صفحه نخست

آموزش و دانشگاه

علم‌وفناوری

ارتباطات و فناوری اطلاعات

سلامت

پژوهش

علم +

سیاست

اقتصاد

فرهنگ‌ و‌ جامعه

ورزش

عکس

فیلم

استانها

بازار

اردبیل

آذربایجان شرقی

آذربایجان غربی

اصفهان

البرز

ایلام

بوشهر

تهران

چهارمحال و بختیاری

خراسان جنوبی

خراسان رضوی

خراسان شمالی

خوزستان

زنجان

سمنان

سیستان و بلوچستان

فارس

قزوین

قم

کردستان

کرمان

کرمانشاه

کهگیلویه و بویراحمد

گلستان

گیلان

لرستان

مازندران

مرکزی

هرمزگان

همدان

یزد

هومیانا

پخش زنده

دیده بان پیشرفت علم، فناوری و نوآوری
سرلشگر فیروزآبادی:

کسانی که فکرش را هم نمی‌کردیم، ساواکی بودند

«همین که اعضا [ستاد فرماندهی کل قوا] در جلسه نشستند، بهزاد نبوی گفت: چه کسی گفته ما [در جنگ] پیروز شدیم؟ این حرف‌ها سیاسی است. ما شکست خوردیم. خاتمی هم همین حرف‌ها را زد.»
کد خبر : 260298

به گزارش گروه رسانه‌های دیگر آنا،‌ 22 بهمن امسال، انقلاب اسلامی ایران وارد چهارمین دهه عمر خود شد؛ انقلابی که از همان آغاز در بهمن 57 خودش را در برابر کلکسیونی از چالش‌ها، موانع و بحران‌ها می‌دید و این وظیفه جوانان انقلابی بود که از دستاورد خود در برابر این طوفان‌ها دفاع کنند.


در گفتگوی تفصیلی با سردار سرلشکر سید حسن فیروزآبادی به بیان برخی از این چالش ها در 4 دهه اخیر پرداخته‌ایم.


سردار فیروزآبادی دانشجوی رشته پزشکی از دانشگاه مشهد، ازجمله انقلابیونی بود که کار خود را بعد از پیروزی انقلاب اسلامی در جهاد سازندگی آغاز کرد. بعد از آن در پی مخالف بنی صدر با حضور او در وزارت بهداشت، با پیشنهاد شهید رجایی به هلال احمر رفت و 2 سال بعد مجددا به جهاد برگشت.


با دستور امام خمینی (ره) مبنی بر پشتیبانی همه جانبه دولت از جنگ،در کابینه میرحسین موسوی، «معاون نخست‌وزیر در امور دفاعی» شد و این شاید اولین حضور جدی فیروزآبادی جوان در حوزه جنگ و دفاع مقدس بود.


او در کنار این پست، مسئولیت‌های دیگری هم گرفت و نهایتا وقتی در اواخر جنگ، «ستاد فرماندهی کل قوا» تشکیل شد، به جانشینی این ستاد رسید.


با آغاز رهبری حضرت آیت‌الله خامنه‌ای، «ستاد فرماندهی کل قوا» به «ستاد کل نیروهای مسلح» تغییر کرد و فیروزآبادی که نه ارتشی بود و نه سپاهی، به ریاست این ستاد منصوب شد و حدود 3دهه در این مسئولیت ماند که از این حیث جزو رکوردداران در میان مسئولان جمهوری اسلامی محسوب می‌شود.


او نهایتا در تیر ماه95 جای خود را به سرلشکر محمد باقری داد و اکنون به عنوان مشاور فرمانده کل قوا در امور نظامی فعالیت می کند.


آنچه در زیر می‌خوانید گفتگو با سردار سیدحسن فیروزآبادی آقائی است که در آن به بیان ناگفته‌هایی از چالش‌های انقلاب از همان اولین روزهای پیروزی و دهه 60 پرداخته است:


** پاکسازی ساواکی‌ها اولین چالش نیروهای انقلاب


* جمهوری اسلامی در طول 4 دهه که از آغاز آن می‌گذرد، با چالش‌ها و بحران‌های متعددی روبرو بوده که از همان ماه‌های ابتدایی پیروزی انقلاب آغاز شد. به نظر شما اولین چالش بعد از بهمن 57 چه بود؟


اولین چالش برای نیروهای انقلاب، درست از فردای 22 بهمن 57 آغاز شد که شامل پاک‌سازی نفوذی‌ها و عوامل ساواک در درون دستگاه‌ها و خصوصاً دانشگاه‌ها می‌شد. برای این کار، اساتید و دانشجویان جلساتی را تشکیل دادند و این کار 3 ماه طول کشید.


