شغلهایی که خاطره شدند
به گزارش گروه رسانه های دیگر آنا، مغازه کوچک و جمع و جوری دارد. گاهی رهگذران او را بیرون مغازه میبینند که با چوب به جان پنبهها افتاده و تا آنجا که میخورند آنها را میزند. گاهی نشسته و با دست آنها را حلاجی میکند، با دقت و ظرافت بسیار؛ اما مغازه اش بیشتر ساعات روز تعطیل است. نوشتهای روی در مغازه چسبانده با این عنوان: در صورت تعطیلی، زنگ طبقه دوم را بزنید.
خانمی جلوی در مغازه او ایستاده و زیر لب میگوید ای داد بیداد... باز هم که تعطیل است. در همین حین چشمش به نوشته روی کاغذی که بر شیشه مغازه چسبانده شده میافتد و لبخندی رضایتبخش بر لبانش نقش میبندد.
زنگ میزند. صدایی از پشت آیفون میپرسد: کیه؟ خانم که کمی هم مسن است جواب میدهد: گودرزی هستم. آمدهام بالشم را از حاج آقا بگیرم. صدای پشت آیفون خانم را به صبر دعوت میکند.
دقایقی طول میکشد تا پیرمرد لحافدوز که خانم مشتری او را حاج آقا صدا میزند، دم در بیاید. کلاه سبز رنگی بر سر گذاشته و یک کت سبز پستهای به تن دارد. ابروان پرپشتش را در هم میکشد و از خانم مسن میپرسد: بالش را کی برای من آوردید؟ خانم جواب میدهد: عید. ابروان پرپشت پیرمرد از تعجب بالا میرود. میگوید: عید! از عید الان آمدهای ببری؟ خانم جواب میدهد: چند بار آمدم شما نبودی. مدتی هم من رفته بودم شهرستان.
پیرمرد سرش را پایین میاندازد و سکوت میکند؛ سکوتی که هیچ علامتی از رضایت ندارد. به نظر بیحوصله میرسد. در مغازه را باز میکند. مغازهاش کمی به هم ریخته است، پر از بالش، تشک و لحاف، انباشته شده روی هم. گونیهای پنبه در گوشهای از مغازه قرار گرفته و برخی تشکها و بالشها روی زمین افتادهاند.
پیرمرد با چوب دستی بلندی شروع به گشتن میکند، میان بالشهایی که روی لحافها و تشکها قرار داده است، اما چیزی نمییابد. رو به مشتری میکند و میگوید شما مطمئن هستید برای من آوردید؟ اینجا که چیزی نیست؟ خانم با اطمینان جواب میدهد: بله حاجآقا، همسرم آورده است، سه تا بودن، دو تا را آمدم گرفتم یکی ماند.
در همین حین مشتری دیگری وارد مغازه میشود و میپرسد: حاج آقا لحاف و تشک عروس میدوزی؟ پیرمرد جواب میدهد: بله میدوزیم. مشتری که خانم میانسالی است دوباره سوال میکند: هزینهاش چقدر میشود؟ پیرمرد میگوید: بستگی دارد. پنبهاش را خودتان بیاورید یا نه. چقدر کار ببرد. خانم تشکر میکند و از مغازه بیرون میرود.
پیرمرد دوباره میگردد. چند تا تشک همراه با یک بالش از بالا میافتد روی زمین. پیرمرد بالش را از زمین برمیدارد، روی آن را میخواند و رو به مشتری میگوید: فامیلی شوهرت گودرزی بود؟ زن گویی که جایزهای بزرگ را برده باشد با هیجان پاسخ میدهد: بله. پیرمرد میگوید: همین است، بیا بگیر.
مشتری میپرسد: چقدر میشود حاج آقا؟ پیرمرد میپرسد: پنبهاش را خودتان آورده بودید؟ خانم پاسخ میدهد: بله خودمان آورده بودیم. پیرمرد اندکی فکر میکند و میگوید: ده هزار تومان البته قابلی هم ندارد.
