صفحه نخست

آموزش و دانشگاه

علم‌وفناوری

ارتباطات و فناوری اطلاعات

سلامت

پژوهش

علم +

سیاست

اقتصاد

فرهنگ‌ و‌ جامعه

ورزش

عکس

فیلم

استانها

بازار

اردبیل

آذربایجان شرقی

آذربایجان غربی

اصفهان

البرز

ایلام

بوشهر

تهران

چهارمحال و بختیاری

خراسان جنوبی

خراسان رضوی

خراسان شمالی

خوزستان

زنجان

سمنان

سیستان و بلوچستان

فارس

قزوین

قم

کردستان

کرمان

کرمانشاه

کهگیلویه و بویراحمد

گلستان

گیلان

لرستان

مازندران

مرکزی

هرمزگان

همدان

یزد

هومیانا

پخش زنده

دیده بان پیشرفت علم، فناوری و نوآوری
۰۹:۱۲ - ۱۲ آذر ۱۳۹۷
به بهانه روز جهانی معلول؛

عاشقانه‌های یک زوج ویلچری+ تصاویر

زن و مردی هستند از جنس متفاوت، رنگِ عاطفه بین‌شان رنگ عجیبی است؛ گویا ظاهر آنقدرها هم مهم نیست، عاشقانه به هم می‌نگرند و دنیای دیگری را برای خود ساخته‌اند.
کد خبر : 330914

به گزارش گروه رسانه‌های دیگر خبرگزاری آنا، آن قدیم‌تر‌ها هر کسی که مشکل جسمی داشت از بچگی تا پیری با نگاه بدی بدرقه می‌شد و آرزوهای زیادی در تاروپود جسم و روح این زنان و مردان معلول به باد می‌رفت، آرزوهایی که دور و دست‌نیافتنی بودند؛ اما اینک بارقه‌های امید و خوشبختی در کهریزک سوسو می‌زند. شهرکی ساخته شده مخصوص زوج‌های معلول، زن و مردهایی از جنس متفاوت، رنگِ عاطفه بین‌شان رنگ عجیبی است؛ گویا ظاهر آنقدرها هم برایشان مهم نیست، عاشقانه به هم می‌نگرند و دنیای دیگری را برای خود به دور از هیاهوی زندگی ماشینی ساخته‌اند.


این گزارش روایتی است از عاشقانه‌های زوجی معلول که با همه سختی‌ها سال‌هاست که آشیانه‌شان را در کهریزک گرم نگه داشته‌اند.


اسمش علی است؛ 50 ساله، معلول از هر دو پا، 13 سال است که با کوکب خانم ازدواج کرده، کوکب خانمِ 48 ساله نیز مانند علی از نعمت راه رفتن محروم است.


پلان اول: خانه


جلوی در خانه‌شان در شهرک عمید در کهریزک منتظرشان هستم تا بیایند و مرا به خانه کوچکشان راه دهند با همان نگاه اول مهربانی و خوش‌اخلاقی علی و کوکب مرا جذب می‌کند.


وارد خانه‌شان که می‌شوم عکس فرزندانشان محمدامین 12 ساله و ریحانه 4 ساله روی دیوار نظرم را جلب می‌کند. خانه‌شان تمیز است و مرتب، جای جای خانه با گلدان‌های زیبایی آراسته شده نه مبل دارند و نه وسیله گران‌قیمت زینتی. خانه‌شان دو اتاق تو در تو  است که یکی شده اتاق خواب و  دیگری پذیرایی. آینه قدی بر دیوار نصب کرده‌اند تا شاید گواه این باشد که معلولیت و نقص عضو ایرادی ندارد و محدودیت و ناتوانی نیست.


کوکب خانم سریع وارد آشپزخانه می‌شود و مانند یک کدبانو هر طور شده به سختی بساط چای را فراهم می‌کند و علی آقا در کنار بخاری با لبخندی که گویا همیشه بر لب دارد به من نگاه می‌کند و منتظر اولین سؤالم است. نمی‌دانم از کجا شروع کنم زندگی آن هم این گونه، برایم سخت و دور از ذهن است چه بپرسم که ناراحتشان نکنم. 


