یک روایت داستانی از گرد و غبار در خوزستان/ بلبشوی عجیبی در اهواز افتاده است
گروه اجتماعی خبرگزاری آنا: سامان فرجی بیرگانی، نویسنده، پژوهشگر و فعال اجتماعی اهل خوزستان در روایتی داستانی برای خبرگزاری آنا، هجوم شدید گرد و غبار به مناطق جنوب غرب کشور به خصوص خوزستان و چگونگی واکنش مردم به آن را توصیف کرده است.
روزگار غبار آلود ما
هفته سوم بهمن پر است از گرد و خاکی که میرود تا به سایر روزمرگیهایمان اضافه شود، صبح که از خانه بیرون می آیم، با خودم کلاه و ماسک میبرم، گرد و غبار وقتی لای موهای سر برود، حوصله کار را از آدم میگیرد و تنفسش خلط سینه میآورد. سهشنبه بیست و یکم بهمن ساعت 9 صبح، بعد از چند روز غبار پراکنده، مدرسهها را تعطیل اعلام میکنند. پدر– مادرهایی که آنروز بچههاشان را تا مدرسه همراهی کرده بودند، هنوز به خانه نرسیده، خبردار شدند؛ مدارس و دانشگاه ها تعطیل اعلام شده است، یک ساعت بعد معلوم شد غلظت هوا به حدی است که برای بزرگسالان هم خطرناک است و ادارات شهر هم تعطیل اعلام می شود. اغلب همکارها رفته اند، این دست و آن دست میکنم تا نروم اما برق هم قطع می شود و سیستمها از کار می افتد. یک نفر از همکاران را برای احتیاط نگه میدارم و از محل کار بیرون میزنم.
غبار زردرنگی تمام فضای شهر را گرفته است. انگار که همه چیز را از پشت شیشهای زرد میبینیم، از روی پل عبور میکنم، رودخانه پیدا نیست. بلبشوی عجیبی در شهر افتاده است. برق قسمتهای زیادی از اهواز قطع شده، بعضی ماشینها چراغهایشان را روشن کرده اند، هرکس دنبال وسیله ای است تا خود را به خانه برساند، مردم برای یکدیگر پارک میکنند و همدیگر را در رساندن به مسیر خود یاری میدهند، حس نوعدوستی و خونگرمی ما خوزستانیها گل کرده است، یاد بمبارانهای دوران جنگ میافتم و خوشدلی کوچکی در دلم پدید میآید که فرصتی پیش آمده است تا بار دیگر با هم همدردی کنیم.
به خیابان نزدیک خانهمان میرسم، طلبه ای جوان چند گام جلوتر از من قدم می زند. انتهای خیابان ما مدرسه علمیه امیر المومنین (ع) قرار دارد، جلوتر از طلبه، زنی جوان با کودکی چاق و گوشتالو در آغوش در حرکت است. باد ناگهان خیز بر میدارد و کاغذها و خاشاک توی کوچه را بلند میکند. شاخههای درختان تکان سختی میخورند و برگهای کُنار به سختی خود را به شاخه نگه میدارند. یقههای کتم را میچسبم و طلبه عبا و عمامهاش را، روسری زن به عقب میرود و زن سراسیمه کلاه بچه را میگیرد.
نزدیک خانه رسیدهام، لنگههای در باز است و از درون کوچه داخل حیاط خانهمان دیده میشود، روی سکو و گلهای باغچه را لایه ای از خاک زرد نرم گرفته است، اولین کسی را که میبینم مادر است، سراغ خواهر برادرهای بازنیامده را میگیرد. میگویم بی اطلاعم همه جا تعطیل شده - نگران نباش آنها هم میآیند.
شکرخدا، آنتنها را هم باد انداخته و ارتباطمان با تبلیغات سرگیجه آور تلوزیونی قطع شده است، اگرچه در این چند وقتی که از شروع غبارها گذشته قسمت بیرونی پنجرهها را با پارچههای برزنتی که سالها بیاستفاده گوشه خانه افتاده بودند پوشاندهایم اما گرد و غبار مثل فیلم «حمله زنبورها» از ریزترین سوراخها خود را به داخل خانه رسانده است، اعضای خانه یکی یکی وارد میشوند و هرکس که از راه میرسد حکایت جالبی از اتفاقات بیرون می گوید. خواهر کوچک از بچهای که مادرش را گم کرده بود، دیگری از قطعی برق و گیر افتادن عدهای در آسانسور و دیگری از اورژانس شلوغ بیمارستانها... همه خانواده که جمع میشویم یکی پیشنهاد میکند چند روزی از شهر خارج شویم پیشنهاد بعدی آنکه همسفرانی بیابیم تا به صورت گروهی حرکت کنیم تا اگر اتفاقی در راه افتاد با هم باشیم.
