مدافع حرمی که الگوی بخشندگی و کرَم بود
به گزارش خبرنگار حوزه حماسه و مقاومت گروه فرهنگ و هنر خبرگزاری آنا، شهید مصطفی جعفری از پدر و مادری افغانستانی در ایران به دنیا آمد.
در صفحه 104 کتاب «فدائیان ولایت» کاری از گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی، درباره این شهید بزرگوار چنین میخوانیم:
در دوران نوجوانی عزم مبارزه میکند و در خاک افغانستان علیه طالبان لباس جهاد میپوشد. پس از پنج سال درگیری و مجاهدت، با تنی رنجور از اصابت ترکشها به ایران بازمیگردد، ازدواج میکند و این بار بعد از گذشت چند سال، زمانی که تروریستهای تکفیری، سوریه را جولانگاه خودشان ساخته بودند؛ به صورت کاملاً داوطلبانه به همراه سه تن از دوستانش به سوریه اعزام میشود. او مجاهدتهای بسیاری را نیز در این کشور در خاطرهها ثبت میکند و عاقبت در نزدیکی شهر حلب بر اثر گلولهای که به قلب او اصابت میکند؛ به همراه یکی از معاونانش بال در بال ملائک میگشاید و به شهادت میرسد.
پدر شهید جعفری میگوید: در افغانستان در شهر قندهار ساکن بودیم. قبل از شروع انقلاب، حدود هشت سال بیشتر نداشتم که به ایران مهاجرت کردم و در این مهاجرت خانواده پدریام همراهم بود. ابتدا به قصد زیارت کربلا و بهصورت کاملاً قانونی و با داشتن گذرنامه وارد ایران شدیم. قصدمان این بود که بعد از زیارت کربلا به زیارت خانه خدا مشرف شویم.
بهدلیل مشکلاتی که در بدو امر برای ما حادث شد؛ نتوانستیم وارد عراق شویم و به همین دلیل در ایران ماندگار شدیم. این زمان، وقتی بود که در افغانستان نبردهای بیشماری از جانب شوروی آغاز شده بود. اندکی بعد زمانی که توانستیم در اینجا ماندگار شویم، با خانمم که دخترعمویم بود؛ ازدواج کردم. حاصل این ازدواج سه پسر و سه دختر شد. تمام فرزندانم در ایران به دنیا آمدند و در پاکدشت ساکن شدیم.
شهید مصطفی در تاریخ 26 خرداد 1363 به دنیا آمد و 30 سال بعد در همین تاریخ یعنی 26 خرداد 1393 در سوریه به شهادت رسید.
زمانی که هنوز سن و سال زیادی نداشت؛ به مدت پنج سال بهصورت داوطلبانه و برای مبارزه با طالبان به افغانستان رفت، بدون اینکه اجباری از جانب دولت افغانستان احساس کند.
در این نبردها هم مقابل شوروی متجاوز کمر به جهاد بست و پس از آن نیز در نبرد با طالبان تا آنجا که میتوانست از خودش مجاهدت نشان داد. فرمانده 180 نفر از مجاهدین افغانی شد. بنا به شهادت دوستانش، فرمانده بسیار لایقی بود.
همان پنج سالی را هم که در افغانستان بود؛ بارها تا مرز شهادت پیش رفت. جانباز شده بود. در هنگامه نبرد با طالبان، ماشینی که مصطفی در آن بود به روی مین میرود و همین انفجار باعث قطع شدن قسمتی از دست مصطفی میشود، اما با همه این اوضاع و احوال، بعدها نیز حتی ذرهای از علاقهاش به جهاد در راه خدا و اهلبیت (ع) کم نشد. عاشق جهاد در راه خدا بود و خودش بارها میگفت که من برای جهاد ساخته شدهام.
بعد از این که به ایران بازگشت، در کنار خودم مشغول رانندگی با ماشینهای سنگین شد. چرا که من خودم از ابتدای ورود به ایران با ماشینهای سنگین مثل لودر کار میکردم و مصطفی قبل از اعزام شدنش به افغانستان و پس از بازگشت از آنجا؛ در کنار من بود و با خود من کار میکرد.
