صفحه نخست

آموزش و دانشگاه

علم‌وفناوری

ارتباطات و فناوری اطلاعات

سلامت

پژوهش

علم +

سیاست

اقتصاد

فرهنگ‌ و‌ جامعه

ورزش

عکس

فیلم

استانها

بازار

اردبیل

آذربایجان شرقی

آذربایجان غربی

اصفهان

البرز

ایلام

بوشهر

تهران

چهارمحال و بختیاری

خراسان جنوبی

خراسان رضوی

خراسان شمالی

خوزستان

زنجان

سمنان

سیستان و بلوچستان

فارس

قزوین

قم

کردستان

کرمان

کرمانشاه

کهگیلویه و بویراحمد

گلستان

گیلان

لرستان

مازندران

مرکزی

هرمزگان

همدان

یزد

هومیانا

پخش زنده

دیده بان پیشرفت علم، فناوری و نوآوری
۱۴:۵۳ - ۲۷ مرداد ۱۳۹۹

گزیده اشعار شب سوم ویژه محرم ۹۹

در آستانه فرارسیدن ایام سوگواری حضرت اباعبدالله الحسین (ع)، تعدادی شعر از شاعران آئینی کشور ویژه شب و روز سوم ماه محرم می‌خوانید.
کد خبر : 508464

به گزارش گروه فرهنگ و هنر خبرگزاری آنا، از سال‌های گذشته شب و روز سوم دهه اول ماه محرم با نام مبارک «حضرت رقیه (س)» دختر خردسال امام حسین (ع) نامگذاری شده است. در آستانه فرارسیدن ایام سوگواری حضرت اباعبدالله الحسین (ع)، تعدادی شعر از شاعران آئینی کشور را درباره حضرت رقیه (س) در ادامه می‌خوانید.


غلامرضا سازگار


جبین بر زخم و رخسارت به خون بخشیده زیبایی
غبـار از عـارضت شستم، ولی با اشک تنهایی


لبت از تشنگی چون شیشه‌ی قلبم ترک خورده
عجب دارم که چشمت باز هم مانده است دریایی


لوای صبر بر دوش و سرشک سرخ در چشمم
کنم جای عمو بر تو علمداری و سقایی


چراغم دل، غذایم گریه، زلفم فرش و سر مهمان
تعـالی الله از این مهمانی و از این پذیرایی


نمی‌گویم چه شد بر دخترت آنقدر می‌گویم
که جسمم زینبی گردیده، رویم گشته زهرایی


ببر ای باغبان امشب گل خود را به همراهت
کـه پـامال خزان گردیده در فصل شکوفایی


به خود گفتم طواف آرم به دورت، لیک معذورم
نه چشمم راست بینایی، نه پایم را توانایی


توانـاییِّ پایـم بـا دویـدن رفت از دستم
نوازش‌های شمر از دیده‌ام بگرفته بینایی


ز هجرانت نخوابیدم ولی ممنونم از زینب
که بالای سرم بـا نام تو می‌گفت لالایی


به روز حشر چون بخشد خدا او را به مولایش
گناه «میثم» و عفو خدا باشد تماشایی


محمدعلی مجاهدی


روح بزرگش دمیده‌ست جان در تن کوچک من
سرگرم گفت و شنود است او با من کوچک من...


یک لحظه از من جدا نیست بابای خوبم، ببینید
دستان خود حلقه کرده‌ست بر گردن کوچک من


می‌خواستم از یتیمی، از غربت خود بنالم
دیدم سر خود نهاده‌ست بر دامن کوچک من...


