دیده بان پیشرفت علم، فناوری و نوآوری
21 آذر 1396 - 09:12
عضو هیات علمی مرکز تحقیقات سیاست علمی کشور در گفت‌وگو با آنا:

منطق اقتصاد نباید به جای منطق دانشگاه که فرهنگ و گفتگو است، بنشیند

یک استاد جامعه‌شناسی معتقد است دانشگاه می‌تواند به اقتصاد خدمت بدهد اما منطق اقتصاد نباید به جای منطق دانشگاه که فرهنگ و گفتگو است، بنشیند.
کد خبر : 237753

گروه دانشگاه خبرگزاری آنا-مسعود کیخا؛ دکترمصطفی مهرآیین دکتری جامعه‌شناسی از دانشگاه تربیت مدرس با تخصص جامعه‌شناسی فرهنگ، در حال حاضر عضو هیات علمی گروه علم و جامعه مرکز تحقیقات سیاست علمی کشور است. کارشناس پژوهشی گروه جامعه‌شناسی و عضو هیئت علمی گروه جامعه شناسی پژوهشکده امام خمینی(س) و انقلاب اسلامی، استاد مدعو دانشگاه تربیت مدرس، استاد مدعو دانشگاه علم و فرهنگ، استاد مدعو دانشکده خبر، استاد دانشگاه آزاد اسلامی، مدیر گروه مطالعات بنیادین معاونت حقوقی ریاست جمهوری بخشی از فعالیت‌های علمی او بوده است. بخش اول گفت‌وگوی آنا با این استاد دانشگاه درباره تاریخچه‌ای از روند تحول گفتمان علم و دانشگاه در ایران، رسالت‌های آن و وضعیت کنونی دانشگاه‌ها بود و در قسمت دوم گفت‌وگو با دکتر مهرآیین از مشکلات آموزش عالی در ایران، دلیل نرسیدن علوم انسانی به جایگاه مطلوب و راهکارهای حل این مشکلات صحبت کرده‌ایم که در ادامه می‌خوانید.


*مشکلات آموزش عالی در ایران چیست؟


آموزش عالی "نهاد" است و من به شکل سامانه به آن نگاه می‌کنم، سامانه‌ها به زبان فوکو ترکیبی از سه چیز هستند یک "گفتمان"، دو علاوه بر اینکه گفتمان هستند یک مناسک و کردار هم دارند یعنی این گفتمان در پیوند با مجموعه‌ای از مناسک و کردارها است و در کنار اینها سامانه‌ها مرکب از مجموعه‌ای از ابعاد سازمانی یا نهادی است. پس سامانه ترکیبی از "گفتمان" "کردار و مناسک" و مجموعه‌ای از "بخش‌های نهادی" است.


در تحلیل سامانه باید به عقب برگشت و به جایی برسیم که گفتمان عوض می‌شود چون چیزی که در سامانه تغییر ایجاد می‌کند گفتمان است، گفتمان که عوض شد آن وقت می‌توان متوقف شد و گفت قبل از اینجا گفتمان کردار و مناسک و مجموعه‌های نهادی چیز دیگر بوده و بعد از این نیز چیز دیگری خواهد بود.


در حال حاضر گفتمان غالب آموزش عالی دو چیز است یک "تجاری‌سازی" و دیگری "اسلامی‌سازی" که این دو با هم مشکل دارند. یک گفتمان هست که دانشگاه را به شکل شرکت و بنگاه پول ساز و ثروت‌آفرین و کارآفرین می‌بیند و دانشگاه باید موجب رشد ما در نظام علم جهانی باشد. دانشجو باید پژوهش محور باشد آموزش باید کنار گذاشته شود، پژوهش‌ها باید برآمده از دنیای صنعت و کار و اشتغال باشد و مطابق این باید پیش رفت.


وقتی این گفتمان مبنا قرار گیرد طبعا کردار و مناسکی هم که بر دانشگاه حاکم می‌شود مبتنی بر همین است، یعنی آن چیزی که در خصوص اساتید و دانشجویان مهم می‌شود "نظارت" است که آیا این کار را به خوبی انجام می‌دهند یا خیر؟ در پی آن ممیزی و رزومه‌سازی مهم می‌شود، استاد باید دائما پژوهش کند یا به گونه‌ای القا کند که در ارتباط با صنعت است در حال نوآوری، کارآفرینی و خلاقیت‌های صنعتی است، طبعا اینها کردار و مناسکی است که به وجود می‌آید.


خرده نظام‌ها در جامعه می‌توانند به یکدیگر خدمات دهند اما منطقشان نباید جای هم بنشیند. منطق دانشگاه "فرهنگ و گفتگو" است، دانشگاه محل معرفت سازی است اما منطق اقتصاد ثروت‌سازی است، منطق اقتصاد به جای منطق دانشگاه گذاشته شده است. دانشگاه می‌تواند به اقتصاد خدمات بدهد که چگونه ثروت‌آفرینی کند همانطور که اقتصاد می‌تواند از ثروتهایی که دارد در اختیار دانشگاه بگذارد.

