صفحه نخست

آموزش و دانشگاه

علم‌وفناوری

ارتباطات و فناوری اطلاعات

سلامت

پژوهش

علم +

سیاست

اقتصاد

فرهنگ‌ و‌ جامعه

ورزش

عکس

فیلم

استانها

بازار

اردبیل

آذربایجان شرقی

آذربایجان غربی

اصفهان

البرز

ایلام

بوشهر

تهران

چهارمحال و بختیاری

خراسان جنوبی

خراسان رضوی

خراسان شمالی

خوزستان

زنجان

سمنان

سیستان و بلوچستان

فارس

قزوین

قم

کردستان

کرمان

کرمانشاه

کهگیلویه و بویراحمد

گلستان

گیلان

لرستان

مازندران

مرکزی

هرمزگان

همدان

یزد

هومیانا

پخش زنده

دیده بان پیشرفت علم، فناوری و نوآوری
رسم یاران/ 79

درد دل با پای زخمی در هنگامه نبرد

شهید مصطفی چمران در بحبوحه نبردی سخت، از پای زخمی خود می‌خواهد که بازهم او را یاری و تحمل کند.
کد خبر : 323698

به گزارش خبرنگار حوزه حماسه و مقاومت خبرگزاری آنا، دكتر مصطفی چمران در سال ۱۳۱۱ در تهران به دنیا آمد. تحصیلات متوسطه را در دارالفنون و البرز گذراند؛ در دانشكده فنی دانشگاه تهران ادامه تحصيل داد و در سال ۱۳۳۶ در رشته الكترومكانيك فارغ‏‌التحصيل شد. یک سال بعد با استفاده از بورس تحصيلی شاگردان ممتاز به آمريكا اعزام و موفق شد دكترای الكترونيك و فيزيك پلاسما را از دانشگاه معروف بركلی با ممتازترين درجه علمی اخذ کند.


وی سال‌ها در جنوب لبنان در کنار شیعیان لبنانی به فعالیت‌های نظامی و اقدامات عام‌المنفعه اجتماعی پرداخت. شهید چمران با پيروزی انقلاب اسلامی ايران به وطن بازگشت و همه تجربيات انقلابی و علمی خود را در خدمت انقلاب گذاشت.


این فرمانده دفاع مقدس نقش مهمی در آرام کردن ناآرامی‌های کردستان ایفا کرد و با شروع جنگ تحمیلی نیز در سمت وزارت دفاع حضور گسترده‌ای در جبهه‌های غرب و جنوب داشت. شهید مصطفی چمران در اولين دوره انتخابات مجلس شورای اسلامی، از سوی مردم تهران به نمايندگی انتخاب شد. وی نماینده امام خمینی (ره) در شورايعالی دفاع نیز بود و سرانجام در سی و یکم خردادماه سال ۱۳۶۰ در دهلاویه به شهادت رسید.


درکتاب «رقصی چنین میانه میدانم آرزوست» که مجموعه دست‌نوشته‌های شهید چمران و شامل متن‌های نیایش‌گونه و همچنین رویدادنگاری آزادسازی سوسنگرد است، وی در این کتاب احساسات خود را نسبت به فضای جبهه و جنگ و جانفشانی رزمندگان اسلام از یک سو و جنایات رژیم بعث صدام از سوی دیگر بیان می‌کند. در صفحه سی و یک این کتاب، شهید چمران از لحظات نفسگیر محاصره شدن توسط تانک‌های دشمن و زخمی شدنش را توصیف می کند :


شب تاسوعا بود و تصور عاشورا؛ و لشكریان یزید كه مرا محاصره كرده بودند، و دیوار آهنین تانك‏ها كه اطراف مرا سد كرده، و آتش بار شدید آنها كه مرا می‏ كوبید، و هجوم بعد هجوم كه مرا قطعه ‏قطعه كنند و به خاك بیندازند…


و من تصمیم گرفته بودم كه پیروزی حتمی ایمان را بر آهن به ثبوت برسانم، و برتری قاطع خون را بر آتش نشان دهم، و برّندگی اسلحه شهادت را در میان سیل دشمنان بنمایانم، و ذلت و زبونی صدها كماندوی صدام یزیدی را عملاً ثابت كنم.


احساس می‏ كردم كه عاشوراست، و در ركاب حسین(ع) می‏ جنگم، و هیچ قدرتی قادر نیست كه مرا از مبارزه باز دارد، مرگ، دوست و آشنای همیشگی من، در كنارم بود و راستی كه از مصاحبتش لذت می‏ بردم.


احساس می‏ كردم كه حسین(ع) مرا به جنگ كفّار فرستاده و از پشت سر مراقبت من است، حركات مرا می‏ بیند، سرعت عمل مرا تمجید می‏كند، فداكاری مرا می‏ ستاید، و از زخم‌‏های خونین بدنم آگاه دارد؛ و براستی كه زخم و درد در راه او و خدای او چقدر لذت‏‌بخش است.