با تردید می‌پرسم زندگی چطور می‌گذرد، می‌خندد و با خجالت سری تکان می‌دهد و می‌گوید خوبه، مشکلات مالی مثل بقیه داریم، 4 نفر هستیم با ماهی 700 هزار تومان کجا می‌توانیم برویم. بیمه درمانی را هم آزاد می‌دهیم دو بچه مدرسه‌ای دارم با هزینه‌های بالا. مشکلات هست اما نمی‌توان که سخت گرفت با یکسری‌ها باید کنار آمد و گذشت کرد؛ بچه‌ها هم اگر خواسته‌ای داشته باشند می‌گویم ندارم چه کنم. اما باید گذشت؛ و خوب است که جفتِ بچه‌هایم بابایی هستند، ریحانه روزی 50 بار باید مرا ببوسد. 


*می‌پرسم ازدواج این چنینی محدودیت برایتان نیاورده، با خانواده و فامیل رفت‌وآمد می‌کنید، می‌گوید: بله می‌رویم و می‌آییم ولی کم. چون اقوام ما همه شهرستان هستند و مسیرهایشان دور است. 


*می‌پرسم اصلاً چه شد که معلول شدید، مادرزادی بود؟ علی آقا می‌گوید: 5 سالم بود که یک روز از خواب بیدار شدم و دیدم پاهایم را از دست داده‌ام،


اما کوکب خانم ادامه می دهد: 7 یا 8 سالم بود طوری که کمی راه رفتنم را به یاد دارم، در روستا زندگی می‌کردیم و من از روی الاغ افتادم، پایم در رفت و از جا در آمد،آن موقع ها که مثل الان آگاهی نبود،پایم را کشیدند و این طوری شد که نخاعم آسیب دید و فلج شدم. من 12 سال و علی آقا 17 سال است که در کهریزک زندگی می‌کنیم، آهی می‌کشد و می‌گوید: پیر شده‌ایم. 


پلان دوم: ازدواج


*کمی صمیمی‌تر می‌شوم و می‌پرسم از لحظه آشنایی‌تان بگویید چطور ازدواج کردید؟ سرش را پایین می‌اندازد و با شرمی که رنگ صورتش را تغییر داده با کنترل تلویزیون بازی می‌کند و می‌گوید: اینجا تا دلتان بخواهد نامه‌نگاری‌های عاشقانه وجود دارد غذا برای هم می‌فرستند، برای هم لباس و کتاب می‌خرند آخر آدمند اما من و کوکب سنتی ازدواج کردیم و من از او خواستگاری کردم. درخواست ازدواج دادم چون یکی از مددکاران به من گفت می‌توانم یکی از زنان آسایشگاه را انتخاب کنم و باید درخواست ازدواج به واحد مددکاری بدهم. به من گفتند برو و انتخاب کن. من هم رفتم و دیدم و عاشق شدم.


کوکب خانم با خنده کشدار و خجالت‌آمیز وسط حرفش می پَرَد و می گوید: من اصلاً به علی آقا فکر نمی‌کردم یکی از دوستانم او را می‌خواست اما من قسمتش شدم. با مددکار در یک اتاق نشستیم و یکی، دو جلسه صحبت کردیم و دیدیم می‌توانیم با هم زندگی کنیم. 


خدا باید کمک کند زندگی‌ها خوب باشد، عروسی ما نه ماشین عروس داشت، نه آرایشگاه و نه خرج‌های آن چنانی در همین آسایشگاه عقد کردیم و از خانه‌های اینجا به ما دادند، اینجا برای یک معلول بهترین جای دنیاست. همنوع خود را می‌بینیم و احساس راحتی می‌کنیم. اگر دو معلول یکدیگر را دوست داشته همدیگر را درک می‌کنند و این یعنی همه چیز خوب است و بچه‌هایشان هم به مشکلی برنمی‌خورند. 


پلان سوم: جامعه


می‌پرسم وقتی بیرون از آسایشگاه و در بین همنوعان خود نیستید باز هم احساس خوبی دارید؟ که علی آقا در خاطرات گذشته‌اش فرو می‌رود و می‌گوید: وقتی که خیلی کوچک بودم و به مدرسه می‌رفتم سعی می‌کردم موقعی بروم و بیایم که در کوچه پرنده پر نزند، ‌آن موقع‌ها زنان ساعت‌ها دم در خانه‌شان می‌نشستند و من به دلیل اینکه نمی‌خواستم از آنجا رد شوم می‌ماندم تا شب شود و کسی مرا نبیند که با عصا راه می‌روم.


