صفحه نخست

آموزش و دانشگاه

علم‌وفناوری

ارتباطات و فناوری اطلاعات

سلامت

پژوهش

علم +

سیاست

اقتصاد

فرهنگ‌ و‌ جامعه

ورزش

عکس

فیلم

استانها

بازار

اردبیل

آذربایجان شرقی

آذربایجان غربی

اصفهان

البرز

ایلام

بوشهر

تهران

چهارمحال و بختیاری

خراسان جنوبی

خراسان رضوی

خراسان شمالی

خوزستان

زنجان

سمنان

سیستان و بلوچستان

فارس

قزوین

قم

کردستان

کرمان

کرمانشاه

کهگیلویه و بویراحمد

گلستان

گیلان

لرستان

مازندران

مرکزی

هرمزگان

همدان

یزد

هومیانا

پخش زنده

دیده بان پیشرفت علم، فناوری و نوآوری
آنا منتشر کرد؛

روایتی از انفجار نارنجک در سنگر فرماندهی

در سنگر فرماندهی بودیم که نیروهای شناسایی وارد شدند. یکی از این نیروها دو تا نارنجک به کمرش بسته بود، وقتی می‌خواست اسلحه‌اش را از گردنش دربیاورد، بند اسلحه به ضامن یکی از نارنجک‌هایش گرفت و ضامنش پرید.  
کد خبر : 840913

حماسه و مقاومت خبرگزاری آنا ـ فاطمه ملکی: دوران دفاع مقدس خاطرات تلخ و شیرین بسیاری دارد که هر کدام از رزمندگان در جمع‌های خودمانی با همرزمانشان این خاطرات را مرور می‌کنند و گاهی می‌خندند و گاهی دلتنگ صفای همرزمانش می‌شوند.

«سیدصباح موسوی» از همرزمان سردار شهید «علی هاشمی» فرمانده سپاه حمیدیه و برادر شهید «سیدطاهر موسوی» است که خاطرات بسیاری از دوران دفاع مقدس دارد. یکی از خاطرات شیرین و طنزآمیز وی به سال ۶۰ مربوط می‌شود که به سادگی سنگر فرماندهی و اتفاق غیرمنتظره‌ای که در این سنگر رخ داد، اشاره دارد. این روایت را در ادامه می‌خوانیم.

** گرم کردن سنگر فرماندهی با یک چراغ علاءالدین

دی سال ۱۳۶۰ بود و یک سال و خرده‌ای از شروع جنگ می‌گذشت. بچه‌های اطلاعات عملیات، برای شناسایی شرایط دشمن به صورت منظم و مداوم به مأموریت‌ اعزام می‌شدند. ۲۷ دی، سه نفر از بچه‌های اطلاعات عملیات که برای شناسایی خطوط دشمن و گزارش از وضعیت تسلیحات و امکانات عراقی‌ها به ماموریت رفته بودند، بعد از جمع‌آوری اطلاعات مورد نیاز برگشتند و به سنگر فرماندهی آمدند.

سنگر فرماندهی، یک سنگر ۹ متری بود که یک چراغ علاءالدین که کتری رویش مدام قل‌قل می‌کرد، آن را گرم می‌کرد. سنگر مثل یک خط شکسته بود که واحد مخابرات توی همان قسمت شکستگی‌اش مستقر بود. چند دستگاه بی‌سیم روی زمین بود و دوتا بی‌سیم هم از دیوار آویزان بود.

** پریدن ضامن نارنجک

آن شب، من و چندتا از بچه‌ها دور هم نشسته بودیم که نیروهای شناسایی وارد سنگر شدند. یک نفر از این سه نفر که دوتا نارنجک به کمرش بسته بود، وقتی می‌خواست اسلحه‌اش را از گردنش دربیاورد، بند اسلحه به ضامن یکی از نارنجک‌هایش گرفت و ضامنش پرید. بنده‌خدا خیلی سریع نارنجک را توی دستش گرفت و دستپاچه، این دست و آن دست کرد و ناخودآگاه نارنجک را وسط سنگر انداخت. همه ما با چشم‌های گرد شده، به نارنجکی که لحظاتی دیگر هزار تکه می‌شد نگاه می‌کردیم، اما یک آن، به خودمان آمدیم و همگی به طرف محل مخابرات دویدیم و پناه گرفتیم.

** انفجار نارنجک در سنگر فرماندهی

آن سه نفر هم به سمت درِ سنگر دویدند که یک‌دفعه صدای انفجار بلند شد. هیچ‌کدام از ترکش‌ها به ما که در شکستگی سنگر پناه گرفته بودیم نخورد، فقط یک ترکش‌ یکی از بی‌سیم‌های آویزان روی دیوار را سوراخ کرد. از آن طرف سنگر اما، صدای یکی از آن سه نفر بلند بود که ناله می‌کرد و می‌گفت «سوختم، ترکش خوردم!» من رفتم بالای سرش. هرچه نگاه کردم خبری از مجروحیت نبود. انگار موقع بیرون رفتن از سنگر، پایش به چراغ خورده بود و کتری آب‌جوش روی پایش برگشته بود و حسابی پایش را سوزانده بود. حق به جانب گفتم «کو؟! کجات ترکش خورده؟ خونش کو؟ پاشو جمع کن خودتو! آبجوش روی پات ریخته. فقط داشتین ما رو شهید می‌کردین!».

انتهای پیام/

برچسب ها: جبهه طنز نارنجک
ارسال نظر