در این خزان محبت، دارم دلی داغ‌پرور
هفتاد و دو لاله رُسته‌ست از گلشن کوچک من


از کربلا تا مدینه گل‌فرش داغ دل ماست
با ردّ پایی که مانده‌ست از دشمن کوچک من


دنیا چه بی‌اعتبار است در پیش چشمی که دیده‌ست
دارالامان جهان را در مأمن کوچک من


آنان که بر سینه دارند داغ سفر کرده‌ای را
شاخه گلی می‌گذارند بر مدفن کوچک من


یوسف رحیمی


بیا که خانۀ چشمم شود چراغانی
اگر قدم بگذاری به چشم بارانی


بیا که بی‌تو نیامد شبی به چشمم خواب
برای تو چه بگویم از این پریشانی؟


چرا کنم گله از روزهای دلتنگی؟
تو حال و روز دلم را نگفته می‌دانی!


نه دل بدون تو طاقت می‌آورد دیگر
نه تو اگر که بیایی همیشه می‌مانی


چه کرده با دل من داغ، دور از چشمت
چه کرده با دلم این گریه‌های پنهانی


ببین سراغ تو را هر غروب می‌گیرم
قدم قدم من از این کوچه‌های کنعانی


نسیم مژدۀ پیراهن تو را آورد
نسیم آمده با حال و روز بارانی


نسیم آمده با عطر عود و خاکستر
نسیم آمده با ناله‌ای نیستانی


بیا که دختر تو نیست ماندنی بی‌تو
بیا که کُشت مرا این شب زمستانی!


امین فرخی


دخترت غرقِ در بلا شده است
قدّم از ظلمشان دوتا شده است


شهرشان رنگ و رو گرفته پدر
روی دستانشان حنا شده است


اهل بیت رسول را زده اند
مزد جدم چه خوب ادا شده است


سهم تو سنگ تیز از روی بام
سهم من فحش و ناسزا شده است


ریخت دندان شیری‌ام بابا
دهنم لال و بی صدا شده است


این چه وضعیست؟! آبرویم رفت!
رخت‌هایم چه نخ نما شده است


چشم وا کن ببین که ناموست
وارد مجلس غِنا شده است


چند روزی ندیدمت ، چه عجب
دامنم غرق در طلا شده است


باورم نیست این همان سر توست
حنجر تو جدا جدا شده است


آرش شفاعی


پدر! آخر چرا دنیا به ما آسان نمی‌گیرد؟
غروب غربت ما از چه رو پایان نمی‌گیرد؟


پدر! حالا که تو در آسمان هستی بپرس از ابر
که من از تشنگی پرپر زدم، باران نمی‌گیرد؟


علی‌اکبر پس از این شانه بر مویم نخواهد زد
علی‌اصغر سرانگشت مرا دندان نمی‌گیرد


به بازی باز هم خود را به مردن زد عموجانم
ولی با بوسه‌هایم چون همیشه جان نمی‌گیرد


نگاه عمه طعم اشک دارد، امشب تلخی‌ست
دل دریایی او بی‌دلیل این‌سان نمی‌گیرد


نمی‌دانم چرا این ذوالجناح مهربان امشب
تمرّد می‌کند، از هیچ‌کس فرمان نمی‌گیرد


پدر! می‌ترسم، این تشویش را پایان نخواهی داد؟
دلم آرام جز با چند خط قرآن نمی‌گیرد


حسین دارند


چه‌قدر بی‌تو شكستم، چه‌قدر واهمه كردم!
چه‌قدر نام تو را مثل آب، زمزمه كردم!


خیال آب نبستم به جز دو دست عمویم
اگر نگاه به رؤیای نهر علقمه گردم


سرود كودكی‌ام در خزان حادثه خشكید
پس از تو قطع امید، ای بهار، از همه كردم


نكرده هیچ دلی در هجوم نیزه و آتش
تحمّلی كه از آن اضطراب و همهمه كردم


شكفت غنچۀ خورشید از خرابۀ جانم
همین كه با تو دلم را به خواب، زمزمه كردم...


پدر! به داغ دل عمّه‌ام، به فاطمه سوگند
مرا ببخش، اگر شكوه بی‌مقدّمه كردم!


