جرج برکلی و معمای درخت در حال سقوط!
خبرگزاری علم و فناوری آنا، آزاده پورحسینی؛ جرج برکلی مرد باهوشی بود که به چیزهای جالبی فکر میکرد. بیایید در مورد یکی از افکارش که در مورد سقوط یک درخت در جنگل است. بیشتر بدانیم.
تصور کنید درخت بزرگی در جنگل وجود دارد که به هر علتی سقوط میکند. با این حال کسی آن اطراف نیست تا سقوط درخت را ببیند. جورج برکلی میگوید: «اگر درختی در جنگل بیفتد و کسی آنجا نباشد که صدای سقوطش را بشنود، آیا صدایی میدهد؟»
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بیشتر بخوانید {$sepehr_key_101}
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
برکلی معتقد بود که اگر کسی آنجا نباشد که صدای افتادن درخت را بشنود، میتوانیم بگوییم وقتی میافتد صدایی از آن در نمی آید. او فکر میکرد که صدا چیزی است که ما با گوش خود میشنویم، بنابراین اگر کسی برای شنیدن آن نباشد، صدایی هم وجود ندارد.
صدا یک حس است و زمانی اتفاق میافتد که گوش ما ارتعاشات موجود در هوا را دریافت کند. برکلی فکر میکرد بدون گوش کسی که این ارتعاشات را بگیرد، هیچ صدایی تولید نمی شود.
با این حال همه با برکلی موافق نیستند! برخی از مردم فکر میکنند که حتی اگر کسی برای شنیدن این صوت نباشد، باز هم وقتی درخت میافتد، صدایی در میآید. آنها بر این باورند که صدا بدون توجه به اینکه کسی آنجا باشد که آن را بشنود یا نه اتفاق میافتد.
این ایده پر رمز و راز است! برخی فکر میکنند که در اثر سقوط درخت حتی اگر کسی اطراف نباشد صدا تولید میشود و برخی دیگر با برکلی موافقند که صدا فقط زمانی وجود دارد که کسی باشد که آن را بشنود.
شما چه فکر میکنید؟ آیا اگر کسی اطراف درخت در حال افتادن نباشد باز هم صدایی میدهد؟
فکر کردن به این مسئله جالب است، مگر نه؟ بنابراین دفعه بعد که در جنگل هستید و صدای خشخش باد را در میان برگ درختان میشنوید، رمز و راز سقوط درختی را که جورج برکلی مدتها پیش به آن فکر کرده بود را به یاد بیاورید!
ایستگاه فکر
اگر همه آدمها در یک زمان به خواب میرفتند. چه اتفاقی میافتاد؟ آیا زمین ناپدید میشد؟
داستان کوتاه
روزی روزگاری کودکی کنجکاو 9 ساله به نام احمد بود.
احمد عاشق کاوش در جهان از طریق حواس پنج گانهاش بود.
او هر روز صبح به صدای جیک جیک پرندگان بیرون پنجرهاش گوش میداد و احساس آرامش میکرد.
فعالیت مورد علاقه او پخت و پز در کنار مادربزرگش و استشمام عطر دلپذیری که آشپزخانه را پر میکرد.
در باغ، انگشتهایش را از میان گلبرگهای مخملی گلها رد میکرد و از نرمی آنها شگفت زده میشد.
طعم توت فرنگیهای تازه چیده شده ، موجی از شادی را در دل او بر پا میکرد.
وقتی باران میبارید، احمد روی آبهایی که سطح زمین را پر کرده بود، جستوخیز میکرد و آب خنک را روی پوستش احساس کرد.
او عاشق خواندن داستانهای ماجراجویی بود و از طریق تخیل قوی خود، در دنیای شوالیهها و اژدها غوطه ور میشد.
شب در رختخوابش دراز میکشید و زیر پتوی مورد علاقه اش که بوی بافت خوشی میداد آرام میگرفت.
هر روز که میگذشت، احمد از طریق حواس خود زیباییهای جهان را در آغوش میگرفت و خاطرات ماندگاری پر از شگفتی و شادی خلق میکرد.
احمد گاهی فکر میکرد اگر حواس پنج گانه ما وجود نداشتند. دنیا و هرآنچه در آن است چگونه درک و دانسته میشد؟؟؟
انتهای پیام/