گفتوگو با دختر ١١ سالهای که حکم قصاص کوری دوچشم را اجرا کرد/ نه خوشحالم، نه پشیمان
حکم قصاص اجرا شد الان چه احساسی داری؟
خوشحال نیستم، ولی پشیمان هم نیستم. فقط میخواستم درس عبرتی باشد برای کسانی که به راحتی با زندگی مردم بازی میکنند و نفسکشیدن را برای آنها سخت میکنند. میخواستم همه آنها بدانند که به این راحتیها هم نیست. نمیشود زندگی را از کسی بگیری و بعد هم به راحتی به زندگی خودت ادامه بدهی. اگر نبخشیدم، دلیلش همین بود.
از این سالهایی که گذشت، بگو؟
در این سالها فقط عذاب کشیدم. چهارسالم بود که چشمانم را از دست دادم و در این مدت فقط زیر تیغ جراحی بودم.
چندبار عمل کردی؟
٢٠بار در ایران و دوبار هم در آمریکا عمل کردم.
پزشکان درباره بیناییات چه گفتند؟
همه آنها قطع امید کردهاند. این همه عمل کردم ولی هیچ نوری درچشمانم احساس نشد و هیچ اتفاق خاصی هم نیفتاد. بعد از هربار عمل هم، ما را بیشتر از قبل ناامید کردند.
هنوز امید داری؟
امیدم را از دست نمیدهم. من دوست دارم که دنیا را ببینم، برای همین تلاش میکنم تا به این آرزویم برسم. شاید روزی من هم توانستم مثل بقیه همه چیز را ببینم.
الان چه کار میکنی؟
درس میخوانم. آن هم درمدرسه نابینایان با خط بریل. همه نمراتم هم خوب میشود. البته قبل از رفتن به این مدرسه کلاس رفتم و خط بریل را یاد گرفتم.
درمیان همکلاسیهایت چند نفر مثل تو هستند؟
هیچکس. آنها یا مادرزادی نابینا هستند یا به خاطر بیماری، نابینا شدهاند. فقط من هستم که فرد دیگری چشمانم را از من گرفته است.
از روز حادثه بگو؟
آن شب خواب بودم که شوهرعمهام بیدارم کرد. همراه خانوادهام به خانه عمهام رفته بودیم که شوهرعمهام اصرار کرد بیشتر آنجا بمانیم. نیمههای شب بود که شوهرعمهام بالای سرم آمد و مرا صدا زد. مرا به بهانه رفتن به دستشویی با خود به زیرزمین طبقه پایین خانهاش که خرابه بود، برد. درآنجا مرا روی زمین خواباند و دستانم را گرفت و با پاهایش، پاهایم را نگه داشت. خیلی ترسیده بودم. هنوز نمیدانستم میخواهد چه بلایی سرم بیاورد، اما او آهک را درچشمانم ریخت و چشمانم به شدت سوخت. بعد از آن از من خواست تا آب آهک را بخورم برای همین تمام بدنم سوخت. بعد از آن فریاد زدم و از هوش رفتم.
بعد از این حادثه چه اتفاقاتی برایت افتاد؟
هرشب کابوس میدیدم. مدام شوهرعمهام را بالای سرم میدیدم. یک شب خواب راحت نداشتم تا همین ٥-٤سال پیش هم این خوابها و کابوسها رهایم نمیکردند، حتی الان هم هر ازگاهی شوهرعمهام را میبینم که بالای سرم ایستاده. واقعا وحشتناک بود. هرشب با گریه از خواب میپریدم و دست و پایم میلرزید. هرچه خانوادهام با من صحبت میکردند، فایدهای نداشت. ترس و اضطراب لحظهای رهایم نمیکرد.
روزی که برای اجرای حکم آمدی، چه شد؟
آن روز از ما خواستند که برای اجرای حکم به تهران بیاییم. در یک لحظه با شنیدن این خبر خیلی مضطرب و نگران شدم. نمیدانستم باید چه کار کنم، اما یاد آن لحظهای که آهک روی چشمانم ریخت، افتادم و تصمیمم را گرفتم. دردی که من کشیدم، وحشتناک بود. برای همین از گذشت منصرف شدم. باید این حکم اجرا میشد تا درس عبرتی برای دیگران شود. میخواستم همه بدانند که عاقبت این کار قصاص است. شوهرعمهام زندگیام را از من گرفت. در این سالها فقط رنج کشیدم. انگار دیگر پیر شدهام. او باید مجازات میشد تا کس دیگری جرأت چنین کاری را نداشته باشد. من به خاطر خیلیهای دیگر این کار را کردم. خیلیها مثل خودم. برای همین اصلا پشیمان نیستم.
آرزویت چیست؟
فقط میخواهم بیناییام برگردد. به جز این، آرزوی دیگری ندارم. فقط نوری درچشمانم بیاید که مرا خوشحال کند.
انتهای پیام/