لحافدوزی از سرناچاری بود، نه علاقه حاج عباس که 77 سال دارد و حدود 33 سالی میشود به کار لحافدوزی مشغول است. او درباره این که شغل لحافدوزی را از سر علاقه انتخاب کرده است یا نه، میگوید: از سرناچاری این کار را انتخاب کردم. درس نخوانده بودم.باید شغلی پیدا میکردم تا امرار معاش کنم، من هم این شغل را انتخاب کردم.
حتی شغل پدرش هم لحافدوزی نبوده تا او به کار پدر علاقهمند شده و آن را ادامه داده باشد. به گفته خودش، شغل پدرش کشاورزی بوده و او در عمرش حتی یک روز هم لحافدوزی نکرده است.
این روزها اوضاع کار و کاسبی خوب نیست. اگر از او در این زمینه بپرسید، جواب میدهد: اوضاع کار نسبت به گذشته بهتر که نشده هیچ، بدتر هم شده است.
حاج عباس از گرانی پنبه انتقاد میکند و ادامه میدهد: چون پنبه و اجرت کار گران شده است، مردم کمتر تمایل دارند به ما مراجعه کنند. به همین دلیل مشتریانمان خیلی کم شده است.
مشتریها نصف شدند، مواد اولیه گران
طی سالهای اخیر تعداد مشتریانش کم شده و آن طور که او میگوید مشکلاتی که باید با آنها دست و پنجه نرم کند هم زیاد شده است. پیرمرد که در آستانه 80 سالگی است حوصله سر و کله زدن با بسیاری از این مسائل را ندارد و کلافه میشود.
او مهمترین چالش این روزهای کارش را گرانی پنبه میداند و میگوید: یکی از بزرگترین مشکلات ما در حال حاضر گرانی است. از طرفی سنم بالا رفته و خیلی نمیتوانم کار کنم. دو ساعت قبل از ظهر و دو ساعت هم بعدازظهر کار میکنم. این کارهایی را که در مغازه میبینید آماده شده، بچهها هم کمک کردهاند.
البته فرزندان حاج عباس نمیخواهند کارپدرشان را ادامه بدهند، اما وقتی کار زیاد است به کمک او میآیند.
حاج عباس که این روز دیگر به دوران بازنشستگی رسیده، درباره این که آیا شغل دیگری برای امرار معاش دارد، میگوید: الان دیگر نمیتوانم خیلی کار کنم و کار کردن برایم دشوار شده است.
اگر به او بگویید شغل لحافدوزی در حال منقرض شدن است، غمی در چهرهاش مینشیند، رویش را بر میگرداند و زیر لب زمزمه میکند: چه میدانم. من چه باید بگویم. خب مردم خیلی مایل نیستند لحاف و تشک بدوزند. بیشترشان از کارهای کارخانهای و صنعتی استفاده میکنند.
حمامچی
یکی از شغلهایی که امروزه منقرض شده و کمتر به چشم میخورد، حمامچی است. در گذشته حمامچیها، وظیفه رسیدگی به حمام عمومی را به عهده داشتند. حمام را گرم میکردند، تمیز نگه میداشتند و از مردم بابت حضور در حمام پول میگرفتند. گاهی مردم او را میدیدند که آفتاب نزده به حمام میرود تا آنجا را گرم و برای ورود اشخاص آماده کند. کمکم با ورود حمام به منازل شخصی، کار حمامچیها از رونق افتاد و این روزها مردم دیگر بندرت یک حمام عمومی در کوچه و خیابان مشاهده میکنند چه برسد به حمامچی!
در گذشته برخی حمامچیها همراه با خانوادههایشان یک حمام عمومی را اداره میکردند. هنگام غروب و شب که حمام مردانه بود مرد خانه آن را میچرخاند و هنگام روز که حمام زنانه میشد، زن خانه آن را اداره میکرد. چون این روزها مردم تمایل چندانی به استفاده از حمامهای عمومی ندارند و این حمامها سودی نصیب صاحبانشان نمیکند، صاحبان حمامهای عمومی قدیمی این روزها ترجیح میدهند این حمامها را خراب کنند و جای آنها یک آپارتمان چند طبقه بسازند و همین باعث شده نقش حمامهای قدیمی یکی پس از دیگری از چهره شهر حذف شود.
