«پیش از آنکه قهوه سرد شود»؛ درنگ و تأملی دوباره به مضمون زندگی
گروه فرهنگ خبرگزاری آنا، آیلین لازار- کتاب «پیش از آنکه قهوه سرد شود»، نوشته توشیکازو کاواگوچی، ترجمه مهسا ملکمرزبان در ۲۲۱ صفحه و به قیمت ۶۸ هزار تومان در نشر چشمه منتشر شده است. توشیکازو کاواگوچی، نمایشنامهنویس و کارگردان و تهیهکننده تئاتر، متولد اوزاکای ژاپن است. رُمان «پیش از آنکه قهوه سرد شود» نامزد دریافت جایزه کتابفروشان ژاپن شده است. این کتاب اقتباسی است از نمایشنامه تحسینشده وی با نام «۱۱۱۰ تولید».
در اولین نگاه، پرسش هوشمندانه «اگر میتوانستی به گذشته برگردی، دوست داشتی چه کسی را ببینی؟» نهتنها ساختار کلیِ داستان را ترسیم میکند، بلکه خواننده را به درنگ و تأملی دوباره به مضمونِ زندگی فرا میخواند. سفر در زمان یکی از دغدغهها و رویاهای بشر به جهت تغییر گذشته یا دیدن آینده است. غافل از آنکه مسیر زندگی از ابتدا تا انتها پُر از اُفتوخیز است و این ماهیت وجودیِ زندگیست. ازاینرو، تماشای دنیایِ فانتزی و خیالانگیز فیلمها، پویانماییها و خواندن رُمانها تا بدین اندازه برایمان جذاب و مسحورکننده است؛ در واقع، امیدها و آرزوها و حتی حسرتهای ما را به تصویر میکشند و فرصت دوباره زیستن و تجربهکردن موقعیتهایی را به ما میدهند که یا وجود نداشته یا از دست رفتهاند. واقعیت این است که اگر به گذشته بازگردیم، با همان هوش هیجانی و میزان آگاهی و دانش و درک خود با موقعیتها مواجه میشویم و با آدمها رفتار میکنیم.
زندگی در فرازونشیبهایی همچون بودن و نبودن، موفقیت و ناکامی، هوشیاری و فراموشی، ترحم و عشق، زندگی و مرگ معنا مییابد! بهعلاوه، آنقدر غرق اتفاقهای تغییرناپذیر میشویم که مهمترین اتفاقهای زندگیمان را فراموش میکنیم. نیک درمییابیم که با گذشت از رنجها و دردها، دیگر آن آدم قبلی نیستیم و مسیر زندگیمان دستخوش تغییر شده است. ناخواسته میآموزیم که بدون داشتن انتظاری، معجزهای، نشانهای، تحولی یا گشایشی باید به زندگی ادامه بدهیم. این همان حقیقتی است که میکوشیم کتمانش کنیم و در دل آرزوی بازگشت به گذشته را داریم؛ به تعبیر روشنگر شاعر نامی ما، سعدی شیرازی: «سعدیا دی رفت و فردا همچنان معلوم نیست/در میان این و آن فرصت شمر امروز را.»
عدهای بر این نظرند که وظیفه ادبیات تنها بازنمایی واقعیات نیست. آری! چه زیبا سخنی است که نمود آن در ذهن خلاق نویسنده این کتاب مشهود است. او فرصت سفر در زمان را به شخصیتهایش داده تا به گذشته یا آینده بروند و فردی را که دوست دارند ملاقات کنند؛ البته با رعایت قوانینی خاص و در فرصت کوتاهی به اندازه نوشیدن یک فنجان قهوه، آن هم قبل از آنکه سرد شود، و این مضمون اشارهای است به کوتاهی فرصتهای زندگی! در قالب چهار اِپیزود آنها را قصهپردازی میکند؛ اتفاقهایی که با تخیل درآمیختهاند و این فرصت و موقعیت را برای مخاطب فراهم میکنند تا با آنها همراه و همنشین شود و در مواجه با آنها به پاسخ منحصربهفرد خود برسد. خواننده چنان با روحیات و تفکرات شخصیتها قرین میشود که با شادیشان میخندد و در غمشان اشک میریزد و شگفتانگیزتر آنکه اشکِ شوق در چشمانش مینشیند. درمجموع، خواننده کمتر آشنای ایرانی را با اسامی، تاریخ، فرهنگ، آداب و رسوم ژاپنی اندکی آشنا میسازد و حتی با حشرات بومیِ آنجا همانند جیرجیرک هیگوراشی و اینکه در هایکو نماد چیست.