به همین دلیل ایده‌هایی مثل پارک علم وفناوری، شرکت‌های دانش‌بنیان ایجاد می‌شود و اگر دقت کنید اینها کلمات اقتصادی هستند و هیچ کدامشان در گفتمان‌های قبلی و در ادبیات دنیای علم در ایران وجود ندارد. نهادی هم که شکل می‌گیرد نهادهایی مثل معاونت علمی و فناوری، وزارت علوم به وزارت علوم تحقیقات و فناوری تغییر نام می‌دهد و باید واژه امنیت هم به آن اضافه شود، چون اساسا رویکرد این است که سه کلمه (علوم، تحقیقات، فناوری) پیوند بخورد تا امنیت درون بنیاد داشته باشیم.


وظیفه دانشگاه پول‌سازی و تولید ثروت نیست


وقتی این گفتمان غالب شد طبعا اولین کار این است که دانشگاه گسترش پیدا کند. اتفاقی که در ایران افتاد این بود که دانشگاه گسترش کمی پیدا کرد. کمی‌گرایی با این تفکر اتفاق افتاد که دانشگاه همه جا باشد نیروهای خلاق و کارآفرین تربیت شود، ثروت تولید کنند و... اما این کار اتفاق نیفتاد چون اصولا وظیفه دانشگاه این نبود و از ابتدا این بینش و تفکر اشتباه بود.


این گفتمان دانشگاه نیست، گفتمانی است که از اقتصاد بر دانشگاه عارض شده است. خرده‌نظام‌ها در جامعه می‌توانند به یکدیگر خدمات دهند، اما منطقشان نباید جای هم بنشیند. منطق دانشگاه "فرهنگ و گفت‌وگو" است، دانشگاه محل معرفت‌سازی است اما منطق اقتصاد ثروت‌سازی است، منطق اقتصاد به جای منطق دانشگاه گذاشته شده است. دانشگاه می‌تواند به اقتصاد خدمات بدهد که چگونه ثروت‌آفرینی کند همانطور که اقتصاد می‌تواند از ثروت‌هایی که دارد در اختیار دانشگاه بگذارد.


وقتی منطق‌ها جای هم قرار گرفتند و گسترش کمی ایجاد شد و "ثروت آفرینی" ایده شد و ادبیات حاکم بر دانشگاه ادبیات اقتصادی، مالی، تجاری و ثروت‌آفرینی شد نابرابری و فساد هم ایجاد می‌شود. اصولا هر جایی که پدیده‌ای به پدیده قابل فروش تبدیل شد نابرابری و فساد به بار می‌آورد که در دانشگاه‌های ما نابرابری کمتر ایجاد شده اما به شدت فساد آورده است. این فساد اشکال مختلفی اعم از (اخلاقی، اقتصادی، مالی، علم‌دزدی و ...) دارد.


همزمان با گفتمان تجاری‌سازی گفتمان دیگری هست به نام "اسلامی‌سازی" که همزمان در شورای عالی انقلاب فرهنگی و هم در وزارت علوم دنبال می‌شود. محور این گفتمان دوباره همان آموزش عالی است یعنی به دانشگاه به عنوان منبع معرفت و تربیت و پرورش نیروی اسلامی نگاه می‌کند. آداب، کردار و مناسکی که دارد هم این است که "کرسی آزاد‌اندیشی" راه می‌اندازند، حوزه‌های علمیه گسترش پیدا می‌کند، حتی حوزه‌های علمیه خودشان را به‌ روز می‌کنند، معاونت‌های پرورشی، فرهنگی و اجتماعی گسترش پیدا می‌کند، بسیج در دانشگاه‌ها گسترش پیدا می‌کند، اساتید گزینش می‌شوند، هیات‌ها جذب متمرکز ایجاد می‌شوند، سر‌فصل دروس عوض می‌شوند اینها کردارها و مناسکی است که به دنبال این گفتمان می‌آید. که تبعا نهاد خاص خودش را دارد مانند بخش‌هایی که در وزارت علوم ایجاد شده است یا شورای عالی انقلاب فرهنگی یا حتی گروه‌هایی که نام اسلامی دارند مانند گروه جامعه‌شناسی اسلامی یا شورایی به اسم شورای تحول علوم انسانی ایجاد می‌شود.


