بودند، گله میکند. شاه تکانی میخورد، چه تصور میکند ممکن است نام این زن در فهرست سیاه خبرنگاران کمونیست ضدرژیم ایران باشد.
به هر ترتیب شاه اجازه میدهد فالاچی سه ساعت تمام با او مصاحبه کند، درباره دیکتاتوری، رژیم مورد علاقه شاه، روسیه، کمونیسم، همسایگان، شایعه ازدواج مجدد او، برخوردها، مخالفان و به ویژه از اینکه ایک قوه غیبی آسمانی از اعلیحضرت حمایت میکند و به هنگام رویارویی با برخوردهای خطرناک، هشدارهای غیبی لازم را دراختیار اعلیحضرت میگذارد!
... وقتی از آنجا خارج شدم به خاطر آوردم از تنها چیزی که حرف نزدهایم بیماری روحی (دیوانگی) اوست که میگویند به آن مبتلاست و بیرحمی وی را نیز به وجود این بیماری مربوط میدانند. با وجود سه ساعت سوال و جواب متوجه شدم که این مرد را خیلی کم شناختهام و او همچنان برایم مثل یک مجهول باقی مانده است.
اوریانا که با بسیاری از پادشاهان، روسای جمهوری، دیکتاتورها، نخست وزیران ممالک جهان مصاحبه کرده است، درباره شاه بدبینانه و این چنین قضاوت میکند:
«مثلا نمی دانستم او یک احمق است یا یک باهوش، محققا مانند ذوالفقار على بوتو مردی است با تضادهای بیشمار که همیشه برای کنکاش در شخصیت وی یک مجهول برجا میماند. مثلا او به خواب، پیشگویی، فالگیری، خوابنما شدن و خدای بچگانه اعتقاد دارد و بعد مثل یک متخصص (که هست) درباره نفت بحث میکند. مانند یک شاه مطلق حکومت میکند، رهبری انقلاب سفید را به عهده دارد و مثل این است که زور میزند تا بیسوادی را ریشه کن شده جلوه دهد.
به نظر او زنان لوازم با ارزشی هستند که در فکر کردن ناتوانند و بعد همین شخص در اجتماعی که هنوز زنان چادر به سر میکنند، دستور میدهد که دختران خدمت نظام انجام دهند.
راستی این شخص کیست که از سی و دو سال پیش تاکنون بر روی سوزانترین تخت دنیا نشسته است؟ به دوران قالیچههای پرنده وابسته است با به دوران کامپیوتر؟ ته مانده قرون قدیم و وسطی است یا تکهای از چاه های نفت آبادان؟ من که نتوانستم درک صحیحی از وی داشته باشم، ولی فهمیدم که می تواند با پررویی بی نظیری دروغ بگوید. به طور مثال وقتی مصاحبه من با او منتشر شد، از سفارت خواست تا موضوع افزایش قیمت نفت را که با من در میان گذاشته بود، تکذیب شود، ولی چند هفته بعد واقعة قیمت نفت را بالا برد.»
فالاچی مصاحبه خود را این چنین آغاز می کند:
«عالیجناب، قبل از هر چیز، از شما و پادشاهی شما صحبت کنیم، چون نسل شاهان رو به انقراض است و به یاد میآورم که قبلا در یکی از مصاحبههایتان گفته بودید اگر بتوانم به عقب برگردم یا ویلن زن خواهم شد با باستان شناس.
شاه: «به خاطر نمیآورم که چنین حرفی زده باشم، اما اگر هم چنین چیزی گفته باشم، منظورم این بوده که سلطنت مثل یک دردسر است و اغلب برای یک شاه اتفاق میافتد که از این پیشه خسته شود، برای من هم گاهی اتفاق میافتاد، ولی وقتی شما میگویید نسل پادشاهان رو به انقراض است، فقط یک جواب می توانم بدهم و آن اینکه وقتی سلطنت نباشد، آنارشیسم با حکومت چند نفری یا دیکتاتوری خواهد بود. در هرصورت حکومت و نظام سلطنتی، تنها فرم موجه برای حکومت ایران است، به شرطی که من شاه باشم. برای انجام کارها قدرت لازم است و برای نگهداری قدرت هیچ احتیاجی به اجازه یا مشورت با کسی نیست و نباید با کسی در مورد تصمیمها بحث کرد. البته من هم ممکن است اشتباه کنم، من هم آدم هستم و چون میدانم مأموریتی دارم، باید آن را به پایان برسانم. مسلما آینده را هرگز نمیتوان پیش بینی کرد، ولی من حتم دارم که سلطنت در این کشور بیشتر از حکومت شما طول خواهد کشید یا بهتر است بگویم که حکومتهای شما زیاد طول نمیکشد، ولی مال ما چرا.»
