صفحه نخست

آموزش و دانشگاه

علم‌وفناوری

ارتباطات و فناوری اطلاعات

ورزش

سلامت

پژوهش

سیاست

اقتصاد

فرهنگ‌ و‌ جامعه

علم +

عکس

فیلم

استانها

بازار

اردبیل

آذربایجان شرقی

آذربایجان غربی

اصفهان

البرز

ایلام

بوشهر

تهران

چهارمحال و بختیاری

خراسان جنوبی

خراسان رضوی

خراسان شمالی

خوزستان

زنجان

سمنان

سیستان و بلوچستان

فارس

قزوین

قم

کردستان

کرمان

کرمانشاه

کهگیلویه و بویراحمد

گلستان

گیلان

لرستان

مازندران

مرکزی

هرمزگان

همدان

یزد

هومیانا

پخش زنده

دیده بان پیشرفت علم، فناوری و نوآوری
رسم یاران/ 50

حمام دست‌ساز اسیر ایرانی که نگهبان عراقی را گیج کرد

رئیس زندان، آب را دید و مقداری به سقف و اطراف نگاه کرد، اما اثری از آب گرم وجود نداشت.
کد خبر : 316785

به گزارش خبرنگار حوزه حماسه و مقاومت گروه فرهنگ و هنر خبرگزاری آنا، سرلشكر خلبان شهيد حسين لشگری متولد سال ۱۳۳۱ در شهر ضياءآباد استان قزوين است. وی در سال ۱۳۵۱ وارد نیروی هوایی شد و پنج سال بعد با درجه ستوان دومی از دانشگاه نیروی هوایی فارغ‌التحصيل شد.


با شروع جنگ ايران و عراق پس از انجام ۱۲ مأموريت، سرانجام هواپيمايش مورد اصابت موشك قرار گرفت و در خاك عراق به اسارت درآمد.


شهید لشگری به مدت هشت سال با حدود شصت نفر ديگر از همرزمان در يك سالن عمومی و دور از چشم صليب سرخ جهانی نگهداری می‌شدند. پس از پذيرش قطعنامه وی را از ساير دوستان جدا کردند و قسمت دوم دوران اسارت ۱۰ سال به طول انجاميد. سرانجام در سال 1374 به نيروهای صليب سرخ معرفی شد و دو سال بعد در ۱۷ فروردين ۱۳۷۷ به ايران بازگشت.


به شهید لشكری لقب «سيد الاسرای ايران» داده بودند. با موافقت فرمانده كل قوا در بهمن ماه ۱۳۷۸ درجه نظامی وی به سرلشگری ارتقاء يافت. این خلبان آزاده، سرانجام در نوزدهم مرداد سال 1388 بر اثر عوارض ناشی از دوران اسارت به شهادت رسيد.


متن زیر خاطرات این شهید بزرگوار از ایام طولانی اسارت  در کتابی به نام «6410»  است:


16 آذر 1359 نگهبان در را باز کرد و گفت وسایلتان را جمع کنید. چشم‌بندها را زدند و ما را به پایین ساختمان بردند. مینی‌بوسی بدون صندلی که در آن، به جای پنجره از ورقه‌های آهنی استفاده شده بود، در محوطه ایستاده بود. داخل مینی‌بوس چشم‌هایمان را باز کردند. هر کس نظری داشت، ولی بیشتر معتقد بودند ما را به اردوگاه می‌برند.


از شهر بغداد دور شدیم. در جاده‌ای خاکی به پیش رفتیم. مینی‌بوس ایستاد. محوطه بزرگی بود که از سه طرف با دیوارهای بتنی محصور بود، سربازان مسلح دور ما را گرفتند. چشم‌هایمان را بستند و لحظه‌ای بعد مقابل در سالن با صدای بلند نگهبان، چشم بندها را باز کردیم. سالنی بود حدود 50-40 متری با سقف بلند دود زده. چهار ستون قطور سقف را نگه داشته بود با یک در آهنی که شیشه‌های آن رنگ سیاه خورده بود.


در این سالن هیچ گونه منفذی وجود نداشت. در کنار سالن راهرویی بود که در انتهای آن سه توالت و یک حمام با آب سرد وجود داشت. چهل نفر بودیم و هر کس پتویش را در گوشه‌ای پهن کرد و جا گرفت.



لحظاتی نگذشته بود که در باز شد و تعدادی اسیر، با وضعی نامرتب و کثیف و موهایی ژولیده در حالی که با دست‌بند به یکدیگر بسته شده بودند وارد شدند.