اسلامی‌سازی و تجاری‌سازی دانشگاه با یکدیگر در تضاد است


این دو منطق اصولا باهم جور در نمی‌آیند ولی این دو منطق هر دو با هم عمل می‌کنند و موازی با هم پیش می‌روند و وقتی به هم می‌رسند یکدیگر را تحسین و تایید می‌کنند، چون هر دو ساختاری است که نظام و دستگاه سیاسی آنها را دنبال می‌کند. اما از ابتدا این دو گفتمان دو کردار و مناسک و دو نهاد دچار اختلال هستند، با یکدیگر سازگار نیستند و نمی‌توانند با یکدیگر کنار بیایند، اما مفروضات اینها یکی است و آن این است که هر دو در پی قدرت هستند یعنی بنیان همه اینها آن است که قدرت و امنیت می‌خواهند. ما چه وقتی می‌خواهیم اسلامی‌سازی کنیم و دنبال گسترش اسلام در جهان هستیم و اینکه بگوییم علم وجود دارد و قدرت نزد اسلام است؟ چه وقتی دنبال کارآفرینی و ثروت‌آفرینی هستیم؟ می‌خواهیم بگوییم قدرت نزد ماست و من اسم آن را آمریکایی‌سازی ایران می‌گذارم.


در کشور خیلی با ادبیات شرق و اروپا گفت‌وگو نمی‌کنیم، حتی با ادبیات روس‌ها به عنوان یک قدرت جهانی هم گفت‌وگو نمی‌کنیم، اینها الگوهایی است که در دنیای آمریکا وجود دارد یعنی دنیای آمریکا دنیایی است که هم به لحاظ ایدئولوژیک هم به لحاظ اقتصادی قدرت دارد و من احساس می‌کنم که ما در دو دهه اخیر دنبال آمریکایی‌سازی ایران هستیم و آن سیاست‌هایی که توانش را نداریم و حتی اگر داشتیم درست نیست آن را دنبال کنیم و با اصول و مبانی ارزش‌های انقلاب جور در نمی‌آید.


به وضوح می‌توان دید که امروز گرفتار اینچنین مسئله‌ای هستیم. آغازگاه این مساله دولت دوم اصلاحات است، جایی که کسانی مثل رضا منصوری وارد وزارت علوم شدند، اسم آن را عوض کردند و تا الان که گرفتار این معضلات هستیم. قبل از آن ما وزارت فرهنگ آموزش عالی داشتیم که با گفتمان انقلاب سازگار است و مبنای آن هم قدرت نیست مبنا ایدئولوژی انقلاب است. البته که آن هم به درستی اجرا نشده است. اگر به دولت آقای هاشمی و قبل از آن برگردیم وزارت فرهنگ و آموزش عالی است که همان کارهای معمول انجام می‌دهد و مبنایش همان توسعه محوری است، آغازگاه گفتمان فرهنگ و آموزش عالی در دولت اول آقای هاشمی است. او معتقد بود که دهه 60 تمام شده است، امام فوت کرده، جنگ تمام شده، ایدئووژی که در دهه 60 داشتیم دچار بحران شده (ادبیاتی که در آن زمان بود مثل راه قدس از کربلا می‌گذرد، جنگ جنگ تا پیروزی، تا انقلاب مهدی امام را نگه‌دار و دیگر ایده‌هایی که وجود داشت) طبعا این فضا تمام شده است و در پی این بودند که ویرانی‌های کشور را درست کنند.


"گفتمان توسعه" مطلوب و هدفش توسعه است پس راهی که باید انتخاب کند همان توسعه است. این هدف نیاز به چه چیزهایی دارد؟ برنامه‌ریزی و بودجه، سازمان مدیریت وبرنامه‌ریزی، دولت متمرکز و ارتباطات خوب جهانی می‌خواهد که وام بگیرد و .... . کنش‌گر مطلوب آن هم بسیجی و رزمنده و اسیر دهه 60 نیست بلکه بروکرات است.


وقتی گفتمان دولت این موضوعات می‌شود در جزوه‌ها، ایدئولوژی، نهادها، سخنرانی‌ها، کتاب‌های درسی، دستورالعمل‌ها و همه چیز نمود پیدا می‌کند که مطلوبمان توسعه است، کنشگر مطلوبمان بروکرات است و عقلانیت را باید گسترش دهیم. این است که آقای هاشمی شروع به گسترش دانشگاه‌ها و فضای آموزش عالی در کشور کرد که آغاز کمی‌گرایی اینجاست اما کنترل شده و مدیریت شده با هدفی که نیروی دولت را تربیت کند و تحت تاثیر گفتمان دهه 60 نیروی دولتی و حداقلی از اسلامی‌سازی هم در آن باشد.


در دولت اصلاحات دانشگاه‌ها رشد علمی دارند و به سمت این می‌روند که دانشگاه‌ها به معنای دقیقش شکل بگیرد. هیات علمی‌ها و گروه‌های علمی مهم می‌شوند، سازوکارهای علم راه‌اندازی می‌شوند، معرفت‌شناسی در فضای فکری جامعه مطرح می‌شود، سیاست‌گذاری علم و فناوری به معنای دقیق علوم انسانی طرح می‌شود و به تدریج به لحاظ نهادی در حال نظم دادن فضای آموزش عالی کشور قرار می‌گیرد.