«پیش از آنکه قهوه سرد شود» داستانی است که در کافه کوچکی در زیرزمین، که قدمتی بیش از صد و چهل سال دارد، در خیابان فرعیِ خلوتی در توکیو میگذرد. مشتریهای محلی میگویند که این کافه نهتنها از شما با نوشیدن قهوهای پذیرایی میکند، بلکه میتواند شما را با نشستن در صندلیِ خاصی به سفر در زمان ببرد. ولی سفر در زمان قوانینی دارد که میبایستی اجرا شوند، از آن جملهاند: بازگشتن، قبل از آنکه قهوه سرد شود و اینکه با سفر در زمان، حال عوض نمیشود.
در اولین اِپیزود با عنوان «عاشق و معشوق»، مشاهدهگر خواستههای درونی و احساسات ابراز نشده و اینکه هیچکس و هیچچیزی نمیتواند مانع رفتن یا بازگشتن کسی شود، هستیم. خواستههای درونیای از این دست: «... چرا بهم نگفته بودی؟‘،(دوست ندارم بری.) و (هیچ نمیدونستم چنین حسی داره.) ...» گورو برای اینکه صحبتی جدی با فومیکو کند، قرار ملاقاتی گذاشت! عجیب آنکه اولین سخن گورو با چنین واژگانی آغاز و به پایان میرسد: «ای وای، دیگه وقتشه. ببخشید من باید برم.»
«زن و شوهر» اِپیزود دوم، داستانِ وقوع اتفاقی طبیعی است که در زندگی هر شخصی میتواند رخ دهد. در دلِ قصه به نوع شکلگیری رابطه میان آنها و روحیات و واکنشهای متضادی که در ابراز احساسات درونی و برونی خود دارند، پرداخته میشود. داستانِ بازگشت به روزی که بتواند آن نامه را از همسرش بگیرد: «... از تو میخواهم مثل زن و شوهر با هم باشیم. نباید از سر دلسوزی کنار هم بمانیم. ...»
سومین اِپیزود با نام «خواهرها» آمیختهای از عشق، رویاهای جوانی، سوءتفاهم، احساس گناه، پشیمانی و بخشش است. داستان درباره درخواست سادهای از خواهر است: «خواهش میکنم برگرد خونه.» در اینجا یکی از گفتمانهای تأثیرگذاری که نشانگر کوتاهی فرصتهای زندگی است، میخوانیم: «فقط میخوام صورتش رو ببینم، فقط یهبار دیگه. اما اگه این کار رو بکنم، نمیتونم برگردم.»
و در اِپیزود آخر یا چهارم با عنوان «مادر و فرزند»، با شخصیتهای اصلیِ این مجموعه بههمپیوسته و روابط تنگاتنگ میانِ آنها همراه میشویم و نظارهگر روابط نزدیک آنها با دیگر شخصیتها در این کافه هستیم. در این سفر، اوج قدرشناسی فرزند به مادر خود را میبینیم: «واقعاً به خاطر اینکه بهم زندگی دادی خوشحالم.» درونمایهای که از این بخش دریافت میشود، همانا شاد زیستن و معطوفشدن به جنبههای مطلوبِ زندگی است؛ چون نگرش منفی، ما را از نعمتها و داشتههایمان غافل میسازد. داستان با نوشته مجلهای درباره افسانه محلی کافه به پایان میرسد که چه به گذشته برگردیم، چه به آینده، حال عوض نمیشود. درنتیجه، این پرسش پیش میآید که فایده آن صندلی چیست. در جواب، یکی از شخصیتهای اصلی داستان با نام کازو که طراحی در ژانر هایپررئالیستی است، میگوید که آدمها با هر مسئلهای روبهرو شوند، قدرت حلِ آن را دارند؛ فقط قدرت غلبه بر ترس را میخواهند. اگر آن صندلی بتواند این قدرت را بدهد، پس کار خودش را انجام داده است. ولی «قبل از اینکه قهوه سرد بشه بخورش»!
با خوانش رُمان یاد شده، پرسشهای بنیادینی در ذهن شکل میگیرد که از آن جملهاند: «... تا کی زندهام؟ چقدر وقت داریم؟ اگر میتوانستم به گذشته بازگردم چه کارهایی را انجام نمیدادم؟ ...»
انتهای پیام/۱۱۰/
انتهای پیام/