کودتای بولیوی؛ علت خشم و تنفر علیه سرخپوستان چیست؟
به گزارش گروه بینالملل خبرگزاری آنا، «آلوارو گارسیا لینرا»، معاون رئیسجمهور سابق بولیوی پیش از کودتا طی یادداشتی در وبسایت خبری- تحلیلی «پیلپز دیسپچ»، به بررسی تحولات بولیوی پیش و پس از کودتای امپریالیستی در این کشور مهم آمریکایی جنوبی پرداخته است که بخش اول آن تحت عنوان «تجلی نژادپرستی» با ترجمه عبدالحمید شهرابی، مسئول تحقیقات خانه آمریکای لاتین منتشر شد. آنچه میخوانید، بخش دوم این یادداشت است که تقدیم میشود.
حمایت پلیس و نیروهای مسلح از کودتاچیان
نیروهای مردمی، شامل کارگران، معدنچیان، روستاییان، مردم بومی و ساکنان شهری در مقابل کودتا مقاومت کردند و شروع کردند تا کنترل مجدد شهرها را به دست بگیرند. اما بهمحض اینکه توازن نیروها به نفع نیروهای مردمی در حال تغییر بود، سرپیچی پلیس شروع شد.
درحالیکه مردم عادی مورد آزار و اذیت و حملات گروههای فاشیستی قرار گرفته بودند، پلیس برای چند هفته در حفاظت از آنها بهغایت سستی و بیعرضگی از خود نشان داد. اما، از جمعه 8 نوامبر بسیاری از نیروهای پلیس توانائی فوقالعادهای را در حمله، بازداشت، شکنجه و کشتن تظاهرات کنندگان طبقه کارگر به نمایش گذاشتند. وقتیکه مسئله چگونگی مواجهه با بچههای طبقه متوسط مطرح بود، نیروهای پلیس ظاهراً از چنین ظرفیتی برای سرکوب برخوردار نبودند. لیکن، آنوقت که نوبت به سرکوب سرخپوستان عاصی رسید، بهصف شدن قشون، خشونت و تکبر به اوج خود رسید.
همین اتفاق در مورد نیروهای مسلح هم رخ داد. در تمامی مدتی که ما در حکومت بودیم، هرگز به پلیس اجازه ندادیم که بسیجهای مردمی را سرکوب کند. ما اجازه این کار را حتی در زمان کودتای اول در سال 2008 هم ندادیم. حالا، در وسط اوضاع متشنج و بدون اینکه ما از پلیس چیزی خواسته باشیم، آنها به ما گفتند که ظرفیت مقابله با شورش را ندارند. و اینکه آنها فقط هشت گلوله برای هر عضو نیروهای مسلح دارند و حتی برای اینکه با ظرفیت حفاظتی در خیابانها حضور پیدا کنند حکم رئیسجمهور ضرورت دارد. برای اینکه آنها از سرخپوستان حمایت کنند، احتیاج به دریافت حکم داشتند، ولی برای سرکوب و کشتار سرخپوستان برای آنها کفایت میکرد که از حکم صادر شده جهت اعمال تنفر طبقاتی تبعیت کنند. و حالا، با گذشت تنها پنج روز بیش از ۱۸ نفر کشته و ۱۲۰ تن با گلوله جنگی کشته شدهاند. البته، تقریباً همه آنان از مردم بومی بودهاند.
علت تنفر و خشم طبقات ممتاز علیه سرخپوستان
سؤالی که به آن باید پاسخ دهیم این است که چگونه این طبقه متوسط سنتی اینهمه تنفر و خشم نسبت به مردم را در خود پرورانده است، تا جایی که به سرخپوستان بهعنوان دشمن نگاه میکند و برای مقابله با آنان به فاشیسم افراطی متوسل میشود. آنها چه کردهاند که اینگونه یأس طبقاتیشان به پلیس و نیروهای مسلح منتقلشده و خود به پایگاه اجتماعی فاشیسم و سرکوب دولتی و انحطاط اخلاقی تبدیل شدهاند. پاسخ این است که آنها برابری را نفی کردند و این به معنی دست رد زدن به یک دموکراسی اساسی است.