من در آن مقطع در مشهد بودم و در اسفند 57 یعنی 11 روز بعد از پیروزی انقلاب، شورای تزکیه دانشگاه را در مشهد تشکیل دادیم که شامل نماینده اساتید، نماینده دانشجویان و نماینده دادستان انقلاب می‌شد و بلافاصله به سراغ پرونده‌ها رفتیم.


*‌ پرونده‌ها کجا بودند؟


در کمیته بود. من خودم خدمت آقای طبسی که نماینده امام و فرمانده کمیته بود رفتم و از ایشان درخواست کردم تا اجازه دسترسی به پرونده‌ها را داشته باشم.


من را به سالنی بردند که پر از گونی و گونی‌ها پر از پرونده بود که این گونی‌ها را با نخ بسته بودند. ما باید همه این اوراق را مطالعه و آنهایی که مربوط به دانشگاه بود را جدا و پرونده می‌کردیم و بعد این پرونده‌ها برای قضاوت همان شورای تزکیه ارسال می‌شد.


البته خدا کمک کرد و این کارها خیلی زود انجام گرفت و تصمیمات هم سریع گرفته شد و همه این افراد چه آنهایی که منبع بودن و چه آنهایی که گزارش می‌دادند و یا با ساواک همراهی می‌کردند، شناسایی شدند.


** کسانی که فکرش را هم نمی کردیم، ساواکی بودند


* از میان دوستان خودتان هم در بین این افراد بودند؟


در این قضایا متوجه شدیم که چند نفر از بهترین و امین‌ترین دوستان ما مأمور ساواک بودند؛ یعنی کسی که پشت دانشکده اتاقی داشت و هروقت اعلامیه می‌آمد ما به خانه او می‌رفتیم و آن را می‌خواندیم، ساواکی بود و یا فرد دیگری بود که به کرات او را برای سخنرانی در دانشکده ادبیات دعوت می‌کردند و او هم به سبک دکتر شریعتی سخنرانی می‌کرد، اما ساواکی بود.


البته برعکس اینها هم وجود داشت. مثلا برخی بچه‌ها که پدرشان تیمسار بود و یا خانواده‌شان با خانواده ساواکی‌ها رفت و آمد داشتند هم بودند و ما فکر می‌کردیم باید از اینها دوری کنیم‌ اما این طور نبودند.


* در جریان پاکسازی‌ها با این افراد درگیر هم شدید؟


گاهی اوقات در دانشگاه برخی افراد سروصدای زیادی می‌کردند، خودشان را می‌زدند و معرکه‌ای می‌گرفتند. یک بار سوال کردم ببینم ماجرا چیست. گفتند به اینها گفتند که شما آنها را به ساواکی بودن متهم کردید، درصورتی‌که این حرف‌ها دروغ بود و درواقع آنها به این شکل در دانشگاه جنگ روانی به راه می‌انداختند و یا یک بار هم بمبی زیر ماشین یکی از اعضای هیأت گذاشته بودند.


به‌هرحال همه اینها محاکمه شدند و مثلاً برخی از آنها که با ساواک همکاری داشتند از تحصیل محروم شده و حتی اگر دکترا گرفته بودند، این محرومیت شامل حال آنها می‌شد. برخی هم که برای گرفتن بورسیه با ساواک همکاری کرده بودند، بورسیه‌شان لغو شد.


این برخوردها تا اردیبهشت طول کشید و جزو مواردی است که در تاریخ انقلاب کمتر به آن پرداخته شده، درحالی‌که این وضعیت تقریباً در همه دانشگاه‌های کشور در جریان بود.


* در آن مقطع در کشور فضایی وجود داشت که تقریبا همه گروه ها آزادانه فعالیت می‌کردند و مرکز اصلی آنها هم همین دانشگاه‌ها بود. مواجهه‌ای هم با این گروه‌ها داشتید؟


در اوایل انقلاب گروهک‌های مختلف بیش از هزار نشریه چاپ می‌کردند و این نشریات در تهران و دیگر استان‌ها پخش می‌شد و در آن شعارهای تندی هم می‌دادند، مثلاً توده‌ای‌ها بسیار اصرار داشتند که لیست اسامی ساواکی‌ها منتشر شود. آنها درواقع می‌خواستند بفهمند چه تعداد از عوامل‌شان در ساواک لو رفته‌اند و یا مثلاً چپی‌ها که تندرو بودند، می‌گفتند همه زمین‌های کشاورزی باید ظرف یک هفته بین کشاورز‌ها تقسیم شود. اینها درواقع چالش‌های تبلیغاتی برای نظام بود و در فضایی به وجود آمد که گروهک‌ها احساس آزادی می‌کردند و تمام تلاششان را برای حداکثر استفاده از این فرصت درجهت لطمه زدن به انقلاب می کردند.