با پای مجروح خود راز و نیاز می‏‌كردم: ای پای عزیزم، ای آنكه همه عمر وزن مرا متحمل كرده‏‌ای، و مرا از كوه‌‏ها و بیابان‏‌ها و راه‏های دور گذرانده‌‏ای، ای پای چابك و توانا، كه در همه مسابقات مرا پیروز كرده‏‌ای، اكنون كه ساعت آخر حیات من است از تو می‏‌خواهم كه با جراحت و درد مدارا كنی، مثل همیشه چابك و توانا باشی، و مرا در صحنه نبرد ذلیل و خوار نكنی… و براستی كه پای من، مرا لنگ نگذاشت، و هر چه خواستم و اراده كردم به سهولت انجام داد، و در همه جست و خیزها و حركاتم وقفه‌‏ای به وجود نیاورد.


به خون نیز نهیب زدم: آرام باش، این چنین به خارج جاری مشو، من اكنون با تو كار دارم و می‏‌خواهم كه به وظیفه‌‏ای درست عمل كنی…



رگبار گلوله از چپ و راست همچنان می‏‌بارید، ومن نیز مرتب جابجا می‎‏شدم، و با رگبار گلوله از نزدیك شدن آنها ممانعت می‏‌كردم. یك بار، در پشت برجستگی خاك كه مطمئن‌‏تر بود متوجه سمت چپ شدم، دیدم در فاصله ده متری، چند نفر زانو به زمین زده و نشانه‌‏گیری می‌‏كنند، لباس ببرپلنگی متعلق به نیروهای مخصوص را به تن داشتند، سن آنها حدود 30 تا 35 ساله بود، من نیز بدون لحظه‌‏ای تأخیر بر زمین غلتیدم و در همان حال رگبار گلوله را بر آنها گشودم؛ آنها به روی هم ریختند و دیگر آنها را ندیدم و فوراً خود را به سمت دیگر برجستگی خاك پرتاب كردم.


 در طرف راست نیز گروه‏‌های زیادی متمركز شده بودند و تیراندازی شدیدی می‏‌كردند، به خصوص كه عده زیادی در داخل تونل، زیر جاده سوسنگرد، در ده متری من،‌ سنگر گرفته بودند و از آنجا تیراندازی می‌‏كردند، و من نیز گاهی رگباری به سوی آنها می‏‌گشودم و آنها عقب می‏ رفتند. یك بار یكی از آنها گفت: یا اَخی، اَنَاجُنْدی عراقی لاتَضْرِبْ علی… اما سخنش تمام نشده بود كه به یك رگبار پاسخش را دادم…


فرمانده دشمن، فرمان عقب ‏نشینی صادر كرده بود، چرا كه این همه تانك و نفربر و سرباز او نمی‏‌توانستند به علت وجود یك چریك خیره‌‏سر معطل شوند. همه نیروی خود را جمع كرده بودند كه او را خاموش كنند، اما میسرشان نشده بود، و نمی‏‌توانستند بیش از آن صبر كنند،‌ بنابراین تانك‌‏ها و نفربرها از دو طرف من شروع به حركت كردند و رهسپار جنوب شدند.


 می‏‌دیدم كه نیروهای زرهی آنها پیش می‌‏آید و در این محل به دو شقه می‏‌شوند، نیمی از طرف راست و نیمی دیگر از طرف چپ به سمت جنوب می‌‏روند، درحالی كه تیراندازی نیروهای مخصوص آنها همچنان ادامه دارد، و ما نیز بی‌‏توجه به عبور این هیولاهای آهنین به نبرد خود با نیروهای مخصوص ادامه می‌‏دادیم. حداقل 50 تانك و نفربر گذشتند؛ توپ‏‌های بزرگ و بلند؛ ضدهوایی‏‌ها، كامیون‏‌ها و تریلرهای مهمات همه گذشتند، و فقط حدود 20متری در وسط، یعنی حریم ما بود كه برای آنها اسرارآمیز می‏‌نمود. آنها این نقطه را دور می‌‏زدند و به راه خود ادامه می‌‏دادند… 


یكی از آخرین كامیون‏‌ها، حامل 10 تا 15 سرباز بود، و از حدود 10متری من می‌‏گذشت. فكر كردم كه یا این پای تیر خورده، احتیاج به یك ماشین دارم كه مرا به شهر برساند؛ یك رگبار گلوله بر آنها بستم، سربازانش پیاده شدند و پا به فرار گذاشتند و هیچ یك از آنها تصمیم به مقابله نگرفتند، حتی كلید را نیز در داخل ماشین رها كردند، و من توسط همین كامیون خود را به بیمارستان اهواز رساندم.


انتهای پیام/4104/


انتهای پیام/

ارسال نظر