برادر بزرگ که کمحرفتر از همه هست، می گوید: به کجا؟ از کجا معلوم شهرها یا استانهای دیگر نیز وضعشان مثل ما نباشد؟ سوال جالب او ما را به پرس و جو وا میدارد، هرکس به جایی تلفن میکند و از دوستان و آشنایانی که در شهرهای دیگر دارند سراغ وضعیت جوی را می گیرند. وضعیت شهرهای جنوبی خوزستان که از پیش مشخص است. با شهرهای شمالی استان تماس میگیریم. مسجدسلیمان هوا غبار آلود است، دزفول و اندیمشک هم، شوشتر هم غبار آلود است اما در شمال گتوند در ارتفاعات اوضاع کمی بهتر است، بعضیها هم دهدز را پیشنهاد میدهند، موافقان و مخالفان سرگرم بحث میشوند.
برادر بزرگ اعلام میکند که با رفتن از شهر مخالف است. من هم میگویم که جایی نمیروم، یکی خبر میدهد به دلیل کاهش میدان دید، در جاده اهواز شوشتر تصادف شده و عدهای کشته شده اند. مادر هم میگوید هیچ جا نمیرویم!
غبار داخل خانه هم قابل تحمل نیست، به بستر میروم و پتو را میکشم روی بینیام. گفتگوی اعضای خانواده از اتاق دیگر به گوش میرسد.
با امر خدا که نمی شود جنگید-
- پنجاه سال است که در خوزستان سد میزنند و هر روز نفس رودخانهای را بند میآورند، هرسال عمق و عرض رودخانه کم میشود.
- در این چند سال جمعیت زنبورها و گنجشکها در خوزستان کم شده است.
-جانورها از آدمها باهوشترند رفته اند جای دیگر.
یاد دوستانی میافتم که در این چند سال از اهواز رفتهاند. مهران، امیر، محسن، ناصر، سجاد و ...
از ذهنم میگذرد که سال گذشته فرصت خوبی برای اشتغال در شهری دیگر پیش آمده بود و اصرار مکرر خانواده که از اهواز برویم و مقاومت من که در اهواز میمانم.
پنجشنبه بیست و سه بهمن ساعت 9 صبح هوا خوب است، گلهای رنگ و رو رفته درون باغچه را آبپاشی میکنم، مردم مثل مورچههایی که در آفتاب روز پس از باران از لانه بدر میزنند و دانههای نم کشیدهشان را بیرون میگذارند، کمکم از خانه بیرون میروند و به شستن پنجره ها و ماشینها و گردگیری کوچه میپردازند، بعضیها هم با همدیگر روبوسی میکنند.
مغازه مشاور املاک نزدیک نانوایی بیشتر از همیشه مشتری دارد، ساعت 11 دیگر کسی از وضعیت هوای خاک آلود چند روز گذشته شهر صحبتی نمیکند و زندگی جریان روزمره خود را دارد، به خانه باز میگردم. ساعت 14 خبر میرسد توده دیگری از ریزگردها در راه است. مادر میگوید من دیگر نمیتوانم تا وقت هست و جاده را غبار نگرفته برویم، همه زود آماده حرکت میشوند. من اعلام میکنم جایی نمیروم. ساعت 18 مادر تماس میگیرد که به سلامت رسیدهاند دهدز* و در یکی از پارکهای کنار جاده اطراق کردهاند. دوباره برق قطع شده است، از پنجره اندک روشنایی بیرون را نگاه میکنم، غبار هوا بار دیگر آسمان را تیره کرده است. باد زور میآورد تا برگهای کُنار** را از شاخهها جدا کند...
*دهدز شهری کوهستانی در شمالی ترین نقطه خوزستان
** کُنار= سدر درختی خودرو و تنومند در جنوب با برگ و میوه هایی ریز و شاخه های انبوه
انتهای پیام/