صفحه نخست

آموزش و دانشگاه

علم‌وفناوری

ارتباطات و فناوری اطلاعات

سلامت

پژوهش

علم +

سیاست

اقتصاد

فرهنگ‌ و‌ جامعه

ورزش

عکس

فیلم

استانها

بازار

اردبیل

آذربایجان شرقی

آذربایجان غربی

اصفهان

البرز

ایلام

بوشهر

تهران

چهارمحال و بختیاری

خراسان جنوبی

خراسان رضوی

خراسان شمالی

خوزستان

زنجان

سمنان

سیستان و بلوچستان

فارس

قزوین

قم

کردستان

کرمان

کرمانشاه

کهگیلویه و بویراحمد

گلستان

گیلان

لرستان

مازندران

مرکزی

هرمزگان

همدان

یزد

هومیانا

پخش زنده

دیده بان پیشرفت علم، فناوری و نوآوری
رسم یاران/ 7

4 خواسته شهید همت از خدا

یک روز به من گفت کنار خانه خدا، از او چند چیز خواستم.
کد خبر : 315610

به گزارش خبرنگار حوزه حماسه و مقاومت گروه فرهنگ و هنر خبرگزاری آنا، شهید محمد ابراهیم همت در سال ۱۳۳۴ در شهر قمشه اصفهان، به دنیا آمد. در سال 1352 به «دانشسرای تربیت معلم اصفهان» رفت و از سال 1356، در روستاهای محروم اصفهان مشغول تدریس شد.در همان دوران ارتباطش را با روحانیون انقلابی و مبارز آغاز کرد و با نهضت اسلامی به رهبری امام خمینی(ره) آشنا شد.به همین دلیل چندین بار از طرف ساواک اصفهان احضار شد. پس از انقلاب اسلامی، در تشکیل سپاه‌پاسداران قمشه نقش‌آفرینی کرد.در وقایع کردستان، عازم پاوه شد و مسئولیت روابط عمومی سپاه پاوه را به‌عهده گرفت. با شهادت ناصر کاظمی به فرماندهی سپاه پاوه منصوب شد و تا آغاز جنگ این مسئولیت را به‌عهده داشت. به دنبال هجوم ارتش بعثي عراق به خاک ایران‌اسلامی، در مناطق مختلف عملیاتی حضوری چشمگیر و مؤثر داشت.

در تیرماه سال 1361 و با شروع عملیات رمضان، فرماندهی تیپ 27 محمد‌رسول‌الله(ص) را به‌عهده گرفت که این یگان بعدها به لشکر ارتقاء پیدا کرد. در عملیات والفجر مقدماتی، مسئولیت سپاه یازدهم قدر را که شامل: لشکر 27 حضرت رسول(ص)، لشکر 31 عاشورا، لشکر 5 نصر و تیپ 10 سیدالشهدا بود، به‌عهده گرفت. سرانجام، محمدابراهیم همت در هفدهم اسفند سال 1362 در جزیره مجنون به شهادت رسید.

خاطره زیر به نقل از همسر این شهید بزرگوار از صفحه 54 کتاب «به مجنون گفتم زنده بمان» انتخاب شده است:

بارها پیش آمده بود که به من می‌گفتند: این چه فرمانده لشکری است که هیچ‌وقت زخمی نمی‌شود؟ برای خودم هم سؤال شده بود. از او می‌پرسیدم: تو چرا هیچ‌وقت زخمی نمی‌شوی؟ می‌خندید، حرف‌تو‌حرف می‌آورد و چیزی نمی‌گفت. 

آخر، شب تولد مصطفی رازش را به من گفت: کنار خانه خدا، از او چند چیز خواستم: اول: تو را، بعد: دو پسر از تو تا خونم باقی بماند، بعد هم اینکه اگر قرار است بروم، زخمی یا اسیر نشوم. آخرش هم اینکه در مملکتی که امامش درآن نفس نکشد،نباشم. همین هم شد.

انتهای پیام/4072/

انتهای پیام/

ارسال نظر