بیشتر بخوانید: کودتای بولیوی؛ تنفر نسبت به سرخپوستان / وقتی زنان و کودکان قربانی فاشیسم میشوند
14 سال حکومت جنبشهای اجتماعی با این شاخصها شناخته میشد: فرایند ایجاد توازن مابین طبقات اجتماعی، کاهش شدید فقر مفرط (از 35 درصد به 15 درصد)، وسعت بخشیدن به حقوق همگانی (دسترسی عمومی به مراقبتهای بهداشتی و درمانی، آموزش و تأمین اجتماعی)، جذب سرخپوستان در دستگاه دولتی (بیش از 50 درصد از کارکنان ادارات عمومی باید از افراد بومی باشند، و این یک روایت ملی جدید در مورد جمعیت بومیان بود که اکثریت مردم را تشکیل میدهند)، و کاهش نابرابریهای اقتصادی (فاصله درآمد ثروتمندان نسبت به فقرا از شاخص 130 به 45 رسید). همه اینها به معنی دموکراتیزه کردن ثروت و دسترسی آحاد ملت به کالاهای عمومی، فرصتها و قدرت دولتی بود. حجم اقتصاد از 9 میلیارد به 42 میلیارد دلار رسید، بازار و پسانداز داخلی وسعت پیدا کرد و این امکان برای بسیاری از مردم به وجود آمد که خانههای خودشان را داشته باشند و فعالیتهای کاریشان را بهبود بخشند.
بنابراین، درصد «طبقه متوسط» به لحاظ درآمد از 35 درصد به 60 درصد رسید و اکثر خانوادههایی که به این جمعیت پیوستند، از طبقه کارگر و مردم بومی بودند. این جریان اساساً فرایند دموکراتیزه کردن کالاهای اجتماعی از طریق ایجاد برابری مادی بود. اما، این جریان درعینحال بهطور اجتنابناپذیر منجر به کاهش دارایی اقتصادی، آموزشی و سیاسی طبقه متوسط سنتی شد. قبلاً، یک نام فامیل شناختهشده، بهرهمندی از انحصار دانش «مشروع» و روابط خانوادگی به طبقه متوسط سنتی این اجازه را میداد که به مشاغل ادارات دولتی دسترسی داشته باشد، وام بگیرد و برنده مناقصات پروژهها و بورسیهها شود. امروزه، تعداد اشخاصی که برای یک شغل و فرصت رقابت میکنند نهتنها دو برابر شده، بلکه علاوه بر آن، طبقه متوسط نوظهور که از میان مردم بومی و طبقه کارگر شکل گرفته، ترکیبی از سرمایه جدید (شامل زبان بومی و ارتباطات اتحادیهای)، ارزش اجتماعی بیشتر و حق به رسمیت شناختهشده توسط دولت برای بهرهمندی از کالاهای عمومی را در اختیار دارد.
سقوط ویژگیهای یک جامعه استعماری
این تصویر نشانگر سقوط ویژگیهای یک جامعه استعماری است: بنیاد تخیلی برای برتری تاریخی طبقه متوسط نسبت به طبقات زیردست دچار تزلزل شده است. اینکه پسران این طبقه متوسط سنتی نیروی برانگیزنده شورش ارتجاعی بودهاند، فریاد خشن نسل جدیدی است که میبیند چگونه وراثت یک اسم فامیل و یا یک رنگ پوست در مقابل فرایند دموکراتیزه شدن کالاها محو میشود. آنها اگرچه پرچم دموکراسی بهعنوان حق آرا را بلند میکنند، لیکن در واقعیت، علیه دموکراسی به مفهوم تراز کردن طبقات اجتماعی و توزیع ثروت، قیام کردهاند. به این دلیل است که ما شاهد سرریز اینهمه تنفر و فوران اینهمه خشونت هستیم زیرا برتری نژادی چیزی نیست که بتوان آن را منطقی جلوه داد. تنفر نژادی همچون یک تتوی منقش به سیمای تاریخ استعماری بر روی پوست نقش میبندد. اینگونه، فاشیسم نهتنها بیان انتقال افراطی و شکستخورده برخی ارزشها بلکه همچنین به طرزی متناقض، نشان از واکنش به موفقیت دموکراتیزه شدن منابع مادی در جوامع پسااستعماری دارد.
با توجه آنچه ذکر شد، جای تعجب ندارد که همزمان با شلیک گلوله و کشته شدن 20 تن از بومیان، آنها که اینان را میکشند و یا دستور قتلشان را صادر میکنند، روایتشان این است که اینگونه اقدامات در راستای حراست از دموکراسی است. اما، در واقعیت، آنها میدانند که آنچه انجام دادهاند برای حفاظت از امتیازات طبقه ممتاز و نام خانوادگی است. تنفر نژادی تنها قادر به نابود کردن است. افقی برای آینده را نمایان نمیکند. چیزی بیشتر از انتقام بدوی یک طبقه اجتماعی رو به زوال نیست. و این نشان میدهد که هر حامی کودتا چگونه در مقابل هر لیبرال دمدستی دولا میشود.
انتهای پیام/4106/پ
انتهای پیام/