* در همان ماه های اول دو اتفاق مهم دیگر هم افتاد، یکی حفظ ارتش (آن هم در شرایطی که تقریبا همه شعار انحلال آن را می‌دادند) و دیگری تشکیل سپاه. شما چقدر در جریان این دو فرآیند بودید؟


یادم هست اواسط فروردین 58 اعضای شورای انقلاب به مشهد آمدند و در منزل مادری حضرت آقا (آیت‌الله خامنه‌ای) بودند. من با ایشان سابقه دوستی نزدیکی داشتم و برای دیدن آقا به منزلشان رفتم.


به ایشان عرض کردم چپی‌ها شعار تقسیم زمین‌های کشاورزی را سر داده‌اند. ما خودمان آماده هستیم تا با بچه‌های دانشگاه این کار را بکنیم. ایشان در جواب فرمودند ببین! حاج‌حسن‌آقا! شما الآن اگر بخواهید به روستاها بروید و زمین‌ها را تقسیم کنید، آیا اجازه می‌دهند؟ گفتم چه کسی می‌خواهد نگذارد؟ ایشان فرمودند خان‌ها با تفنگ‌داران و قداره‌بندهای خود به شما اجازه این کار را نخواهند داد.


بعد فرمودند اجازه بدهید امام در این خصوص تدبیری می‌اندیشند. بعد گفتند امام عده‌ای را برای تشکیل یک لشکر اسلامی جمع کردند که اول اینها از شما حمایت کنند و بعد شما بتوانید بروید و این کارها را انجام دهید و این را هم اضافه کردند که اساسنامه این کار آماده شده و به‌زودی به امام ارائه خواهد شد.


* منظور اساسنامه سپاه پاسداران بود؟


بله. در فروردین همان‌سال امام علی‌رغم شعارهای تند و تیز گروهک ها درباره انحلال ارتش، روز 29 فروردین را به‌عنوان روز ارتش نام‌گذاری کردند و بر مبنای کلام حضرت علی(ع) که فرمود «فالجنود باذن الله حصون الرّعیّة»، گفتند این ارتش، ارتش اسلام است. سه روز بعد هم در دوم اردیبهشت، اساسنامه سپاه را تصویب کردند.


کمتر کسی به این موضوعات توجه دارد و من هم اگر آن روز در مشهد خدمت آقا نمی‌رسیدم، به عمق این تصمیم امام پی نمی‌بردم.


در 10 سال اخیر نیز که بنده در ستاد کل نیروهای مسلح بودم، روز ارتش و سپاه را در یک پیام تبریک می‌گفتم و از 10 سال قبل بود که دوم اردیبهشت به نام روز سپاه نام‌گذاری شد.


* اولین فعالیت جدی‌ و سازماندهی ‌شده‌ شما در بعد از انقلاب، در جهاد سازندگی بود. چطور وارد جهاد شدید و اساسا این نهاد چگونه شکل گرفت؟


طرح اولیه این موضوع ابتدا در حزب جمهوری و بر مبنای تفکرات شهید بهشتی و دیگران شکل گرفت تا طبق آن، مردم برای کمک به کشاورزان به روستاها بروند تا اینکه این حرکت به‌وسیله دانشجویان سازماندهی شد و از طریق شهید بهشتی به‌دست امام رسید و امام هم آن را پذیرفتند و 27 خرداد فرمان تشکیل جهاد سازندگی را صادر کردند.


جهاد سازندگی بهترین پاسخ به نیاز مردم محروم روستایی در ایران بود و خیلی ساده‌تر از آنچه که شما فکر کنید، دانشجویان دورهم جمع شدند. ابتدا در هر دانشگاه 6-5 نفر دور هم جمع شدند و بعد در استانداری یک جایی را در اختیار گرفتند و سپس چارت این سازمان نوشته و کم‌کم به آن اضافه شد.


در آن مقطع دولت شهید رجایی به مشهد آمد. به ایشان که نخست‌وزیر بود گفتم شما تصور نکنید که جهاد سازندگی تنها ساختن حمام و مدرسه و جاده و لوله‌کشی است، هر حرکت این جهاد درواقع یک اقدام فرهنگی در جهت تثبیت انقلاب است که مردم طی آن به تک‌تک روستاها و در میان عشایر رفته و آنها را با انقلاب آشنا می‌کنند.