فالاچی: «عالیجناب چند بار خواستهاند شما را به قتل برسانند؟»
شاه: «رسما دوبار. بعد خدا میداند. اما چه معنی دارد؟ من در وحشت کشته شدن زندگی نمیکنم. واقعا هرگز به این مسئله فکر نمیکنم اما مثلا، مثلا پانزده بیست سال پیش، گاهی به این موضوع فکر میکردم و به خودم میگفتم آه، نباید به آن محل بروم. شاید برایم نقشه قتلی کشیده باشند، یا نباید سوار فلان هواپیما شوم چون احتمال دارد بمبی در آن کار گذاشته باشند که هنگام پرواز منفجر شود، اما حالا دیگر ترسی از مردن در من وجود ندارد. این همه اطمینان و آرامش از آنجا برای من به وجود آمده که فکر می کنم تا وقتی مأموریتم را به پایان نرساندهام، کشته نخواهم شد و این اطمینان کورکورانه ای است که دارم.»
فالاچی: «عالیجناب، پس این همه غمگینی برای چیست؟ شاید هم اشتباه میکنم ولی شما همیشه حالت ترس و نگرانی دارید.»
شاه: «شاید، حق با شماست. شاید در ته قلبم مرد غمگینی باشم، اما غمگینی من مذهبی است، چون حالا دیگر من همه آن چیزهایی را که میخواستم داشته باشم، دارم. چه از نظر یک مرد و چه از نظر یک شاه. واقعا همه چیز دارم. زندگی من مانند یک رؤیای شیرین پیش می رود و گاهی فکر میکنم در دنیا هیچکس خوشبخت تر از من نیست، ولی....»
فالاچی: «ولی شما هرگز نمی خندید.»
شاه: «چرا، وقتی که چیز واقعا خنده داری اتفاق بیفتد، میخندم. من از آنهایی نیستم که به خاطر هر چیز مسخرهای بخندم. شما شاید بفهمید که زندگی من همیشه مشکل و خسته کننده بوده است. کافی است دوازده سال سلطنت مرا به خاطر بیاورید. رم 1953، مصدق و... به خاطر میآورید؟ منظورم ناراحتیهای شخصی خودم نیست، بلکه مقصودم ناراحتیهای «من» شاه است. چون من قبل از اینکه یک مرد باشم، یک شاه هستم و یک شاه همه زندگی اش مأموریتی است که باید به انجام برساند و بقیهاش هم به حساب نمیآید.»
فالاچی: «آه خدای من، باید ناراحتی بزرگی باشد. میخواهم بگویم کسی که میخواهد به جای مردی شاهی کند، باید موجود خیلی تنهایی باشد.»
شاه: « انکار نمیکنم که تنهاییام بی نهایت عمیق است. پادشاهی که هر حرفی میزند یا هرکاری انجام میدهد و میداند که نباید به کسی حساب پس بدهد، مسلما خیلی تنهاست. ولی به طور کلی من تنها نیستم، بلکه نیرویی مرا همراهی میکند که دیگران آن را نمیبینند. قدرت من، قدرت خدایی است و در ضمن دستورهای مذهبی دریافت میکنم. من خیلی مذهبی هستم. به خدا اعتقاد دارم و همیشه نیز گفتهام که اگر خدا وجود نداشته باشد، باید اختراعش کرد. آن بدبختهایی که خدا ندارند، خیلی مرا رنج میدهند. بدون خدا نمیشود زندگی کرد. من از پنج سالگی با خدا زندگی می کنم، یعنی از همان زمانی که به خوابم آمده»
فالاچی: «چه کسی یا چه چیزی به خوابتان آمد؟»
شاه: «من تعجب میکنم که شما در این مورد چیزی نمیدانید. همه میدانند که من چندین بار خواب نما شدهام. در کتاب خودم نیز در این مورد نوشتهام. در کودکی خواب نما شدهام، یک بار در پنج سالگی و یک بار در شش سالگی. بار اول حضرت علی (ع) را خواب دیدم. حادثهای برایم پیش آمد: داشتم بر روی سنگی می افتادم که او خودش را بین من و سنگ حائل قرار داد. می دانم برای اینکه دیدم، نه در خواب بلکه در واقعیت. فقط من دیدم و بس. حتى شخصی که مرا همراهی میکرد، به هیچ وجه او را ندید. هیچکس غیر از من هم نباید او را میدید. برای اینکه... آه می ترسم شما مرا درک نکنید.»
فالاچی: «عالیجناب ، اگر راستش را بخواهید من از این قضیه چیزی نمیفهمم. خیلی خوب شروع کرده بودید، ولی حالا... این داستان خواب نما شدن اصلا برای من روشن نیست.»
شاه: «برای اینکه شما به آن اعتقاد ندارید، نه به خداوند و نه به من. خیلیها باور ندارند. حتی پدرم نیز باور نمیکرد. نه تنها هرگز باور نمیکرد، بلکه مرا مسخره هم میکرد. خیلیها با احترام از من سؤال میکردند که آیا هرگز در این مورد شک نکردهام که یک رویا یا فانتزی بوده باشد و من جواب میدادم خیر. نه به خاطر اینکه به خدا اعتقاد دارم و میدانم از طرف او برای انجام یک مأموریت انتخاب شدهام، بلکه خواب نما شدن های من معجزه هایی بودند که کشور را نجات دادند. سلطنت من کشور را نجات داد، به خاطر اینکه خدا کنار من بود. می خواهم بگویم تمام کارهایی که برای ایران کردهام، به تنهایی انجام ندادهام و کسی که پشت سر من بوده، خدا بوده است. متوجه می شوید؟»
فالاچی: «نه عالیجناب! راستی فقط در دوران کودکی خواب نما شدهاند یا اینکه چنین چیزی در سن بلوغ هم برایتان اتفاق افتاده است.»