از دولت دوم اصلاحات روند اتفاقات خوبی که برای آموزش عالی در حال رخ دادن بود دچار انحراف شد. اگر به عقب برگردیم در سال‌های 57 که انقلاب شد تا سال‌های 67 به بعد اولا چند سال که دانشگاه نیست، گفتمان علم و دانشگاه تعطیل است، دچار بحران و مشکل هستیم. بعد هم آن چیزی که در دانشگاه‌های ما اتفاق افتاد همان گفتمان انقلابی‌سازی دانشگاه‌ها به معنای ایدئولوژیک است.


آن زمان نظام سیاسی در پی این نبود که گفتمان دانشگاه را در کل جامعه ترویج دهد اگر چه آغاز دانشگاه آزاد هم می‌باشد بلکه در پی این است که گفتمان علم و دانشگاه به سمت تربیت نیروهای انقلابی برود. یعنی خانواده انقلاب را با سواد کنیم به همین دلیل دامنه گزینش‌ها و پذیرش‌ها محدود است، اعضای هیات علمی کسانی هستند که تازه تریت می‌شوند، فضای دانشگاه‌‌ها انقلابی است، ایده آل این دانشگاه که نماد گفتمان علم و دانشگاه در آن سال‌هاست دانشگاه تربیت‌مدرس است یعنی گفتمان علم و دانشگاه در دهه 60 گفتمان تربیت‌مدرس اسلامی است. این گفتمان‌های بعد از انقلاب هستند. یعنی سه گفتمان انقلابی، "توسعه‌محوری" "تجاری‌سازی" و "اسلامی‌سازی" که با هم هستند.


گفتمان اسلامی‌سازی اصیل در پی قدرت‌نمایی نبود


اسلامی‌سازی اولیه یعنی همان انقلابی اصیل در پی قدرت نیست در پی پالایش روحی و روانی جامعه است. یعنی دانشگاه را انقلابی و اسلامی کند که دانشگاه نماد قدرت شود اصولا آن فضا شکل گرفت که همانطور که امام می‌گفت انسان درست تربیت شود. اما اسلامی‌سازی متاخر در پیوند با قدرت و امنیت است این تفاوتی است که باید بین این دو لحاظ کرد.


در این شلوغی آشفتگی و عدم وجود نظمی که شکل گرفته اکنون در وضعیتی هستیم که نسبت به آنچه در گذشته اتفاق افتاده باز اندیشی کنیم، دو سه ادعا که بیشتر وجود ندارد یعنی ما هم می‌خواهیم انقلابی باشیم هم می‌خواهیم قدرتمند باشیم هم می‌خواهیم ثروتمند باشیم هم می‌خواهیم علم داشته باشیم تکلیفمان در این حوزه‌ها مشخص است.


دوباره به وضعیت التقاطی بازگشتیم و یک التقاط 4 گانه داریم که می‌توان آن را به گفتگو گذاشت و با یک منطق فازی انتخاب کرد "کدام یک و به چه میزان" نه اینکه سیاه و سفید نگاه کرد و یکی را انتخاب کرد و بقیه را حذف کرد. نمی‌توان گفت مثلا ثروت‌آفرینی را حذف کرد چون کشور به آن نیاز دارد، نمی‌توانیم اسلامی‌سازی را حذف کنیم چون نظام اسلامی است، نمی‌توان انسان‌سازی را هم حذف کنیم چون مدعی یک انقلاب انسان‌ساز هستیم و نمی‌توان منطق درونی خود علوم را هم حذف کرد. بنابراین در فضایی هستیم که هر 4 گفتمان وجود دارد و تنها راه این است که به شکل باز به گفتگو گذاشته شود. طبق گفته سرپرست سابق وزارت علوم اعتماد عمومی مردم به دانشگاه از 70 درصد به 40 درصد رسیده است این اعتماد به دلیل شکاف‌های موجود در نظام آموزش عالی از بین رفته است. راه‌حل این مساله این است که از طریق فعال‌سازی زبان و کنش‌ورزی سیاسی به گفتگو گذاشته شود تا تکلیفش روشن شود و گرنه باز در وضعیت روزمره باقی خواهیم ماند.


*چرا علوم انسانی در کشور به وضعیت مطلوب نرسیده است؟


علوم انسانی فراتر از دانشگاه‌هاست و به سنت‌های فکری جامعه بازمی‌گردد. درست است که در عصر گذشته فلسفه آکادمیک وجود داشته است، مدرسه افلاطون، مدرسه ارسطو و بعد کلیساها و بعد از روشنگری هم دانشگاه‌ها هستند اما تفکر انسانی همیشه در فضا جاری وساری بوده است مانند فضای تنفس و انسان‌ها در آن زندگی می‌کردند به همین دلیل علوم انسانی را لزوما نباید در پیوند با دانشگاه مدرن مطرح کرد.


