صفحه نخست

آموزش و دانشگاه

علم‌وفناوری

ارتباطات و فناوری اطلاعات

ورزش

سلامت

پژوهش

سیاست

اقتصاد

فرهنگ‌ و‌ جامعه

علم +

عکس

فیلم

استانها

بازار

اردبیل

آذربایجان شرقی

آذربایجان غربی

اصفهان

البرز

ایلام

بوشهر

تهران

چهارمحال و بختیاری

خراسان جنوبی

خراسان رضوی

خراسان شمالی

خوزستان

زنجان

سمنان

سیستان و بلوچستان

فارس

قزوین

قم

کردستان

کرمان

کرمانشاه

کهگیلویه و بویراحمد

گلستان

گیلان

لرستان

مازندران

مرکزی

هرمزگان

همدان

یزد

هومیانا

پخش زنده

دیده بان پیشرفت علم، فناوری و نوآوری
۱۰:۱۴ - ۲۴ شهريور ۱۳۹۴
محمد گودرزی*

در سالگرد درگذشت عبدالحسین زرین‌کوب، مردی برای تمام فصل‌ها

در بعد از ظهر چهارشنبه 24 شهریور ماه 1378 دکتر عبدالحسین زرین‌­کوب از پی چندین ماه بیماری طاقت­‌فرسا، در بیمارستان پارس تهران درگذشت. خبر از سیمای جمهوری اسلامی خیلی کوتاه پخش شد، اما بر وجود دوستداران فرهنگ، ادب و تاریخ این سرزمین بس سنگین و ناگوار فرود آمد و همگی را در غم و اندوهی عظیم فروبرد.
کد خبر : 38502

سه روز بعد، صبح شنبه 27 شهریور پیکر استاد از بیمارستان پارس تا دانشگاه تهران تشییع شد و جسم بی جانش برای آخرین وداع به دانشکده ادبیات و علوم انسانی برده شد. چشم احساس می­دید که در نبود زرین­‌کوب، ستون‌های سترگ این کهن دانشکده چگونه به لرزه درآمده است. گویی این تنها زرین­‌کوب نبود که می­رفت که با پیکر او بهار، فروزان­‌فر، تقی­‌زاده، رشید یاسمی، قریب و همه ارکان ادب فارسی در دوران معاصر کوچ می­کردند. در حیاط مسجد دانشگاه تهران، دکتر شیخ‌­الاسلامی و شمار بسیاری از استادان و دانشجویان بر پیکرش نماز خواندند. همانجا بود که وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی وقت، در سخنانی کوتاه استاد را به زیبایی ستود و با ابراز دریغ و افسوس گفت: «قدرش را ندانستیم و حتی بر ساحتِ مهتابش سنگ پراندیم!»


حوالی ظهر همان روز پیکر استاد در قطعه نویسندگان و هنرمندان در «بهشت زهرا» به خاک سپرده شد، اما چه غریبانه! از آن جمعیت چند هزار نفری تشییع‌کننده، بسیاری در دانشگاه تهران با استاد وداع گفتند و تنها گروهی از خویشان و آشنایان نزدیکتر در مراسم خاک­سپاری حضور یافتند. در آنجا مهندس جواد کماسی، فرماندار وقت بروجرد به نمایندگی از عموم بروجردی­‌ها درگذشت استاد را تسلیت گفت. اما آنکه بیش از دیگران سزاوار شنیدن این سخنان تسلی­‌بخش بود، خود نبود و متأسفانه کسی هم نبودش را نفهمید. خودروی حامل بانو قمر آریان، یار، همسر و همدمِ زرین­‌کوب در بیش از پنجاه سال زندگی مشترک، به موقع به بهشت زهرا نرسید. وی آنگاه رسید که پیکر همسرش را خاکِ سرد به گرمی در بر گرفته و مجالی برای دیداری دیگر نمانده بود. این همسر باوفا که در همه حال همراه زرین‌کوب بود و در سراسر زندگی مشترک، رسم همسری را به نیکوترین شکل بجا آورده بود، اینک ناباورانه کوچ بی پایان یار را می­‌دید. زن نومیدانه مزار شوی را در آغوش کشید و «بگریست به درد، چنان که حاضران از درد او خون گریستند».[1] بانو قمر در سوگ شوهر چنان بی­‌تابی می­کرد که گویی تازه عروسی به تعزیت دامادِ نوجوان خود نشسته است! در این میان، تلاش یکی از حاضران که به خیال خود می­خواست او را آرام کند، با اعتراض و شکوة بانو روبرو شد که می­گفت: « مگر نمی‌­دانستید که من جز عبدی [2] کسی را ندارم. چرا کمی صبر نکردید؟ چرا فرصت آخرین دیدار را از من گرفتید ... ؟»


خورشید به میانه آسمان رسید که مراسم خاک­سپاری پایان گرفته بود و گروه تشییع‌کننده پراکنده شدند. اما کسی را یارای آن نبود که بتواند بانو را از مزارِ شوی جدا سازد. به درستی ندانستم که این صحنه رقت‌­آور در آن نیم روز داغ تابستانی کی به سر آمد. با خود می­‌اندیشیدم که اگر پیکر استاد در زادگاهش، بروجرد و با حضور همشهریانش یعنی مردمی که همواره به نام زرین­‌کوب نازیده‌­اند و به همین اعتبار، بر بروجردی بودن خود بالیده‌­اند، به خاک سپرده می­‌شد شاید چنین صحنه‌­ای را شاهد نمی­‌بودیم. به هر حال، تقدیر چنین بود که زرین­‌کوب در جایی غیر از شهرِ زادگاهش بیارامد. هرچند که زرین‌کوب، نه تنها به دیار بروجرد که به همة ایران­‌زمین و فرهنگ و ادب فارسی، یا بهتر بگویم به تمام جهانِ اندیشه و گستره فرهنگ انسانی تعلق داشته و دارد. با گرامی‌داشت سال­روز درگذشت استاد عبدالحسین زرین کوب ابیاتی از یک غزل زیبای استاد به تمامی علاقه‌مندانش تقدیم می­‌شود:


خوش خوش به پایان می رسد این روز سرگردان ما


زودا که با منزل شویم آرام گیرد جان ما


جان وارهد از دام تن، دل وارهد از ما و من


وز پردة حرف و سخن بیرون فتد دستان ما


ای خواجة بازارگان از این قفس­مان وارهان


بیرون فکن ما را از آن تا بشنوی الحان ما


از حبس این ننگین قفس گر وارهم وین خار و خس


پرواز گیرم یک نفس تا گلشن جانان ما


گر نیست درد این زندگی، مرگ از چه درمانش کند


زین درد جانم خسته شد تا کی رسد درمان ما


در سوز سودای کسی یک عمر اینجا سوختم


کو حشر تا خامُش کند این شعله از دامان ما


صد جلوه‌­اش در هر قدم آیینه کرد از چشم من


واخر به جز حیرت ندید این آینه حیران ما


این رندیِ پنهان ما از کس نبود مخفی چرا


جز مدعی آگه نشد زین رندیِ پنهان ما



[1]- عبارت معروف تاریخ بیهقی در داستان «بر دار کردن حسنک وزیر»


[2]- خانم دکتر قمر آریان، استاد را عبدی صدا می­زد.


* پژوهشگر تاریخ


انتهای پیام/

برچسب ها: بهار
ارسال نظر