شاه: «گفتم که فقط در کودکی، در سن بلوغ فقط خواب دیدهام. خوابهایی که میدیدم، می بایستی بعد از دو یا سه ماه اتفاق بیفتد و دقیقه بعد از دو یا سه ماه اتفاق میافتاد. ولی اینکه چگونه خوابهایی بودند، نمی توانم به شما بگویم، چون خوابهای شخصی نبودند، بلکه در مورد مسایل داخلی ایران بودند و بنابراین اسرار دولتی اند. اما اگر من به جای کلمه خواب و رویا، کلمه هشدار را به کار ببرم، ممکن است شما بهتر درک کنید. من به از پیش خبردار شدن اعتقاد دارم. کسانی هستند که به از نو به وجود آمدن اعتقاد دارند و من به از پیش خبردار شدن معتقدم. من مرتبا از آینده خبردار می شود.
شامه من بسیار قوی است. حتی روزی که از فاصله 180 سانتی متری به من تیراندازی کردند، حس بویایی من بود که نجاتم داد. وقتی ضارب فشنگهایش را به طرف من خالی میکرد، من با رقص صاعقه وار بوکسورها خودم را نجات دادم. ثانیهای قبل از اینکه قلب مرا نشانه برود، خود را آن چنان جابجا کردم که فشنگ به شانه من اصابت کرد. یک معجزه. من به معجزه اعتقاد دارم. اگر خوب فکر کنید پنج فشنگ به بدن من اصابت کرده بود؛ یکی به صورت یکی به شانه، یکی به سر، دو تا به بدنم و یکی هم در لوله هفت تیرگیر کرده بود. باید به معجزه اعتقاد داشت. من با حوادث بی شمار هوایی روبرو شدهام، ولی همیشه سلامت بیرون آمدهام. آن هم به خاطر یک معجزه و خواست خدا و پیغمبران. شما را ناباور می بینم.»( اشاره به سوءقصد تاصر فخرآرایی عضو حزب توده به شاه در 15 بهمن 1327. ضارب به علت بیماری شدید زهروی (سوزاک)، آشامیدن چند بطری آبجو و عرق قبل از انجام سوءقصد، عدم تمرین با هفت تیر برونینگ و ترس زیاد خود را باخته بود. جناب کیانوری و چند تن دیگر که او را برای سوء قصد برگزیده بودند ، فرد نترس و شجاعی را انتخاب نکرده بودند.)
فالاچی: «بیشتر از ناباوری، قاطی کردهام. من خیلی قاطی کردهام عالیجناب. برای اینکه خود را نزد شخصی میبینم که نمیتوانستم اینگونه پیش بینیاش کنم. من هیچ چیز درباره این معجزهها و خواب نماییها نمیدانستم. من آمادهام که درباره نفت کشورتان و خودتان صحبت کنم، همچنین درباره ازدواجها و طلاقهایتان. این طلاقها باید درام های تلخی بوده باشند، همین طور است عالیجناب ؟»
مصاحبه ادامه می یابد:
فالاچی به مسئله ازدواجهای سه گانه شاه گیر میدهد و بالاخره موضوع ازدواج مخفیانه شاه را که جراید آلمان خبر آن را چاپ کردهاند، مطرح میکند.
شاه آن شایعه را مزخرف و ساخته روزنامه فلسطینی المحرر می داند. او دختری را که عکسش در مجلس تاجگذاری شاخص شده و به عنوان همسر چهارم شاه معرفی گردیده و مجلات آلمان برای خالی نبودن عریضه آن را مکررا به چاپ رساندهاند، دختر خواهر دوقلوی خود اشرف معرفی میکند و آن قدر عصبانی میشود که میگوید حاضر نیست لحظهای دیگر به مباحثه در این مورد ادامه دهد. فالاچی از او می خواهد تکذیب کند، همه چیز را و همه شایعات را، شاه نمیپذیرد و تکذیب را دونِ شأن خود میداند.