فلسفه موضوع مدرنی نیست یا دین به عنوان یکی از دغدغه‌های این علم، مدرن نیست، بسط و تجلی نهادی این علوم در دنیای مدرن بوده است. علوم انسانی را نباید فقط در دانشگاه جست و باید کلان‌تر نگاه کرد.


پرسش این است که چرا تفکر داریم؟ هانا آرنت معتقد بود در یونان باستان دو فضا وجود داشت، فضای خصوصی که همان خانواده و بقای خانواده و معیشت که نظمی هم بر آن عارض بوده است و ویژگی‌های خاصی داشته است و اشاره می‌کند نظمی که با خشونت زیادی همراه است به دلیل اینکه باید کسانی سرور می‌شدند و بندگانی را در اختیار می‌گرفتند تا آنها بتوانند ثروت‌آفرینی کنند و بقا خانواده را تضمین کنند.


بعد از این مرحله افراد وارد دولت‌شهر و قلمرو عمومی می‌شدند که این قلمرو فضای گفت‌وگو درباره موضوعات عمومی جامعه است و به همین دلیل افراد می‌توانستند درباره منافع عمومی جامعه دیدگاه‌هایشان را طرح کنند و مسائل خصوصی مثل اقتصاد، معیشت و ... مطرح نبود. اتفاقی که از نگاه هانا آرنت می‌افتد این است که این نظم در جهان امروز به هم خورده است و اقتصاد و اخلاق مانع از شکل‌گیری قلمرو عمومی هستند و اتفاق دیگر اینکه قلمرو خصوصی به محور تمام مباحث فکری دنیای مدرن تبدیل شده است.


مسکن، بیمه، پوشاک، مرگ و میر که مسائل خصوصی بوده‌اند در حال حاضر محور دولت‌ها و تفکرات امروز قرار گرفته است و اقتصاد مسلط بر زندگی اجتماعی است، علمی که متولی این موضوعات است یکی علم اقتصاد و دیگری جامعه‌شناسی است.


جامعه در محور مجادلات قرار گرفته است و همه ذهنیت انسان معطوف به این است که جامعه چگونه پرورش پیدا کند و بتواند زندگی اجتماعی خوبی را فراهم کند که انسان‌ها در رفاه زندگی کنند، پس امروزه به طور کلی در فضای فکری دنیای مدرن قلمرو عمومی یا قلمرو سیاست به معنای کنش‌گری و آغازی که قبلا توضیح داده شد کنار گذاشته شده است.


هانا آرنت در کتاب وضع بشر می‌گوید بشر گرفتار چند مساله کلیدی است و آنها پیوند جدی با وضعیت امروز انسان دارد. یکی از موضوعات مهم و بنیادی در حوزه زندگی انسان‌ها تنهایی است. هانا آرنت اعتقاد دارد راهی که می‌توان از تنهایی گریخت پیوند خوردن با جمع است و اینکه در قلمرو عمومی وارد گفتگو با دیگران شویم و وجود متکثر ما در پیوند با دیگران قرار گیرد، هم متفاوت بودن خودمان را بفهمیم هم دیگران را فهم کنیم.


نکته دوم این است که ما متولد می‌شویم و می‌میریم. آرنت معتقد است مهمترین وضع بشر همین است به همین دلیل مهمترین پرسش انسان این است که چطور نمیرد؟ به لحاظ فیزیکی که همه می‌میرند اما پرسش کلیدی انسان این است که اگر بخواهیم تولد و مرگ معنادار شود، هم تولد باید معنای دیگری پیدا کند و فقط به معنای تولد فیزیکال نباشد، هم مرگ مرگی باشد که معنا پیدا کند و راه فرار از این مرگ هم جاودانگی است.


هانا آرنت در پاسخ به این سوال می‌گوید بشر برای اینکه معضل را حل کند سه فعالیت برای خودش طراحی کرده است. این سه فعالیت یکی "زحمت" دومی "کار" و سومی هم "عمل" (به معنای روایت یا زبان ورزی) است. زحمت را معطوف به بقا می‌داند ما تقلا می‌کنیم که زنده باشیم مانند حیوان، در این مرحله هنوز در مرحله پیشا انسان هستیم و باید زحمت بکشیم معیشت خود را تامین کنیم، همه با هم یکسان هستیم حتی با حیوانات هم یکسان هستیم و نکته مهم این است که در مرحله زحمت جهانیت ممکن نمی‌شود، نمی‌توانیم جهان به معنای زبانی بسازیم، یعنی تفکر ممکن نمی‌شود. مرحله زحمت میرا است یعنی زود به دست می‌آوریم و از دست می‌دهیم، فرایند مستمر ودائمی است که از ابتدای خلقت و بودن ما در جهان تا زمان مرگ گرفتار آن هستیم، انباشت هم نمی‌شود و مابه ازای بیرونی خاصی هم نخواهد داشت الا اینکه بقای ما تضمین می‌شود نقدش هم به مارکس این بود که بر خلاف اینکه مارکس تاکید کرده زحمت‌کشان جهان را نجات می‌دهند معتقد است زحمت کشان فاقد جهان هستند و نمی‌دانند جهان چیست که آن را نجات دهند.


