صفحه نخست

آموزش و دانشگاه

علم‌وفناوری

ارتباطات و فناوری اطلاعات

ورزش

سلامت

پژوهش

سیاست

اقتصاد

فرهنگ‌ و‌ جامعه

علم +

عکس

فیلم

استانها

بازار

اردبیل

آذربایجان شرقی

آذربایجان غربی

اصفهان

البرز

ایلام

بوشهر

تهران

چهارمحال و بختیاری

خراسان جنوبی

خراسان رضوی

خراسان شمالی

خوزستان

زنجان

سمنان

سیستان و بلوچستان

فارس

قزوین

قم

کردستان

کرمان

کرمانشاه

کهگیلویه و بویراحمد

گلستان

گیلان

لرستان

مازندران

مرکزی

هرمزگان

همدان

یزد

هومیانا

پخش زنده

دیده بان پیشرفت علم، فناوری و نوآوری
رسم یاران/ 30

پرواز آخر در عید قربان

عباس پلک‌هایش را روی هم فشرد. صفی از آدم‌های سفیدپوش جلوی چشمانش رژه می‌رفتند.
کد خبر : 321246

به گزارش خبرنگار حوزه حماسه و مقاومت گروه فرهنگ و هنر خبرگزاری آنا، شهید عباس بابایی متولد آذرماه ۱۳۲۹ و در قزوین به دنیا آمد. پس از پشت سرگذاشتن تحصیلات مقدماتی در قزوین، در سال ۱۳۴۸ در دانشگاه پزشکی قبول شد، اما به رشته خلبانی روی آورد. پس از گذراندن آموزش‌های مقدماتی برای دوره‌های تکمیلی عازم ایالات متحده آمریکا شد.


پس از بازگشت به ایران، از معدود خلبان‌هایی ایرانی بود که به خاطر مهارت و هوش بالا برای پرواز با هواپیماهای پیشرفته اف-۱۴ انتخاب شد. با پیروزی انقلاب اسلامی به دلیل تعهد و شایستگی و با توجه به سوابق مبارزاتی در دوران پیش از انقلاب در مردادماه سال ۱۳۶۰ فرمانده پایگاه هشتم هوایی اصفهان شد. با شروع جنگ تحمیلی، پروازهای عملیاتی فراوانی را انجام داد، به گونه‌ای که از سال ۱۳۶۴ تا زمان شهادتش در سال 1366 بیش از ۶۰ مأموریت جنگی را با موفقیت پشت سرگذاشت. این خلبان تیزپرواز ایران اسلامی، سه ماه بعد از این که در اردیبهشت‌ماه سال ۶۶ به درجه سرتیپی رسید، در پانزدهم مردادماه سال ۱۳۶۶ و در صبح روز عید قربان در جریان بازگشت از مأموریت در مرز هوایی ایران و عراق مورد هدف گلوله‌های تیربار ضدهوایی قرار گرفت و به شهادت رسید.


متن زیر روایت شهادت این شهید بزرگوار به روایت حسین فتاحی نویسنده کتاب پرواز سفید است:


پایگاه دوم شکاری تبریز، در آن صبح تابستان، سرمای زمستانی را به رخ می‌کشید. عباس سینه‌اش را از هوای تازه پر کرد و به‌ اتفاق سرهنگ بختیاری آهسته از پله‌های هواپیما پایین رفت. سرهنگ نادری به‌همراه خلبانان و جمعی از مسئولان به استقبال آمده بودند. حال و هوای قرارگاه با روزهای دیگر فرق داشت. سبدهای گل و جعبه‌های شیرینی نشان از جشنی می‌داد که بچه‌های پایگاه برای عید قربان تدارک دیده بودند.


با آماده شدن هواپیما، عباس به‌ همراه سرهنگ نادری داخل جنگنده شدند. برای لحظه‌ای سکوتی آمیخته به هیجان در کابین حکم‌فرما شد.


عباس نگاهی به آیینه انداخت و دستی به پیشانی‌اش کشید. هیجان‌زده بود. حال پسربچه‌ای را داشت که برای اولین بار سوار هواپیما شده است؛ به خود نگاه کرد. گونه‌هایش گل انداخته بود؛ درست مثل گلوله آتش.