فالاچی از جمله شاه که میگوید: «احمقانه نیست که امپراتور ایران وقت خود را صرف حرف زدن از همسران، زنان و اینگونه چیزها بکند.» استفاده کرده، میگوید: «اگر پادشاهی باشد که همیشه درباره روابطش با زنان صحبت می شود آن پادشاه شما هستید و حالا مرا شک برداشته که نکند در زندگی شما زنها هیچ به حساب می آیند.» شاه در پاسخ مجددأ به دام افتاده، مطالب توهین آمیز مفصلی درباره نظرات خود نسبت به زنها بیان می کند که زنان اروپایی و آمریکایی خواننده مصاحبه را به شدت عصبانی خواهد کرد، ولی در پایان میگوید که زنان برای زیبایی و زن بودنشان به حساب میآیند و باز اضافه مینماید زنان قانونا و صورا با مردان مساوی هستند در حالی که از نظر توانایی چنین نیست. مثلا هرگز از بین زنان یک میکل آنژ یا باخ برنخاسته، حتی یک آشپز بزرگ در بین زنان ندیدهایم؛ و میگوید مثلا خود شما در تمام گفت و شنودهایتان با چند زن آشنا شده اید که قادر به حکومت کردن باشند؟
فالاچی: «حداقل دو نفر عالیجناب، گلدا مایر و ایندیرا گاندی»
شاه به گفت وگوی خود ادامه میدهد. از زنان به دلیل اینکه بیرحمتر و خیلی به خون تشنهتر هستند، انتقاد میکند. از کاترینا مدیچی (کاترین دومدیسی ملکه خونخوار فرانسه) کاترین کبیر، الیزابت اول ملکه انگلیس و لوکرس بورژیا یاد می کند.
فالاچی با موذیگری میگوید: «اگر این طور است چرا شهبانو فرح را به عنوان نایب السلطنه انتخاب کردهاید؟»
شاه هول میشود و میگوید: «همسرم از مشورتهای یک شورا برخوردار خواهد بود اما من نیازی به مشورت ندارم.»
فالاچی باز هم شاه را آن قدر عصبانی میکند که از زن ایتالیایی جسور و پرحرف می پرسد: «فکر میکنم ما اینجا ننشستهایم تا فقط در این مورد صحبت کنیم.»
فالاچی باز میگوید: «مردم ایران وقتی خواستم با آنها از شاه صحبت کنم در سکوتی از ترس فرو میرفتند و حتی سعی میکردند اسم شما را بر زبان نیاورند.»
شاه عصبانی میشود و استقبال نیم میلیون نفر از خود پس از بازگشت از آمریکا در 1351 را مثال می آورد: «حداقل نیم میلیون نفر دیوانه وار برایم کف میزدند و هورا میکشیدند وشعارهای میهنی میدادند و اصلا در سکوتی که شما میگویید نبودند. از زمانی که من پادشاه شدم و مردم پانصد متر اتومبیل مرا روی دست بردند تاکنون هیچ چیزی در ایران عوض نشده است. از این مسئله که میگویید همه مردم ایران مخالف من هستند چه منظوری داشتید؟»
فالاچی: «خدا مرا حفظ کند عالیجناب، منظورم همان بود که گفتم، در تهران آن چنان مردم از شما میترسند که حتى جرئت بیان نامتان را هم ندارند.»
شاه: «و چرا یک خارجی باید درباره من حرف بزند. منظورتان برایم واضح نیست.»
فالاچی: «منظور من این است که خیلیها عالیجناب را یک دیکتاتور میدانند.»
شاه باز هم عصبانی میشود.
پرسشهای اوریانا فالاچی، مسلسل وار، سوزنده و آتشین و گاه شکافنده است.
او شاه را به دیکتاتوری، استبداد و اختناق متهم میکند، شاه میگوید از بعضی جهات مستبد است زیرا برای انجام رفرم ها نمیتوان مستبد نبود، مخصوصا در کشورهایی نظیر ایران که فقط 25 درصد مردم خواندن و نوشتن میدانند.
شاه: «اگر من سختگیری نمیکردم حتی انقلاب کشاورزی را نمیتوانستم به انجام برسانم و تمام برنامه های انقلابیم از بین میرفت. اگر انقلاب من با وحشت روبرو میشد چپگرایان، دست راستیها را در عرض چند ساعت از بین میبردند و انقلاب سفید با آنها مدفون میشد، من بایستی کاری را که لازم بود میکردم چون که باید میکردم؛ مثلا دستور دادهام ارتش به سوی کسانی که مخالف تقسیم اراضی بودند شلیک کند؛ به همین دلیل میگویید بنابراین در ایران دموکراسی نیست؟»
فالاچی به نوبه خود میپرسد: «واقعا هست؟»
شاه خود را انتقادناپذیر میداند. میگوید: «در ایران انتقاد کردن از من کار سادهای نیست. یعنی برای چه چیزی باید از من انتقاد کنند. برای سیاست خارجی من؟ برای سیاست نفتی من؟ برای تقسیم اراضی بین دهقانان؟ برای اینکه اجازه دادهام کارگران در سود ویژه کارخانهها شریک شوند و 49 درصد سهام کارخانهها را بخرند، برای مبارزه با بی سوادی و بیماریها؟
فالاچی از اختناق و جو ارعاب حاکم بر متفکران و دانشجویان و پر شدن زندانها از زندانیان انتقاد میکند. و اینکه دستگیرشدگان را در زندان های نظامی نگهداری میکنند و این سوال که در ایران چقدر زندانی سیاسی وجود دارد؟
شاه میگوید: «به طور دقیق نمی دانم. باید دید منظور شما از زندانی سیاسی چیست؟ اگر مقصودتان کمونیستها باشد آنها را زندانی سیاسی نمیشناسیم برای اینکه حزب توده غیرقانونی است، بنابراین از نظر من یک تودهای زندانی سیاسی نیست بلکه یک مجرم معمولی است.»