در مرحله دوم (کار) انسان تبدیل به انسان سازنده می‌شود همه چیز می‌سازد، هنر، فلسفه و ... می‌سازد. به این معنا بقای خود را بیشتر تضمین می‌کند و جاودانه‌تر می‌شود. تولد معنادارتر می‌شود به این معنا که در جهانی هستیم که چیزهایی را می‌سازیم، آغازگری می‌کنیم، اما این آغازگری معطوف به هدف و پیش‌بینی‌پذیر است. نکته دوم اینکه جاودانگی که تضمین می‌کند کوتاه‌مدت است، یعنی کالاها از بین می‌روند و ارزش‌شان هم از بین می‌رود. اگر چه تمدن‌ساز هستند و باعث می‌شوند انسان ابزارسازی کند و این ابزار ها باعث می‌شوند بقای انسان راحت‌تر شود اما جاودانگی انسان را تضمین نمی‌کند.


مهمترین و برترین صفت انسان این است که انسان از زحمتکش تبدیل به انسان آشکارگر شود. انسانی که آشکار می‌کند. چه جیزی را؟ ابتدا خودش را سپس قصه‌اش را در پیوند با سه چیز: پیوندبا خودش، پیوند با جهان و پیوند با دیگران. "تفکر" یعنی روایت این سه قصه. اگر این روایت‌گری و آشکارگری‌ها ممکن شود هم کیستی ما ممکن می‌شود هم روایت ساختیم، هم این روایت باعث می‌شود در خاطره‌ها ماندگار شویم، هم باعث می‌شود بتوانیم آینده را هم تخیل کنیم.


پس لازمه تفکر این است که جامعه از مرحله زحمت و کار فراتر برود و به مرحله عمل برسد. از نگاه هانا آرنت این عمل در پیوند با انسان است چون هر انسان آغازگر یک روایت است هر تولد یک آغاز تازه در جهان، یک تصویر تازه از رابطه انسان با جهان، از رابطه انسان با انسان‌ها و از رابطه انسان با خودش است.


با این توضیحاتی که داده شد اصولا جامعه ما در مرحله زحمت باقی مانده است. البته فرازهایی از تاریخ وجود داشته که ما از مرحله زحمت فراتر رفتیم و به مرحله کار و روایت وارد شدیم نمونه‌اش هم انقلاب اسلامی است. اما اینها استثنائات تاریخ ایران است.


این مسئله فقط در سطح کلان جامعه نیست و در سطوح خرد که نگاه کنیم آرزوی انسان ایرانی تشکیل خانواده است. اصولا در فرهنگ خرد و سبک زندگی روزمره هم در پیوند با محدوده خانواده هستیم و آرمان‌مان این است. پس ما هم در سطح ساختار کلان جامعه هم در سطح خرد آرمان‌های فردی و هم در پیوند با خودمان در مرحله زحمت هستیم.


ما در پیوند با خودمان درون‌فهم هستیم اما بیانگر درونمان نیستیم و جامعه روایت‌گر نیستیم. این است که ویژگی‌هایی که برجامعه ما عارض است جامعه را در سطح زحمتکش یا نهایتا خیلی مختصر در سطح انسان سازنده آمده است اما به مرحله انسان در عمل نرسیده است و این شرطش این ست که تکثر و آغازگری انسان به رسمیت شناخته شود جایی هم که این را ممکن می‌کند قلمرو عمومی و باز بودن فضای سیاسی است.


والرشتاین معتقد است تحولاتی که در دنیای غرب ممکن شده است عمدتا دولت‌محور بوده است اما آنها وقتی در مورد جهان سوم حرف می‌زنند می‌گویند خودتان جامعه مدنی را تقویت کنید و اجازه نمی‌دهند ایده را باور کنیم که اتفاق مثبت باید از دولت‌ها بیافتد. چون منابع دست دولت است، کنترل دست دولت است، دولت است که نظم جامعه در اختیارش است، دولت‌ها باید متولی فضای باز باشند.


جامعه در حال حاضر گرفتار سکوت عمومی است یعنی سازگاری بین سکوت مردم و دولت برقرار شده است. در این وضعیت فرارتر از مسئله علوم انسانی با امتناع جامعه روبرو هستیم. اگر جامعه خودش را ممکن کند به این معنا که اگر در جامعه زبان و گفتگو فعال شود تفکر فعال می‌شود و علوم انسانی نیز فعال می‌شود. این‌ها مشکلات اصلی‌ای است که در سطح کلان در جامعه وجود دارد اما در سطح دانشگاه‌ها هم ریشه تمام مشکلات به سطح کلان برمی‌گردد، چون بنیان تمام علوم زبان‌ورزی و روایتگری است و روایتگری هم باید از جنس تداعی آزاد باشد

به نظرم ما نیازمند یک اجماع جمعی در خصوص ماهیت دولتی هستیم که این فرایند کنش‌ورزی سیاسی یا همان قلمرو عمومی و روایت‌گری را در جامعه ممکن کند و اندک اندک ما در بستر تاریخی تبدیل به انسان‌هایی شویم که روایتگری می‌کنیم.