با صدای خِرخِر رادیو به خود آمد. فرمان را چسبید و دستور حرکت داد. هواپیما اوج گرفت و با قدرت هوا را شکافت و بالا رفت. آسمان چنان صاف بود که انگار آن را از بلور آبی تراشیده بودند. عباس به یاد قولی که به صدیقه داده بود و نقشی که قرار بود آن روز در تعزیه‌ای که پدرش ترتیب می‌داد بازی کند، افتاد. باید در آن لحظه در کنار صدیقه کعبه را طواف می‌کرد یا همراه پدرش نقش اجرا می‌کرد اما...



برای اینکه افکارش را متمرکز کند، دعایی را که همیشه پیش از هر عملیات می‌خواند، زیر لب زمزمه کرد.


از مرز که گذشتند، صدای سرهنگ نادری در گوشش پیچید.


- در چه موقعیتی هستیم؟


عباس به صفحه رادار نگاه کرد و گفت: تا هدف، زمان محاسبه شده سه دقیقه.


تا چشم کار می‌کرد، جز هوای پاک و ابرهای حلاجی شده که مانند توری به هم بافته شده بودند، چیزی دیده نمی‌شد. نگاه تندی به پایین انداخت. درست روی هدف قرار داشتند. دقیقه‌ای بعد، هدف در میان آتش و دود محاصره شده بود.


عباس با هیجان فریاد شادی سر داد. سرهنگ نادری نیز با صدایی هیجان‌زده فریاد کشید. تا رسیدن به نیروی زرهی دشمن، سکوت میان سرهنگ نادری و عباس حکم‌فرما شد. لحظه‌ای بعد، هواپیما مانوری سریع کرد و بالای سر نیروهای زرهی پایین کشید. گلوله و راکت به زمین هجوم برد. عباس با صدای هیجان‌زده، گفت: برمی‌گردیم.


به پایین نگاه کرد. جهنمی برپا بود، صحنه‌ای زنده از یک فیلم جنگی. هواپیما با یک چرخش 180 درجه از منطقه دور شد.


عباس پلک‌هایش را روی هم فشرد. صفی از آدم‌های سفیدپوش جلو چشمانش رژه می‌رفتند. صدیقه هم میان آنان بود. پدرش هم بود. مصراعی از تعزیه مسلم را زمزمه کرد: مسلم سلامت می‌کند، یا حسین.


هنوز غرق در افکارش بود که صدای انفجار مهیبی کابین را به لرزه درآورد. احساس کرد در سراشیبی تندی افتاده است. پاهایش را به کف هواپیما فشرد. زوزه باد گوش‌هایش را پر کرد. خود را بالا کشید. سرهنگ نادری را صدا زد. انگشتان کرخ شده‌اش را تا سینه بالا برد و کتابچه دعایش را لمس کرد. چند لحظه بعد، نور تندی از قاب خرد شده پنجره تو زد و چشمانش را پر کرد؛ به آن خیره شد و همان‌طور ماند.


هواپیما با تکان شدیدی در حال سقوط بود. درد شدیدی وجود سرهنگ نادری را دربر‌گرفته بود. نمی‌دانست چه اتفاقی افتاده است. گیج و وحشت‌زده عباس را صدا زد. صدایی نشنید. دوباره فریاد کشید.


- عباس! صدای من را می‌شنوی؟


جز صدای باد که وحشیانه تو می‌زد، چیزی شنیده نمی‌شد. نعره‌ای کشید و با هر زحمتی بود، هواپیما را به حالت افقی درآورد. صدای خِرخِر ضعیفی از رادیو شنیده شد. گوش تیز کرد. صدای افسر کنترل رادار را شناخت. با راهنمایی افسر کنترل، هواپیما را به اختیار خود درآورد. به آیینه خُرد شده خیره شد و سعی کرد کابین عقب را نگاه کند. چیزی دیده نمی‌شد. اشک چشمانش را پر کرد. درد وحشیانه‌ای به قلبش چنگ انداخته بود. صدای برج مراقبت به گوش رسید؛‌ در همان زاویه‌ای که هستی، بیا روی باند.


سعی کرد هواپیما را به سمت باند بکشد. دورِ موتور کم نمی‌شد. فریاد زد، خدا را به کمک طلبید و با همان سرعت، هواپیما را روی باند کشید.


چند دقیقه بعد، در حالی‌ که فریاد خلبانان پایگاه فضا را پرکرده بود، پیکر عباس روی دست‌ها تشییع می‌شد.


انتهای پیام/4072/خ


انتهای پیام/

ارسال نظر