مصاحبه ادامه می یابد و شاه مرتبا گاف میدهد. فالاچی آنقدر سؤالهای گیج کنندهای طرح میکند که شاه در تنگنا قرار میگیرد و پاسخهای عجیب و غریب و غیرعادی میدهد.
فالاچی از مزایای دمکراسی غربی سخن میگوید. شاه میگوید: «من آن دمکراسی را نمی خواهم چون نمیدانم با چنین دمکراسی چه باید کرد و همهاش را به شما میبخشم.» شاه میافزاید: «شما فقط دمکراسی و آزادی را یاد گرفته اید، با تکنولوژی امروز چه میکنید؟ با کمبود آمادگی فکر نمیکنید که نوکر آمریکایی ها یا یک کشور طبقه سه و چهار بشوید؟»
وقتی فالاچی می گوید چرا مبارزین سیاسی را تیرباران میکنید؟ شاه پاسخ میدهد: «من نمی دانم شما در مورد اعدام و غیره چگونه فکر میکنید اما بعضی از قضاوت ها به نوع تربیت، فرهنگ، آب و هوا مربوط میشود که ممکن است برای یک کشور خوب و برای سرزمین دیگری بد باشد. مثلا اگر دو عدد تخم سیب را بردارید و یکی را در تهران و دیگری را در رم بکارید، درخت سیبی که در تهران رشد خواهد کرد هرگز با درخت سیبی که در رم رشد کند مشابه نیست و به همین جهت در ایران اعدام بعضی از اشخاص لازم است.»
شاه سپس به سوسیالیسم اروپایی حمله میکند و میگوید: «سوسیالیسم شما به آخر رسیده، پیر شده، عقب مانده و تمام شده است. صد سال پیش درباره سوسیالیسم صحبت می شد در حالی که امروز با تکنولوژی مغایرت دارد. حتی سوسیالیستهای سوئدی در حال شکست خوردن هستند و حتی جنگلها و آبها را ملی نکردهاند درحالی که من این کار را کردهام.»
شاه سپس به چپها حمله میکند: «ما در ایران خیلی پیشرفتهتر از شما هستیم و احتیاج نداریم چیزی از شما یاد بگیریم اما شما اروپاییها هرگز این چیزها را نمینویسید، برای اینکه روزنامههای بین المللی در اشغال چپی هاست. آه از دست چپی ها، آنان حتی کلیسا و کشیشها را هم در دست گرفتهاند، حتی آنها هم تبدیل به عناصری مخرب شدهاند، در کشورهای آمریکای لاتین و اسپانیا چییها در همان حال که از عدالت و مساوات حرف میزنند از کلیسا نیز سوء استفاده میکنند و در آینده خواهید دید که همین گروه شما را به کجا میبرند.»
اوریانا فالاچی می پرسد: «آیا شما چنین سخت و شاید هم غمگین پشت نقاب سنگین پدرتان پنهان شدهاید و به شدت تحت نفوذ او قرار گرفته اید؟» شاه نظر او را رد میکند و به گذشته خود اشاره میکند و مبارزهای که در آغاز سلطنت هم با دست راستیها و هم با دست چپیها داشته است.
شاه در پاسخ به سئوالی دیگر درباره همسایگان ایران به روابط خوب خود با شوروی اشاره کرده اما از تبلیغات کمونیسم اظهار بیمناکی میکند.
فالاچی میگوید: «شما که امروز از نظر نظامی خیلی قوی هستید.» شاه پاسخ میدهد: « ولی نه آنقدر که بتوانیم در برابر روسها دوام بیاوریم.»
شاه به نداشتن بمب اتمی از سوی ایران، آغاز احتمالی جنگ از مدیترانه یا به احتمال قوی تر از خلیج فارس و اقیانوس هند اشاره میکند و به منابع نفتی خاورمیانه، بعد با اطمینان کامل میگوید:
«مسلم است دنیای غیرکمونیست از دست دادن ایران را تحمل نخواهد کرد. چون میداند با از دست رفتن ایران همه چیز را از دست خواهد داد.»
شاه سپس در برابر پرسش فالاچی درباره دوستان بزرگ ایران، سادهلوحانه آمریکا را یکی از آنان معرفی میکند:
«چون تنها آمریکا دوست ما نیست. کشورهای دیگری نیز هستند که با ما دوستی میکنند و ما را قبول دارند. البته آمریکاییها ما را بهتر درک میکنند چون منافع بیشتری در ایران دارند. منافع اقتصادی مستقیم و منافع سیاسی غیر مستقیم. همین حالا به شما گفتم ایران شاهکلید یا حداقل یکی از کلیدهای اصلی دنیاست و اضافه میکنم که آمریکا برطبق دکترینِ مونروئه نمیتواند در داخل مرزهای خود باقی بماند. آمریکاییها مجبورند به مسئولیتهای خود در قبال کشورهای دیگر دنیا احترام بگذارند بنابراین از ما دفاع میکنند و این مسئله به هیچ وجه استقلال ما را به خطر نمیاندازد و دوستی ما با آمریکا، ما را برده آنها نمیکند چون تصمیمها در ایران و در تهران گرفته میشود نه در واشنگتن یا در جای دیگر.