من مشکل را مثل "آرامش دوستدار" نه در فرهنگ دینی می‌بینم و به بحث‌های "سیدجواد طباطبایی" هم معتقد نیستم که اگر دیالکتیک درونی داشتیم و اگر ویژگی‌های خاصی بر اندیشه عارض می‌شد آن اندیشه بود. اتفاقاتی هم در جامعه ما افتاده یعنی حداقل‌هایی از اندیشه‌ورزی هم داریم اما آن حجم و گستره‌ای که باید در فرایند گفتگو ممکن شود به همان دلایلی که گفتم ممکن نشده است.


جامعه در حال حاضر گرفتار سکوت عمومی است یعنی سازگاری بین سکوت مردم و دولت برقرار شده است. در این وضعیت فرارتر از مسئله علوم انسانی با امتناع جامعه روبرو هستیم. اگر جامعه خودش را ممکن کند به این معنا که اگر در جامعه زبان و گفتگو فعال شود تفکر فعال می‌شود و علوم انسانی نیز فعال می‌شود.


این‌ها مشکلات اصلی‌ای است که در سطح کلان در جامعه وجود دارد اما در سطح دانشگاه‌ها هم ریشه تمام مشکلات به سطح کلان برمی‌گردد، چون بنیان تمام علوم زبان‌ورزی و روایتگری است و روایتگری هم باید از جنس تداعی آزاد باشد یعنی مثل زمانی که پیش روانکاو می‌رویم و خودمان را بدون هیچ معذوریتی بیان می‌کنیم. باید بر انسانی چنین وضعیتی عارض شود تا افراد از هیچ محدودیتی نترسند در این وضعیت سخن بگویند، بنویسند و در گفتگوی با یکدیگر ذهن جمعی شکل بگیرد و آن موقع می‌توان گفت ما به یک توان می‌رسیم و دانش ممکن می‌شود و از همه جمعیت دانش سر می‌کشد و علوم انسانی ممکن می‌شود. علوم انسانی هم لزوما مباحث فلسفی و نظری جامعه‌شناسی و علوم سیاسی و کلام و ... نیست. بخش زیادی از علوم انسانی مهارت است. بخش زیادی توان است. توان و مهارت نوشتن، تحقیق، گفتگو کردن و حتی بخش زیادی کاربرد و اجرا است و در همه این سطوح اگر دانش ممکن شود این اتفاق می‌افتد.


اقداماتی که می‌تواند به حل مشکلات کمک کند چیست؟


فرهنگ به یک معنا یعنی سیاست. در زندگی اجتماعی رویکردی به اسم جامعه شناسی وجود دارد. طبق تقسیم بندی جامعه شناسی وظیفه نهاد فرهنگ خلق ایده است، نهاد اجتماع باید ایده‌ها را از طریق آموزش پرورش، خانواده و ... درونی کند، اقتصاد باید منابع را ایجاد کند، و وظیفه نهاد سیاست یا حکومت تحقق اهداف است. این رویکرد پارسونزی است که برآمده از تئوری کسانی مثل دورکهایم است، امروزه نیز ادامه دارد و گرایش غالب نظم گرا و رفتارگرا در جامعه‌شناسی جهان و ایران است. این در سطح کلان که همیشه توقع داریم سریع ایده‌ها درونی شود.


در سطح خرد دیدگاه حاکم بر جامعه‌شناسی دیدگاه رفتارگراست، یعنی همیشه کنش‌های انسان‌ها باید مبتنی بر نظم و قاعده‌ای انجام شود تا به اهدافی برسد. دو ایراد بنیادی در این مسئله‌ وجود دارد و با اینکه انقلاب ایران دینی بود و ادعاهای بزرگی داشت در آن گرفتار است.


اول: جمهوری اسلامی حاصل کنش سیاسی مسلمانان علیه رژیم پهلوی، در جامعه‌ای که سیاست فقط حکومت بود، حکومتی که استبداد به خرج می‌داد، از بالا مدیریت می‌کرد و توسعه‌ای (توسعه سلطنت‌محور یا غرب‌محور) که خودش مد نظرش بود اعمال می‌کرد. ما مدعی هستیم مردم در برابر این نظام کنش سیاسی کردند و به این نتیجه رسیدند که اتفاقا هدف سیاست تحقق اهداف دیگران نیست، بلکه سیاست حوزه کنش‌ورزی و آغاز‌گری است، یعنی هیچ چیزی مانع سیاست نیست نه فرهنگ رژیم پهلوی نه اقتصاد نظام پهلوی. در حالی که سیستمی که در جامعه‌شناسی طراحی کردیم سیاست در حیطه دو چیز گرفتار است فرهنگ و اقتصاد.