البته همین موضوع باعث ایجاد دشمنی بدخواهان نیز شد. همان گروهک‌ها که با هزار و 200 نشریه و تیم‌های متعدد علیه انقلاب فعالیت می‌کردند، دیدند که از انقلاب عقب افتاده‌اند و انقلابیون به مناطق روستایی رفته و با مردم کار می‌کنند. آنها چون در این خصوص کار کرده بودند،‌ در تحلیل‌هایشان متوجه اهمیت این اقدام شده بودند.


* غائله‌های متعدد هم تقریبا در همان مقطع در نقاط مختلف کشور شروع شد. شما در جهاد سازندگی چقدر با آنها درگیر شدید؟


چالش بعدی انقلاب ایجاد جنگ‌های چریکی در مناطقی مثل سیستان و بلوچستان، کردستان، خوزستان و هر جایی بود که این کار زمینه‌ای داشت و غائله‌های متعدد شکل گرفت، البته برخی از این غائله‌ها به اسم رهبرانشان بود که من نمی‌خواهم از آنها نام ببرم.


اینها سلاح و امکانات و نیروهای زیادی داشتند و از هم قابل تفکیک هم نبودند و در مناطق زیادی با یکدیگر به صورت متحد کار می‌کردند، اما حرکت‌ آنها در مقابل انقلاب یک حرکت منفعلانه بود.


یک شب ساعت 8 به من گفتند عوامل یکی از خان‌ها در چناران قصد حمله به جهاد آنجا را دارد. ما آماده شدیم که به چناران برویم. قبل از آن با آقای طبسی تماس گرفتم تا ایشان به کمیته چناران اطلاع دهد و بتوانیم از آنها هم کمک بگیریم. موضوع را که گفتم، آقای طبسی خیلی محکم گفت ما خودمان پدرشان را درمی‌آوریم و احتیاجی نیست شما بروید. آنها رفتند و غائله را خواباندند و یک روحانی هم که فرمانده کمیته آنجا بود به شهادت رسید.


من در همان مقطع به «بانه» رفتم و متوجه شدم که یکی از بچه‌های جهاد در آنجا به شهادت رسیده بود. درواقع ضدانقلاب به مردم بی‌سلاح حمله می‌کرد و این افراد هم بچه‌های جهاد سازندگی بودند که سلاح نداشتند و برای خدمت به محرومین به آنجا رفته بودند.


از اینجا بود که سپاه یک موجودیت جدید یافت. قبل از آن هم در همه شهرها بود ولی وقتی قضیه غائله‌ها پیش آمد، سپاه آنها را سرکوب کرد. اولین غائله سخت هم غائله «گنبد» بود که سپاه با آن مقابله کرد و بعد به مناطق دیگر مثل کردستان رفتند. بنابراین این گروهک‌ها هم نتوانستند مشکل آمریکا و وابستگان آن را حل کرده و جلوی پیشروی انقلاب امام را بگیرند.


این موضوع که تمام شد، برخی از آنها که فرار کرده بودند، با خائنین ارتش شاه در عراق، در طرحی با همکاری سازمان سیا قصد کودتا داشتند که متأسفانه چون شروع این کودتا در پایگاه شهید نوژه همدان بود، این کودتا به نام کودتای نوژه مشهور شد، درحالی‌که نام آن کودتای نقاب است.


آنها می‌خواستند با چند هواپیما از این پایگاه به برخی مراکز حساس تهران ازجمله بیت امام حمله کنند و با بسیاری از افراد دیگر هم هماهنگ شده بود تا بعد از این بمباران‌ها به هم بپیوندند و حرکت بزرگی را شروع کنند که نشد و این کودتا لو رفت و اینجا هم سپاه موجب شکست آن شد و همه کودتاچیان قبل از اینکه حتی یک هواپیما بلند شود، دستگیر شدند.


در آن مقطع همه حواس ما معطوف به خدمت به مردم محروم بود و من اسم 3 سال اول انقلاب را 3 سال امام زمانی می‌نامم چراکه همه مردم با هم صمیمی بودند. دعوا نمی‌کردند، از حق حمایت می‌شد، همه به دنبال این بودند که اسلامی بودن انقلاب را نشان دهند. به هم برادر و خواهر می‌گفتند و این یک ماهیت واقعی نیز داشت. به‌هرحال یک حال خوشی در همه مردم بود و هیچ‌کس روحیه طاغوتی نداشت و همه در مقابل جامعه انقلابی خاشع بودند و اصلاً به دشمن فکر نمی‌کردند.