حتی اولین سالی که به مدرسه رفتم 12 سال داشتم، زنگ‌های تفریح بیرون نمی‌آمدم، سرم را پایین نگه می‌داشتم تا کسی را نه ببینم و نه کسی من را ببیند. حتی یک بار با عصایم یکی از همکلاسی‌هایم را کتک حسابی زدم چون مسخره‌ام می‌کرد، روزهای سختی بود فکر می‌کردم روی کره خاکی یک نفر معلول وجود دارد و آن یک نفر من هستم چون کسی را شبیه خودم نمی‌دیدم.


به کهریزک که آمدم روزهای اول خیلی سخت می‌گذشت فقط گریه می‌کردم تا جایی که حتی بی‌هوش از حال می‌رفتم، اما یواش یواش سرم را بالاتر گرفتم و برایم معلولیت عادی شد. به مرور طوری شدم که به هر چیزی فکر می‌کردم جز معلولیت و نگاه بقیه برایم سنگین نبود و اگر تحویلم نمی‌گرفتند به من برنمی‌خورد. 


خنده تلخی که یادآور خاطرات سخت گذشته‌اش است، می‌کند و ادامه می‌دهد: در این سال‌ها حتی یک 5 تومانی هم قرض نکردم و خودم را کوچک نکردم، شده که 48 ساعت گرسنه خوابیده باشم اما از کسی برای شکم، کمک نخواستم.


چای تازه دم کشیده در میان صحبت‌هایمان تعارف می‌شود و بیسکویتی که معلوم است تنها تنقلات روزمره‌شان است، ساده و بی‌آلایش به سینی چایی‌شان زینت می‌دهد و به رسم میهمان‌نوازی مُدام تعارفم می‌کنند، آری اینجا زندگی جاریست!


پلان چهارم: خانواده


کوکب‌ خانم می‌گوید: همه زندگی‌ها بالا و پایین دارد به معلول بودن ربطی ندارد، اگر گذشت داشته باشیم همه چیز درست می‌شود. یک نفر باید در زندگی کوتاه بیاید و گرنه خیلی سخت است؛ نه نداری سخت است و نه بچه‌داری، اگر زن و شوهر با هم دوست باشند زندگی می‌گذرد.


*از او می‌پرسم از علی آقا راضی هستی؟ می‌گوید: آن اوایل مثل زن و شوهر نبودیم اگر چای می‌خوردم از گلویم پایین نمی‌رفت تا نخورد اما اکنون کمی علی آقا حرف گوش نمی‌کند، کمی کم طاقت شده‌ایم چون از مشکلات خسته می‌شویم. آن وقت‌ها جانمان برای هم در می‌رفت اکنون هم همین گونه است بی‌احترامی به هم نمی‌کنیم، علی بد دهن نیست، من گاهی بداخلاقی می‌کنم اما علی خوش زبان است.


پلان آخر....


*می‌پرسم برای کودکانتان چه آرزویی دارید؟ علی آقا مانند یک پدر با قدرت، گلویی صاف کرده و محکم پاسخ می‌دهد همان آرزویی که بقیه پدرها دارند. درس بخوانند، کار کنند و برای خودشان کسی شوند، الان محمدامین کلاس ششم است، درسش عالی است و می‌خواهد فضانورد بشود. 


می گوید: تربیت بچه‌ها خیلی برایم مهم است اگر مادرشان را اذیت کنند آنها را سخت، تنبیه می‌کنم. از من حساب می‌برند و اجازه ندارند روی حرف مادرشان حرفی بزنند.


اینجا فضای خانه شاید از فضای خانه خیلی از خانواده‌های به ظاهر سالم، گرمتر و محترم‌تر باشد.


علی و کوکب از صدها آرزو، شاید فقط یک آرزو داشته باشند و آن این است که دنیای کودکی محمدامین و ریحانه به دور از انگ‌ها و برچسب‌های معلولیت، آبی باشد و زلال، تا بتوانند برایشان پدر و مادری کنند. 


منبع: فارس


انتهای پیام/4028/


انتهای پیام/

برچسب ها: خانواده سلامت
ارسال نظر