روایت سینماییتر زنانه/ وقتی مرگ در مقام ناجی ظاهر میشود!
گروه فرهنگ و هنر خبرگزاری آنا- جدیدترین ساخته «مونا زندی حقیقی» را با کمی اغماض میتوان روایتی جدید در سینمای زنانه بنامیم.سینمایی که این بار، شدت فشارها و به عبارتی، «عقل کل» پنداشتن قهرمان زن، از زاویهای دیگر مورد بحث قرار گرفته و البته که عایدی خاصی هم به همراه ندارد.
فیلم، یک ایده بسیار خوب دارد که در پردازش به خطا میافتد.طراحی داستان برای چنین ایدهای، مسلماً شکلی جسورانه نداشته و نویسنده شاید از بیم ممیزی، نتوانسته موقعیتهای اصیلتری را در مواجهه زندگی قدیم و جدید یک زن، به تصویر بکشد.باید توجه داشته باشیم که داستانساز فیلم، تلاقی همین دو رویکرد است. سیاست فیلمنامه، چندان تکیه بر زندگی قبلی زن ندارد؛ کما اینکه علامت سؤالهای بسیاری راجع آن زندگی شکل میگیرد. عطش دانستن در مورد این علامت سؤالها زمانی بیشتر میشود که سناریو به شکلی عامدانه، دست به طرح سؤال میزند و بر پیکره زندگی گذشته زن نیشگون میگیرد.
بنفشه آفریقایی را میتوان روایتی جدید در سینمای زنانه دانست
پیشزمینه فیلم هم برای ورود به زندگی قبلی «شکوه» رقتبار است. فیلم در مورد زندگی قبلی شکوه، در حرکتی عجیب، دست به داوری زده و تمام دیالوگها و اتمسفر آن زندگی را غبارآلود و همراه با پرسشهایی مشکوک مطرح می کند.پرسشهایی که هیچگاه، پاسخ داده نشده و با توجه به اینکه، رویکرد فیلم در برابر زندگی قبلی شکوه، محافظهکارانه است، مخاطب هم در موقعیتی قرار نمیگیرد که به تشخیص درستی از شخصیت و مشکلات زندگی قبلی او برسد.
درواقع، زندگی قبلی شکوه، دیالوگمحور و زندگی کنونی وی بصری به نمایش گذاشته میشود و همین خود، ایده خلاقانه اثر را به تباهی میکشاند. فیلم در شرایطی رویکرد انسانی قهرمان خود را در موقعیتهای مختلف به تصویر میکشد که آشکارا، از دیگر سو، گزارههای غیراخلاقی را به او میچسباند و برای تطهیر وی، اقدامی عملی جز دفاعیات شفاهی خود او باقی نمیگذارد.این رویه ضد و نقیض داستان، سبب میشود تا نتوانیم از «بنفشه آفریقایی» به عنوان یک اثر جریانساز و صاحب تفکر در سینمای زنانه کشورمان صحبت کنیم.
فیلم در شرایطی گزارههای انسانی خود را نادیده گرفته و به سطحی کردن مفاهیم آن بسنده میکند که تمام تلاشش را معطوف به یک روایت خطی و معمول و اصطلاحاً خالهزنکی شوهر قبلی و شوهر فعلی شکوه کرده و از قضا در چنین مسیری هم به سعادت نمیرسد.نه تنها به سعادت نمیرسد بلکه حتی نمیتواند مفاهیمی نظیر غیرت یا حسادت مردانه را به تصویر بکشد و مخاطب شاهد یک دوستی به زور چپانده شده در رابطه با دو رقیب عشقی یک زن است.رابطهای که تلاش میکند تا با ناخنکزدن نوستالژی زندگی گذشته، حس حسادت و غیرت شوهر کنونی وی را به دست آورد، اما در این مسیر، اگرچه شاهد رهیافتهایی در نیل به این مقصود هستیم اما روایت از وجود چنین نشانههایی نفع نبرده و به جلو پیش نمیرود.
فیلم یک ایده بسیار خوب دارد که در پردازش به خطا میافتد
در کنار این پتانسیل منفعل داخل خانه، یک داستان موازی بیربط، حکم داستانک این فیلم را ایفا میکند.موضوع فرار دختر به همراه کسی که دوستش دارد، نه تنها به باروری هسته مرکزی داستان نمی انجامد بلکه ظهور آن و پیامدهای کم تعدادش نیز هیچ کمکی به کاملتر شدن قصه و اهمیت پیدا کردن آن نمیکند.