«من با نیکسون هم عقیده هستم. همان طور که با دیگر رئیس جمهوریهای آمریکا موافق بودهام. اگر ببینم که با من مثل یک دوست رفتار میکنند، به درستی ام ادامه میدهم.»
(خسرو معتضد: در سال های 1353- 1354 در تلویزیون کار میکردم مرحوم مورخ الدوله سپهر به یکی از روسای تلویزیون تلفن کرد و خواهان دیدار من شد، به دیدنش رفتم. مورخ الدوله در زمستان 1353 متن فرانسه مصاحبه اوریانا فالاچی با شاه را سطر به سطر برایم خواند و ترجمه کرد زیرا در آن زمان این مصاحبه سانسور شده و اجاره نشر آن در مطبوعات ایران داده نشده بود حتی در متن کتاب مصاحبه با تاریخ، متن این مصاحبه به دلیل نسبت دیوانگی که به شاه داده بود، حذف شده بود. مورخ الدوله هر فراز را که می خواند ضمن ترجمه به فارسی سری به افسوس تکان میداد و میگفت: «این زن روزنامه نگار زبردست که آکلة الکبادا، یعنی هند جگرخوار قرن بیستم است زیر پوشش همین پرسشهای سنجیده و حساب شده و موذیانه خود پوست اعلیحضرت را کنده و آبرویش را برده است.» مرحوم مورخ الدوله میگفت: «در حالی که پرسش ها نهایت زیرکی و رندی پرسنده را نشان میدهد پاسخ های اعلیحضرت از بلاهت، خودشیفتگی و غرور دیوانه وار و حتی حمق و جنون او حکایت می کند.
ببینید چه زیرکی به خرج داده که از شاه می پرسد مشاورین شما کیست و شاه چه پاسخی میدهد، این مصاحبه را میلیون ها خواننده اروپایی و آمریکایی و ژاپنی و غیره می خوانند و بر سفاهت شاه یقین میکنند. باور کنید آقای معنصد، اوریانا فالاچی شاه را بالای یک پرتگاه برده و مرتبا با تمام قوا ضرباتی به او وارد میکند و شاه اساسا حالیش نیست و در دامی که اوریانا فالاچی برایش پهن کرده افتاده است و آبرو و حیثیت خود را بر باد می دهد.»)
مصاحبه با پرسشهای دیگری پایان مییابد اما وقتی چندی بعد منتشر میشود شاه را از خشم منفجر میکند. شاه به قدری از فالاچی که تمام موذیگریهای خود را برای دست انداختن او به کار برده عصبانی است که ترجمه فصل مصاحبه با شاه در کتاب فالاچی به فارسی ممنوع میشود، نام فالاچی در لیست سیاه قرار میگیرد و عَلَم برای فرونشاندن خشم شاه، زن انگلیسی جا افتاده و کاملا فرصت جو و همساز و همجوشِ دربار ایران به نام مارگارت لاینگ را استخدام میکند که از لندن به ایران میآید، مصاحبههای مفصلی با شاه میکند و زندگینامه مبسوطی از او مینویسد که البته حق التألیف قابل توجهی نیز دریافت میدارد.(این کتاب هم پس از چاپ به زبان انگلیسی و فرانسوی در لندن، به دلیل مطالبی که لابنگ درباره نام و نسب خانوادگی شاه و رضاشاه و نیز درباره ماجرای 28 مرداد نوشته بود، اجازه ترجمه او چاپ به فارسی را نیافت اما پس از انقلاب به فارسی ترجمه شده و نشر یافته است. لحن کتاب تقریبا در همه موارد موافق و توام با تعریف و تحسین است. گویا زن نویسنده از دیدن شاه و نیز دریافت چک چند هزار لیرهای پیش پرداخت به حدی خوشحال و ذوق زده شده بود که خودش اشاره میکند کاری را کردم که هیچ زن دیگر نمیکرد. از قرار دست شاه را بوسیده است.)
و اما بعد:
درحالیکه اشرف خواهر دوقلو، شهرام فرزند اشرف، غلامرضا و دیگر برادران و خویشاوندان شاه و حتی تنی چند از درباریان به دلیل ماجرا آفرینیهای خود در اروپا، توجه مطبوعات خارجی را جلب میکنند و لطمات سنگینی به حیثیت سلسله پهلوی وارد میسازند و آن قدر غربی و اروپایی شدهاند که همه چیز را سهل و آسان میانگارند، شاه به مصاحبههای خود با روزنامه نگاران خارجی از هر کشور و ملیت ادامه میدهد.
حسنین هیکل و احمد جارالله روزنامه نگاران مصری و کویتی نیز به سراغ شاه میآیند و مصاحبه هایی با او میکنند. تصاویری که روزنامه نگاران غربی از شاه ترسیم میکنند چهره بی رحم و بیعاطفه یک دیکتاتور پرتکبر و نخوت شرقی است که دم از شاهنشاهی 2500 ساله خود میزند، درحالی که دودمان او بیش از 53 سال قدمت ندارد و پدرش از سربازی به سلطنت رسیده است.