این دو مانع از کنش سیاسی هستند، کنش سیاسی به معنای آغاز‌گری، به معنای جایی که ما تکثر انسان‌ها را به زبان هانا آرنت به رسمیت می‌شناسیم که هر فرد می‌توان آغاز‌گر راه جدید باشد. یعنی تکثر افراد را می‌پذیریم، افراد آغاز‌گر راه جدیدند و افراد وقتی وارد فضای کنش سیاسی می‌شوند و بودنشان در جهان معنادار می‌شود دیگر تنهایی تبدیل به یک مسئله مثل رومانتیسیم نمی‌شود. انسان تنها نیست و در پیوند با جمع است، در برابر جامعه مسئول است و روح جمعی آنقدر درونش قوی‌ست که هیچگاه احساس نمی‌کند تنهاست و گرفتار بحران معنا در جامعه شود. این مسائل در دین اسلام هم وجود دارد مسلمان نباید گرفتار بحران معنا شود چون از ابتدا جماعت است و تنهایی بر او عارض نیست. دائما گرفتار جمع و اندیشه‌های جمعی‌ خویش است. این یک نکته که باید به آن دقت کنیم سیاست به این معنا.


از طرف دیگری سیاست آغاز‌گری است. آغازگری به این معنا که پیش‌بینی ناپذیر است یعنی ما کنشی را انجام می‌دهیم و به اهداف آن فکر نمی‌کنیم، فقط مسئولیت و وظیفه خود را انجام می‌دهیم. پس رفتارگرایی را کنار میگذاریم، دیگر کنش نمیکنیم تا به فلان هدف برسیم، بلکه کنش می‌کنیم چون در قالب مسئولیتی که در جامعه داریم وظیفه داریم کنش گری کنیم، اما رفتارگرایی و جامعه‌گرایی به معنای کلاسیک موجب شده است کنش‌گری را تعطیل کنیم.


کنش سیاسی قلمرو عمومی را معنا دار می‌کند


اگر کنش سیاسی منتفی شود قلمرو عمومی بی‌معناست یعنی تکثر افراد و جامعه، ورود این افراد به حوزه کنش سیاسی، کنش‌گری افراد، آغازگر بودن اینها، توان ذهنی افراد و اینکه می‌توانند در جامعه شکوفا شوند را به رسمیت نمیشناسیم و تبدیل به جامعه‌ای می‌شویم که گرفتار بن بست است، خانواده بزرگ به اسم حکومت، حکومت می‌کنند و دیگران هم هیچ‌کاره هستند و فقط در جامعه فاصله تولد تا مرگ را طی می‌کنند. پس نکته دوم که در جامعه باید اتفاق بیافتد فعال کردن سیاست است.


راه مشکلات از این گفتگوها حل نمی‌شود بلکه از گفتگویی که حاصل کنش‌گری سیاسی است و همه در آن فعال هستند حل می‌شود. به این معنا تئوری که در خصوص فرهنگ مطرح کردم (فرهنگ یعنی سیاست و سیاست یعنی فرهنگ) فرهنگ سیاسی است، گفتگو سیاسی است و سیاست یک امر گفتگویی است. تصمیم بزرگ بعدی که باید بگیریم این است و اگر این تصمیم گرفته شود و در جامعه اتفاق بیافتد نه فقط علم و دانشگاه بلکه هر نهاد دیگری مطرح شود، جامعه می‌تواند در خصوص آن به اجماع و رویکرد خاص برسد و وقتی توافق کرد نهاد شکل می‌گیرد و مشکلی که مطرح شد که ذهنیت‌های دوگانه یا چند پاره نمی‌توانند ساختار شکل دهند چون گرفتار در اندیشه‌های متفاوت هستند حل می‌شود. چون جامعه‌ای که گرفتار اندیشه‌های متفاوت است توافق کرده است و دیگر بجای منطق ارسطویی(صفر یا صد)، فازی محور(کمتر یا بیشتر) می‌اندیشیم به عنوان مثال نهاد دانشگاه یا ورزش باید بیشتر این باشد، کمتر این باشد. آن زمان دیگر توافقی است که انجام دادیم و همه در جامعه می‌پذیرند این دو آفت بزرگی هستند یک فرهنگ را مختل کردیم به این معنا که گفتگو را منتفی کردیم و یکی دیگر اینکه سیاست را مختل کردیم. اگر این دو اتفاق بزرگ در جامعه بیافتد می‌توانیم به سمت کارآمد‌کردن نهادها برویم چون بحرانی که اکنون با آن گرفتاریم یکی دو تا نیست.


انتهای پیام/

ارسال نظر
قالیشویی ادیب