مدارای مسیح کردستان با زندانی در بند
به گزارش خبرنگار حوزه حماسه و مقاومت گروه فرهنگ و هنر خبرگزاری آنا، شهید محمد بروجردی معروف به «مسیح کردستان» در سال ۱۳۳۳ در یکی از روستاهای اطراف بروجرد، به دنیا آمد. تحصیلاتش را به دلیل مشکلات مالی نیمهتمام گذاشت. در دوران خدمت سربازی، برای دیدار حضرت امام (ره) راهی عراق شد، ولی در مرز دستگیر و به مدت ۶ ماه، روانه زندان شد.
مدتی را در سوریه و لبنان به آموزش نظامی پرداخت. پس از پیروزی انقلاب، مسئولیت اداره سازمان پیشمرگان کرد مسلمان از سوی شهید آیتالله بهشتی و مرحوم هاشمی رفسنجانی به او سپرده شد. وی در حوادث کردستان نقشآفرینی مؤثری داشت. با شروع جنگ تحمیلی نیز فرماندهی بسیاری از عملیاتهای مسیر پیرانشهر و سردشت را به عهده گرفت. این فرمانده پرتوان دفاع مقدس، سرانجام در اول خرداد ۱۳۶۲ در مسیر جاده مهاباد به نقده بر اثر انفجار مین به شهادت رسید.
خاطره زیر به نقل از یکی از همرزمان شهید بروجردی، از کتاب «تکهای از آسمان» نوشته محمد فتاحی است که بر اساس زندگینامه این شهید به نگارش درآمده است.در این بخش برخورد شهید بروجردی با یکی از زندانیان ضدانقلاب در جریان نا آرامیهای غرب کشور روایت میشود.
محمد نمازش را خواند. میرفت ناهار بخورد که پاسدار جوانی پیش محمد آمد. محمد با لبخندی پرسید: بفرما، امری باشد.
پاسدار گفت: یکی از زندانیها میخواهد با شما حرف بزند. از صبح ده بار این تقاضا را کرده هر چه میگوییم چه کار داری، میگوید خصوصی است، با خود بروجردی کار دارم. فقط با او حرف میزنم.
محمد نگران درگیریهای داخل شهر بود. هنوز شهر به خوبی پاکسازی نشده بود. در بعضی محلههای حاشیه شهر درگیریهای پراکنده وجود داشت. با همه اینها به دیدن زندانی رفت. مسئول بازداشتگاه بلند شد و تعارف کرد تا محمد روی صندلی او بنشیند. محمد قبول نکرد و گفت: میشود زندانی را بیاورید، می خواهم ببینم چه کار دارد.
با اشاره مسئول بازداشتگاه، پاسداری رفت و زندانی را آورد. زندانی با دیدن بروجردی چهرهاش شکفت و آهسته گفت: آمدید! میخواهم تنهایی با شما حرف بزنم. فقط من باشم و شما!
محمد دست زندانی را گرفت و با او بیرون رفت. کنار محوطه بازداشتگاه و لابهلای درختهای سپیدار شروع کردند به قدم زدن. زندانی بیمقدمه گفت: از دیشب دارم به حرفهای شما فکر میکنم. الان لحظهای نیست که آدم به خودش دروغ بگوید. امروز، انگار روز قیامت است. اصلاً نمیشود دروغ گفت.
محمد گفت: خوشحالم که به خودت آمدهای؟
زندانی گفت: کاش همه مثل شما بودند.
محمد گفت: نه برادر، من هم بنده کوچک خدایم. همه از من بهتراند!
زندانی پرسید: شما بچه کجایی؟
- بروجرد. یکی از روستاهای پرت و دور افتادهاش؛ دره گرگ.
زندانی آهی کشید و گفت: دیشب که حرف میزدی، بین حرف هایت گفتی باید یک فکری به حال ما جوانها کرد. میخواهم صادقانه بگویم؛ اگر کسی زودتر از اینها به فکر ما میافتاد ما الان اینجا نبودیم و خیلی از مسائل هم پیش نمیآمد.
محمد گفت: چی شد که به این راه کشیده شدی؟
زندانی گفت: خانواده ما خیلی فقیر بود. من میدیدم که از پول و جنس صدقهای روزی میخوریم، به همین دلیل از این وضع بیزار بودم. نمیخواستم فقیر باشیم و چشممان به دست این و آن باشد. اما هر چه بیشتر سعی میکردم، کمتر موفق میشدم، تا اینکه انقلاب شد. حزب یک دفتر تأسیس کرد. فکر کردم با پیوستن به حزب وضع زندگیم خوب میشود. حزبیها اسلحه داشتند. قدرت و پول داشتند و من هم همینها را میخواستم. وقتی همراهشان به روستاها میرفتم، مردم فقیر دنبالمان میدویدند و ما گاهی از ماشین چیز برایشان پرت میکردیم. ما آزادیخواه بودیم و خانه هر دهقان فقیری سفره آمادهای بود برای ما. کم کم آزادیخواهی شغل ما شد. وقتی خدا، مذهب و قانون نباشد انسان موجود درندهای میشود. از هر درندهای، درندهتر و ما درمانده شده بودیم. مردمی را که به انقلاب روی خوش نشان میدادند، میکشتیم، بچههای شما میآمدند راه میساختند، پل میساختند، ما شبانه میریختیم خراب میکردیم. حتی مردم را مجبور میکردیم تا شماها را بکشند. آنها هم به اجبار میکشتند و در خفا گریه میکردند.
محمد به چهره زندانی نگاه کرد. چشمان زندانی پر از اشک بود. دیگر نمیتوانست ادامه دهد. با همان حالت گریه گفت: میبینی! با این کارهایی که من کردهام اگر مسیح هم بودم مرا اعدام میکردی. فقط یک تقاضا دارم. اینکه یک بار دیگر مادرم را ببینیم.
محمد گفت: مادرت کجاست؟ بگو میفرستم بیاورندش اینجا تا او را ببینی!
انتهای پیام/4104/
انتهای پیام/