این دیکتاتور براساس حساب و کتاب هایی که کرده، نفت ارزان را از مردم آمریکا و اروپا مضایقه نموده و مرتبا بهای سنگین تولیدات و مصنوعاتشان را به رخشان میکشاند. او به شکلی وحشتناک اسلحه، هواپیما، تانک، توپخانه، موشک، هاورکرافت، رزمناو، زیردریایی، نبردناو، ناوشکن میخرد و از اینکه بمب اتمی دراختیار ندارد، تأسف میخورد.
او اروپاییها و آمریکاییها را چشم آبیهای تنبل میخواند و از اینکه مطبوعات و رسانههای گروهی آزاد در کشورهایشان اجازه قلم زدن در هر موردی دارند، شیوع و رسوخ کمونیست ها در همه شئون، گله و ابراز وحشت میکند و سراب جنگ جهانی سوم را پیش روی میبیند و همه مخالفان خود را به مارکسیست بودن در طیفهای مختلف متهم میکند.
این شهریار شرقی، عشق و اشتیاق زیادی به احضار زیباترین دختران اروپایی و آمریکایی به خصوص سوئدی، انگلیسی، آلمانی، آمریکایی، ملکههای زیبایی، فواحش متخصص استریپ تیز به وسیله وزیر دربار و چند تن از کارمندان بلندپایه دربار شاهنشاهی، همبالینی با آن زنان برای یکی دو بار و مرخص کردنشان با پاداش های کلان و هدایای نفیس، برگزاری مراسم تجملی تاجگذاری و جشنهای دوهزار و پانصدمین سال شاهنشاهی ایران و یک جشن هتر شنیع و عجیب و غریب دارد که سر و صدای تنفر آمیز همه مردم ایران را در میآورد. او کشور خود را در آینده نزدیک یکی از پنج کشور بزرگ جهان از نظر نیروهای نظامی میانگارد و از اینکه آمریکاییها، هواپیماهای دیدهبانی آواکس را در اختیارش نگذاردهاند گله و شکایت میکند. او به قدری ثروتمند است که علاوه بر خرید کمپانیهای نیمه ورشکسته کروپ و زیمنس، درصدد خریداری سهام کمپانی در حال ورشکستگی پان آمریکن برمی آید ولی دولت آمریکا این پیشنهاد را رد میکند و آن را موکول به موافقت وزارت دفاع آمریکا و تصویب در کنگره آمریکا مینماید؛ زیرا پان آمریکن یک سازمان هواپیمایی بسیار حساس ایالات متحده آمریکاست.
از سوی دیگر روزنامه نگاران خارجی تصاویر موحشی از اشاعه کیش فردپرستی در ایران، انحصار تمام منابع ثروت در خانواده پهلوی و هفتاد و چند تن اعضای آن و چهل خانواده بزرگ مولتی میلیاردر کشور ترسیم میکنند.
تصویر مهیب و وحشتناک ساواک در مطبوعات غربی، خوانندگان را به یاد جنایات و شکنجه گریهای سازمان انگیزیسیون، تورکمادا در اسپانیا و گشتاپوی آلمان در دوران هیتلر میافکند.
برابر گزارشهای مندرج در مطبوعات معتبر آمریکا حتی تایم و نیوزویک و براساس شهادت چند تن از ایرانیان دستگیر شده به وسیله ساواک که به آمریکا رفتهاند، مأمورین شکنجهگر ساواک، زندانیان را روی اجاق گاز نشانده، از سقف آویزان کرده و موی دم اسب را داخل آلت جنسی آنان می کنند، شلاق زدن با کابل، بیدار نگهداشتن به مدت بیش از ده ساعت، تجاوز جنسی از طرق مختلف به دختران و زنان و استفاده از آلات شکنجهای موسوم به آپولو که سر و گردن در آن پوشانده میشود از شیوههای عادی شکنجه گران ساواک است و شبکه بسیار پرشماری از خبرچینان حقوق بگیر یا افتخاری و خوش خدمت ساواک در سراسر کشور به جاسوسی و خفیه نویسی سرگرمند.
نه تنها کمونیستها، سوسیالیستها، منتقدین قلمی و روشنفکران بلکه اکثر روحانیون نیز تحت فشار شدید ساواک قرار دارند.
شاه کمترین توجهی به نوشتههای مطبوعات خارجی نداشت و به مصاحبه های پر طمطراق و پر از گرافگویی خود ادامه میداد، مصاحبههایی که خوانندگان آمریکایی و اروپایی را عصبانی میکرد. سال 1355، همزمان با آغاز 1977 میلادی، سال اوج گیری مصاحبههای شاه بود. این درست مصادف است با به قدرت رسیدن جیمی کارتر در ایالات متحده آمریکا.فضای حقوق بشری که کارتر در غرب به راه انداخت، اوضاع را برای شاه بدتر کرد.