آنها افسران نیروی زمینی بودند که در شرایط بدی زندانی شده بودند. با وضعیت جدید، سالن برای زندگی 80 نفر بسیار کوچک بود. به طوری که موقع خوابیدن کاملاً به هم چسبیده بودیم و جایی برای تکان خوردن نبود. بوی تعفن داخل آسایشگاه آن چنان شدید بود که نگهبانان وقتی داخل می آمدند، جلوی دهان خود را می‌گرفتند. این موضوع تقریباً برای ما که در آن محیط بودیم عادی شده بود ولی هرکسی از بیرون می‌آمد، این بو برایش زننده بود، کیفیت غذا هم بسیار بد بود. با توجه به همه مشکلات، از بودن در کنار هم و آشنایی با دوستان جدید از نیروی زمینی و شهربانی خوشحال و خرسند بودم.


شپش در سر و لباس بچه‌ها بیداد می‌کرد. بعضی خلبان‌ها هنگام بیرون پریدن از هواپیما دچار شکستگی اعضاء شده بودند و رنج بیشتری می‌کشیدند. شپش‌ها در زیر گچ‌های دست و پای آنها لانه کرده بودند و خارش آن بی‌تابشان کرده بود. کثیفی هوا جسم همه را ضعیف کرده بود و باعث شیوع انواع بیماری‌ها می‌شد. هیچ‌گونه منفذی برای عبور جریان هوا وجود نداشت و هر کدام از اسرا که نفس تنگی می‌گرفت، سرش را به زیر منفذ در ورودی می‌گذاشت تا شاید مقداری هوای تازه استشمام کند.


مدتی بود هیچ یک از ما حمام نرفته بودیم. در این زندان حتی آب خوردن هم به اندازه نبود. با پیگیری‌های زیاد، از مسئول یک دیگ بزرگ گرفتیم و آن را پر از آب کردیم تا هنگام قطع آب از آن استفاده کنیم. بعضی از اسیران موهای سر و صورتشان به قدری بلند شده بود که شبیه جنگلی‌ها شده بودند.


«اکبر صیاد بورانی» طبق معمول دست به کار شد. او دو تیغ نصفه را به شانه کوچکی که داشت بست و سر و صورت بچه‌ها را اصلاح کرد. نگهبان که قبلاً ما را با موهای بلند دیده بود، افسر نگهبان را خبر کرد. او به خیال این که ما وسیله اصلاح داریم وارد سالن شد و اسیران را رو به دیوار کرد؛ از ارشد قیچی و ماشین اصلاح می‌خواست و هر چقدر ارشد می‌گفت ما این وسایل را نداریم، مسئول عراقی قبول نمی‌کرد.


اکبر بورانی وسیله‌ای را که با آن اصلاح کرده بود، به عراقی‌ها نشان داد. او باورش نمی‌شد با این وسیله بشود اصلاح کرد. دستور داد آن را از بورانی بگیرند و او هم زرنگی کرد و به جای تیغ‌های نو، دو نصفه تیغ کهنه تحویل آنها داد.


 تعدادی از خلبان‌ها دست و پایشان را از گچ بیرون آورده بودند. محل شکستگی آنها بسیار کثیف و آزاردهنده بود. بورانی تصمیم گرفت با امکانات موجود، آب گرم فراهم کند. او با وصل کردن دو رشته سیم به برق مهتابی و اتصال آن به دو قاشق فلزی، توانست آب دیگ را به جوش بیاورد تا بچه‌ها خود را شست و شو دهند.


داخل دستشویی شیشه کوچکی بود که نگهبانان از آنجا داخل محوطه را کنترل می‌کردند. آب گرم، بخار کرده بود و با توجه به سردی هوای بیرون، شیشه کنترل نگهبان عرق کرده و از آن طرف، داخل محوطه دیده نمی‌شد. نگهبان با سری گرد و چشمانی از حدقه بیرون زده، هر چه سعی کرد داخل را ببیند موفق نمی‌شد؛ لذا شروع کرد به داد و فریاد که: این چیه درست کرده‌اید؟ بعد هم رفت و افسر نگهبان را خبر کرد.


بچه‌ها سریع همه چیز را جای خود گذاشتند و مقداری آب سرد هم داخل دیگ ریختیم و بعد ساکت نشستیم. رئیس زندان آب را دید و مقداری به سقف و اطراف نگاه کرد، اما اثری از آب گرم وجود نداشت. باور کردن گزارش نگهبان برای او مشکل بود. افسر زندان با نگاهی معترضانه به نگهبان که او را بیخود به آنجا کشیده بود، سالن را ترک کرد. نگهبان با توجه به این که صحنه را دیده بود و نمی‌توانست ثابت کند، بسیار ناراحت بود.


 انتهای پیام/4104/


انتهای پیام/

ارسال نظر