قبل از اینکه به سوریه اعزام شود؛ من بنا به علاقهای که به مصطفی بهعنوان پسر ارشدم داشتم، مانع از رفتنش شدم. حتی به او گفتم که ما نمیدانیم که طرفهای درگیر در آن مملکت چه کسانی هستند و اگر تو بروی معلوم نیست که چه بلایی به سرت خواهد آمد؟
تا یک سال این بحثها بین ما ادامه داشت و در این کش و قوسها، هر دویمان سعی میکردیم که طرف دیگر را مجاب کنیم که استدلال طرف مقابل را بپذیرد. من نگران حال مصطفی بودم اما او نگران حرم حضرت زینب (س).
مصطفی در کمال قاطعیت به من جواب میداد که شما چطور در ماه محرم به سر و سینه میزنید و حسین حسین میگویید و آرزو میکنید که ای کاش در کربلا با تو بودم. الان هم موقعی هست که باید در دفاع از حرم بیبی زینب (ع) اسلحه بگیریم و به جهاد بپردازیم.
باید بگویم مصطفی از همان بچگی در این حال و هوا بود. هیچگاه بهیاد ندارم که از مال دنیا برای خودش اندوختهای باشد. حتی زمانی هم که به شهادت رسید؛ بهلحاظ مادی واقعاً چیزی نداشت. با اینکه بسیاری از این سالها تا جایی که میتوانست کار میکرد اما دست فقیر و یتیمها را میگرفت. تا جایی که حتی زمانی که میدید کسی از سرما میلرزد؛ لباس گرمی را که در تنش بود به نیازمندی میداد که واقعاً به آن لباس احتیاج داشت.
مداح هیأت بود و با همان آهنگ و سوز و گدازی که داشت به مدح اهلبیت (ع) میپرداخت. دهه اول محرم که میآمد، پرچم و هیأت را بهراه میکرد و گاهی اوقات حتی در آبدارخانه هیأتشان میایستاد و برای عزاداران چای میریخت و از میهمانان امام حسین (ع) پذیرایی میکرد.
در سوریه هم که بود همان مقدار مختصر پولی را که در آنجا به سربازان میدادند تا مایحتاج سربازیشان را تهیه کنند، به خانوادهها و بچههایی میداد که سرپرستشان را در جنگ سوریه از دست داده بودند. به کودکان یتیم میرسید و مایحتاج زنانی را تهیه میکرد که شوهرانشان را در تهاجم تروریستها شهید شده بودند. بهقدری بچه دقیق و متشرعی بود که حتی نظر ما را در این باره جویا میشد و میگفت که اگر شما راضی هستید من این پول را در اختیار این خانوادهها قرار بدهم.
تقریباً بیش از دو ماه بود که به سوریه اعزام شده بود. سه تن از دوستان مصطفی هم با او به سوریه اعزام شدند. یک روز با او تماس گرفتم و گفتم که الان اگر میتوانی به مرخصی بیا. گفت که اینجا درگیری بسیار زیاد است و اگر من این عرصه را خالی بگذارم؛ کس دیگری نیست که بتواند کارها را پیش ببرد.
در تاریخ 26 خرداد، در نزدیکی شهر حلب با عدهای از تروریستهای داعش بهشدت درگیر میشوند و همه آنها را به هلاکت میرسانند. شمار زیادی از این تروریستها به خاک و خون کشیده میشوند. جنازههای داعشیها به روی زمین افتاده بود که مصطفی و یکی از معاونانش بهدنبال سایر تروریستها از کنار جنازهها رد میشوند تا دیگر تروریستها را نیز به هلاکت برسانند.
در این هنگام یکی از تروریستها که خودش را به مردن زده بود؛ مصطفی و معاونش را از پشت به رگبار گلوله میبندد. معاون مصطفی در دم به شهادت میرسد و سه گلوله به مصطفی اصابت میکند که یکی از گلولهها کمر مصطفی را سوراخ میکند و از قلب او خارج میشود و مصطفی به شهادت میرسد.
از سوریه با من تماس گرفتند و خبر را دادند. بعد از 10 روز از اینکه خبر شهادت را به ما دادند؛ پیکر مصطفی به ایران انتقال داده شد و ما هم آماده شدیم برای مراسم کفن و دفن مصطفی. با حضور جمعی از مسئولان محلی، پیکر مصطفی را در آرامستان پاکدشت به خاک سپردیم. مصطفی درحالی از کنار ما رفت که از مدتها قبل خودش را برای این شرایط آماده کرده بود. میدانست که این راه به شهادت ختم میشود. من مطمئنم که اگر الان هم میبود باز هم در انتخاب این راه ذرهای درنگ نمیکرد.
انتهای پیام/4072/4104/
انتهای پیام/