برنامه حقوق بشر کارتر یک برنامه تهاجمی و مورد قبول آن دسته از سیاستمداران آمریکایی بود که از احساس عذاب وجدان آمریکایی که پیامد حوادث ویتنام بود، رنج میبردند و میخواستند پس از عقب نشینیهای مستمر و مفتضحانه، در برابر افکار عمومی مردم جهان با سلاح تاکتیکی و تهاجمی جدیدی وارد میدان جنگ سرد (مبارزه با شوروی) شوند.
آمریکایی ها برخلاف جنگ دوم جهانی که با سلاح مبارزه علیه نازیسم از گوشه انزوای خود بیرون آمده وارد همه صحنههای سیاست و اقتصاد کره زمین شده بودند، طی سالهای جنگ سرد، در قاموس مردم دنیا، به عنوان یک امپریالیست مداخله جوی جهانخوار شناخته شده و مخصوصا فاجعه ویتنام آبروی آنها را ریخته بود.
به راستی حربه تاکتیکی و عوامفریبانه خوبی برای محدود کردن دامنه نفوذ شوروی در جهان به دست آمریکاییها افتاده بود که همانا حقوق بشر ارائه شده از سوی آقای کارتر بود. حالا آمریکاییها نه تنها بدهکار بلکه طلبکار هم شده بودند. برنامه حقوق بشر کارتر بنا بود در کشورهایی مانند شوروی، پیاده شود اما هنگامی که قرار شد دولت شوروی زیر فشار قرار گیرد، ناگهان یک آبروریزی جاسوسی فضاحت بار رخ داد و معلوم شد فعالان معتمد آمریکا برای پیگیری فعالیت های حقوق بشری در شوروی، تحت کنترل کا.گ.ب(سرویس امنیتی و جاسوسی شوروی) بودهاند.
پس از اینکه کارتر از پروژه حقوق بشری خود در شوروی راه به جایی نبرد، ایران و چند کشور دیگر را که جزو اقمار آمریکا بودند، در نظر گرفت. جنبه عوامفریبی و تظاهر از تمام سخنان و کارهای کارتر می بارید. کارتر میگفت قصد دارد ایالات متحده را به مقام کشور منزه و پاک و بی آلایش دوران جفرسن و آبراهام لینکلن بازگرداند اما شاه از خود راضیِ مست غرور، بدون توجه به آنچه که در آمریکا می گذشت، سیل انتقادات مطبوعات آمریکا از او و اشاره به کارتر که چرا یقه این دیکتاتور را نمیگیرد و به حساب او رسیدگی نمیکند، به مصاحبه های پر از لاف و گراف خود با مطبوعات آمریکا و اروپا ادامه میداد. او که بدون مشاورین مجرب تاخت و تاز میکرد عمدا و دستی دستی خود را در معرض تازیانه های مطبوعات آمریکا قرار میداد.
او متوجه نبود که تبلیغات اپوزیسیون ضدرژیم در آمریکا و اروپا تا چه اندازه افکار عمومی غرب را تحت تأثیر قرار داده است، کسانی که از زندان ساواک آزاد و به آمریکا رفته بودند از طریق مصاحبهها و افشاگریها چهره واقعی رژیم را افشاء کرده و پیش زمینه بدی از پایمال شدن حقوق بشر در ایران، استبداد شاه و شیوه قرون وسطایی حکومت او در اذهان فراهم کرده بودند.
از طرفی، زاهدی سفیر شاه در آمریکا می کوشید با ترتیب دادن مهمانیهای کوکتل و باربیکیو روزنامه نگاران را به سوی خود کشانده با تقدیم قوطیهای نیم کیلویی خاویار و قالی و قالیچه و چک بانکی زبان و قلمشان را ببندد. با این حال سیاستمداران آمریکایی او را چندان قبول نداشتند و وی را مردی سبکسر میدانستند.
سفیر شاهنشاه آریامهر در لندن پرویز راجی نیز در ترتیب دادن ضیافت های باشکوه، ناهار دونفره و درینک زدن با روزنامه نگاران از زاهدی پیشی می جست و چون زاده محیط انگلستان بود (مادر او یک زن انگلیسی است) فقط میکوشید در ذهن معاشران انگلیسی خود چهره مطلوبی از خویشتن ترسیم کند.
به این ترتیب، آخرین شاه ایران، همان گونه که در داخل کشور، در محاصره انبوهی از چاپلوسان و متملقانِ بزدل، از تغییر و تحولات بنیادین در میان مردم بی خبر بود، در معادلات خارجی نیز، با اعتماد غیر عادی به ثروت بی حسابِ ناشی از افزایش چند برابری قیمت نفت و گرفتار شده در چنبره سرمایه دارانی که برای این دلارهای بی پایان دندان تیز کرده بودند، از موازنه های جدید سیاسی بی خبر ماند و زمانی به خود آمد که دیگر نه قلبی در ایران برایش می طپید، نه در خارج از کشور، جایگاهی در افکار عمومی داشت و دولتهای متحدش، از بیمِ خراب شدن در افکار عمومی مردمشان، حتی راضی نمی شدند به عنوانِ یک آواره سیاسی، به او پناه بدهند.
انتهای پیام/