دلاک
دلاکها کسانی بودند که در حمامهای عمومی یا گرمابهها در ازای دریافت مبلغی، مردم را ماساژ میدادند، تن آنان را کیسه میکشیدند و مشت و مال میدادند. با از بین رفتن حمامهای عمومی، کار و بار دلاکها نیز کساد شد. امروزه این شغل یکی از شغلهای منقرض شده به حساب میرود و کمتر کسی پیدا میشود به این شغل مشغول باشد.
پالاندوزی
پالان، پوششی شبیه زین است که روی کمر چهارپایانی مانند الاغ و قاطر قرار میگیرد. این پوشش از جنس پارچه و گونی است و داخل آن را نیز با کاه پر میکنند. بعد از این که پالان را روی پشت حیوانات قرار میدهند، گاله را روی آن آویزان میکنند. در واقع وجود پالان باعث میشود هم صاحب حیوان بتواند روی آن بنشیند و هم گاله درست روی آن استوار بماند و با تعادل و توازن از دو طرف آویخته شود.
پالانی که کوچکتر و ظریفتر از پالان باری باشد و بهجای زین به کار برود را پالان سواری یا پالان قجری هم میگویند. به عمل ساخت پالان هم پالاندوزی یا پالانگری گفته میشود. به کسی هم که پالان میدوزد پالان دوزمی گویند. پالاندوزی نیز از شغلهایی است که امروزه در شهرهای بزرگ از بین رفته و شاید در برخی احتمالا در برخی روستاها هنوز وجود داشته باشد.
پالان خر و اسب با هم متفاوت است. در قدیم پالان خر دو نوع بوده است؛ پالان بار بری و پالان مسافربری. در پالان مسافربری که بیشتر هنگام مسافرت و در کاروانها مورد استفاده قرار میگرفت، یک پتو یا قالیچه روی پالان نصب میشد تا پا و بدن افرادی که برای مدت طولانی سوار حیوان میشدند، آسیب نبیند.
مقنی
مقنیها در روزگاران گذشته، پرجنب و جوشتر بودند و بیشتر فعالیت میکردند. آقا اسماعیل که در گذشته مدتی به این کار مشغول بوده در این مورد میگوید: کار بسیار سختی است. من از سر ناچاری و بیکاری مدتی را به این کار مشغول بودم. در آمد خیلی بالایی هم ندارد. ما دو نفر بودیم که با هم کار میکردیم. معمولا باید دو نفری کار کرد. یکی زمین را میکند و خاکها را در سطلی که طنایی نیز به آن متصل است پر میکند، نفر دوم هم سطل را میکشد بالا. نفر اول آنقدر زمین را میکند تا به آب برسد.
این کار به نظر خطرناک میرسد. به هر حال زیر زمین کار کردن خطرات خاص خود را دارد. آقا اسماعیل دراین باره میگوید: خطر که دارد... باید احتیاط کرد... مثلا ممکن است طناب پاره شود و سطل بیفتد روی سر آدم... اگر سنگین باشد که کارت تمام است... یا مثلا ته چاه قلبت بگیرد. من خودم یک بار ته چاه نفسم گرفت تا دم مرگ رفتم. واقعا فکر نمیکردم زنده بمانم. خدا را شکر عمقش زیاد نبود و همراهم سریع متوجه شد حالم بد شده اگر نه معلوم نبود چه اتفاقی رخ دهد.
آقا اسماعیل درباره این که چرا الان دیگر کار مقنیگری نمیکند، میگوید: خب کار سختی بود. درآمدش کم بود. خدا را شکر من کار بهتری پیدا کردم.
منبع:فارس
انتهای پیام/