محمدجواد غفورزاده


آمدی در جمع ما، ویرانه بوی گل گرفت
آمدی بام و در این خانه بوی گل گرفت


آن شب قدری که شمع جمع مشتاقان شدی
تا سحر خاکستر پروانه بوی گل گرفت


من که با افسون گفتار تو می‌رفتم به خواب
از لبت گل ریختی افسانه بوی گل گرفت


گرچه لب‌های تو را بوسید جام شوکران
از نگاهت ساغر و پیمانه بوی گل گرفت


پرده از آن حسنِ یوسف چون گرفتی، خاطرم
بوی ریحان بهشتی یا نه بوی گل گرفت


بر سرم دست نوازش تا کشیدی چو نسیم
گیسویم عطر محبت، شانه بوی گل گرفت


محمد رسولی


سرت کو؟ سرت کو؟ که سامان بگیرم
سرت کو؟ سرت کو؟ به دامان بگیرم


سراغ سرت را من از آسمان و
سراغ تنت از بیابان بگیرم


تو پنهان شدی زیر انبوه نیزه
من از حنجرت بوسه پنهان بگیرم...


قرار من و تو شبی در خرابه
پیِ گنج را کنج ویران بگیرم...


هلا! می‌روم تا که منزل به منزل
برای تو از عشق پیمان بگیرم


کاظم بهمنی


ابر تیره روی ماه آسمانم را گرفت
کربلا از من عموی مهربانم را گرفت


وقت دلتنگی همیشه او کنارم می‌نشست
بی‌وفا دنیا انیس و همزبانم را گرفت


از سر دوش عمویم عرش حق معلوم بود
«منکرِ معراج» از من نردبانم را گرفت...


روز عاشورا چه روزی بود؟ حیرانم هنوز
جانِ کوچک تا بزرگ خاندانم را گرفت


خرمنِ جسمی نحیف و آتشِ داغی بزرگ
درد رد شد از تنم، روح و روانم را گرفت


تار شد تصویر عمه، از سفر بابا رسید!
«آن مَلک» آهی کشید و بعد جانم را گرفت


رضا یزدانی


نیزه‌دارت به من یتیمی را داشت از روی نی نشان می‌داد
پیش چشمان کودکانت کاش کمتر آن نیزه را تکان می‌داد


تو روی نیزه هم اگر باشی سایه‌ات هم‌چنان روی سرِ ماست
ای سر روی نیزه!‌ ای خورشید! گرمی‌ات جان به کاروان می‌داد


دیگر آسان نمی‌توان رد شد هرگز از پیش قتلگاه... آری
به دل روضه‌خوان تو -که منم- کاش قدری خدا توان می‌داد:


سائلی آمد و تو در سجده «انّمایی» دوباره نازل شد
چه کسی مثل تو نگینش را این‌چنین دست ساربان می‌داد؟


کم‌کم آرام می‌شوی آری سر روی پای من که بگذاری
بیشتر با تو حرف می‌زدم آه درد دوری اگر امان می‌داد


مجید تال


اگرچه عشق هنوز از سرم نیفتاده
ولی مسیر من و او به هم نیفتاده


به خواب سخت فرو رفته پای همّت من
وگرنه اسم کسی از قلم نیفتاده


به غیر، کار ندارم به خویش می‌گویم
چرا هنوز به ابروت خم نیفتاده؟


بقیع شاهد زنده، شبیه سامرّا
که اتفاق از این دست، کم نیفتاده


بماند اینکه به آن قوم رحم کرده حسین
هنوز سفرهٔ شاه از کرم نیفتاده


بماند اینکه چه خمپاره‌ها که آمده است
ولی به حرمت او در حرم نیفتاده


گذار پوست به دباغ‌خانه می‌افتد
هنوز کار به دست عجم نیفتاده


اگر که پرچم عباس روی گنبد رفت
سه ساله خواست بگوید علم نیفتاده


سه ساله خواست بگوید که دختر علی است
هنوز قیمت تیغ دو دم، نیفتاده...


انتهای پیام/4028/


انتهای پیام/

ارسال نظر