نمیتوان رویکرد داستانی «بنفشه آفریقایی» را ضدقصه نامید، اما فیلم تعلق خاطری هم به روال قصهگویی در خود نمی بیند.از آن گنگ گویی های بصری و کلامی نیمساعت ابتدایی اثر که با توجه به خلوتی میزانسنها، روحیه سرد و ساکن بسیاری به مخاطب تزریق کرده و حوصله نگاه پرسشگر او را سر میبرد تا ورود آرام به پروسه داستانی و طرح مسأله که آنچنان فوریت و حتی ضرورتی را نمی آفریند، فیلم در همین داستان تکبعدی غیرضروری خود پیش رفته و تا پایان، بدون طرح مسألهای مهم ادامه مییابد.
البته که نبود شخصیتپردازی مستقل برای سه کاراکتر اصلی داستان، خود دیگر نقطه ضعف بزرگی است که کاراکترها را در یک وابستگی محض به یکدیگر نشان میدهد.آنها در تقابل و انعطاف با یکدیگر به شخصیت میرسند که برازنده یک اثر مستقل سینمایی نیست و مخاطب از تنهایی آنها و استقلالشان، آگاهی چندانی ندارد.این مهم برخلاف رویکرد آرام قصه که به عمد طراحی و تعبیه شده، در نتیجه ناآگاهی نویسنده رقم خورده و اساساً فیلمنامه به شخصیتپردازی نمیرسد تا این که بخواهیم برای هر یک از کاراکترها، مبانی مستقلی در نظر بگیریم.
خیلی جالب است که فیلم در این مسیر، خود را گرفتار هزارتوهای احساسی نمیکند.با اینکه موقعیتهایش را دارد،اما هوشمندانه از کنار این پتانسیل بالقوه خود میگذرد و در برابر مواردی چون شبادراری فریدون (رضا بابک) یا بازداشت یک شبه شکوه، مسیر داستان را به سمت مشکلات دیگر سوق داده و از ورود به مبانی احساسی که مختص به همین لحظات است، اجتناب میورزد. فیلم از این زاویه، سینماییتر و حرفهای است و نمیتوان آن را در رده آثار احساسی خلاصه نکرد. به نظر میرسد قرار گرفتن نام فیلم در میان 10 فیلم برتر آرای مردمی نیز قلقلک دادن احساس آن مخاطبان باشد و گرنه داستان، این پتانسیل و الگو را نداشت که بخواهد مورد توجه مخاطبان انبوه قرار بگیرد.
دقت نظر نویسنده و کارگردان از پرداخت غلط مقوله احساس در مواردی از فیلم، نگاه هوشمندانه و تفاوت آنها در سینمای زن را نشانه گرفته؛ جایی که زن محملی است برای تحمل مشکلات عدیدهای که از سوی خانواده و اجتماع بر سر او آوار میشود و وجوه احساسی به عنوان برگ برنده اینگونه آثار، موجب بروز حس ترحم مخاطب شده و این چنین محبوبیت به دست میآورند. حداقل «بنفشه آفریقایی» در این مورد، چنین رفتاری نداشته و حرفهایتر از بسیاری از آثار زنانه سینمای ایران عمل کرده است.
در چنین حالتی، پایان فیلم، هم میتواند در خدمت به بدنه فیلم باشد و هم خیانت به آن.خدمت از آن لحاظ که ترتب حوادث غیرمعمول و یکباره در فیلمنامه که بدون پیشزمینهای دراماتیک رقم میخورند، با اتفاقی نظیر مرگ فریدون، یکپارچگی بهتری دارد تا اینکه بخواهد با اتفاقی دیگر، فیلم را وارد فازهای روایی بعدی کند که حکم آب بستن به فیلم را داشت چون ریتم کند اثر به خودی خود مخاطب را می آزارد و در نتیجه تداوم روابط بیهوده، نکته مثبتی را عاید فیلم نمیکرد. همه چیز در لحظه اتفاق میافتد و بدون پیشزمینهای داستانی، یک گولزدن بچگانه مطرح شده و طبیعتاً سادههترین فرمول برای به سرانجام رسیدن داستانهای به بنبست خورده این چنینی، مرگ یکی از کاراکترهاست. مرگهایی از این دست، تاکنون ناجی صدها فیلم در سینمای ایران و جهان بوده است.
انتهای پیام/4104/
انتهای پیام/