یکی از تفاوت‌های انقلاب اسلامی با دیگر انقلاب‌ها در این است که کشور ظرف 2 سال در همه ابعاد و ارکان به صورت قانونی تثبیت شد و ما این نمونه را در هیچ انقلاب دیگری نداریم. این موجب ناامیدی دشمن می‌شد؛ چراکه انقلاب با سرعت به پیش می‌رفت، اما در اینجا یک نکته‌ای همیشه مغفول مانده است.


در سال‌های اول انقلاب پیش از شروع جنگ، جریان انقلابی که از جماران شروع می‌شد و از دل‌های ملت می‌گذشت، از مرزها هم عبور کرد و به میان مردم کشورهای همسایه رفت و از آن نیز گذشت و اثر بزرگی در جهان گذاشت که ما امروز شاهد آن هستیم و همین موضوع موجب عصبانیت آمریکا، غرب، شوروی و سران بدتر از شاه در منطقه شد و آمریکایی‌ها حس کردند که اگر جلوی این سیل گرفته نشود، انقلاب ایران به‌زودی به آفریقا و شرق میانه خواهد رفت که رفت و من خودم در سفرهایی که در آن زمان به کشورهایی مثل فیلیپین، ژاپن، ترکیه و سوریه داشتم به عینه آن را می‌دیدم و برخی مردم آنجا صحبت‌هایی می‌کردند که از حزب‌اللهی‌های خودمان هم انقلابی‌تر بود. بنابراین خیلی طبیعی است که این اتفاق تمامی منافع آمریکا در منطقه را به خطر می‌انداخت و آنها برای مقابله با این موضوع به فکر جنگ افتادند.


** سفارت آمریکا در همه‌جای دنیا یک لانه جاسوسی است


* چقدر وقوع جنگ در میان مسئولان ما محتمل بود؟ آیا ما در آغاز جنگ غافلگیر شدیم؟


دشمن قبل از آغاز جنگ به صورت کامل در مورد آن مطالعه کرده بود و شما بدانید امروز هم سفارت آمریکا در عراق، عربستان، دبی و هر جای دیگر لانه جاسوسی است. آنها دیدند که صدام اگرچه یک فرد لائیک و چپی بود و در دسته‌بندی‌های جهانی ذیل روس‌ها تعریف می‌شد، اما رابطه خوبی هم با آمریکا داشت و تنها قلدری بود که نسبت به ایران انگیزه داشت و می‌توانست جنگ با ایران را به راه بیاندازد. برای همین آمریکایی‌ها آدم‌شان را پیش صدام فرستادند و به او قول دادند می‌تواند خوزستان و حتی تهران را بگیرد و آنها از او حمایت خواهند کرد. دیگر کشورها و روس‌ها هم از او حمایت ‌کردند.


** محمد منتظری می‌گفت صدام آماده جنگ شده است


از اوایل سال 59 تا شهریور همان‌سال که جنگ شروع شد، صدام مشغول اقدامات مهندسی و رزمایش و تمرین در مرزها بود که گزارش‌هایی هم می‌آمد اما آنهایی که در قرارگاه بودند اهمیت نمی‌دادند و یا فکر می‌کردند موضوع کم‌اهمیتی است. حتی از شخصی مثل شهید محمد منتظری که چریک بود و به کشورهای دیگر رفت و آمد داشت، نقل می‌کنند که او هم گفته بود عراق می‌خواهد با ما بجنگد، اما در میان مسئولان این تلقی وجود نداشت و درواقع افق نگاه، معطوف به جنگ نبود.


* شما آن زمان در جهاد بودید؟


من در آغاز جنگ، در جهاد سازندگی خراسان بودم و خبر شروع جنگ را هم یکی از اعضای جهاد سازندگی خوزستان به من داد، ما هم بلافاصله نیروهای آموزش‌دیده را برای اعزام به اهواز سازماندهی کردیم که فرماندهی آن هم برعهده شهید [محمدتقی] رضوی بود. البته چون دشمن بسیار به اهواز نزدیک بود، افراد اعزامی از جهاد سازندگی را در ایذه مستقر کردند و بعد هم ستاد پشتیبانی جنگ جهاد در تمام کشور شکل گرفت که عملکرد اصلی آن جمع‌آوری و حتی همه چیز از کامیون و تراکتور گرفته تا لوازم مصرفی خانگی، غذا و پوشاک برای رزمندگان بود و من اینجا وظیفه خود می‌دانم که یادی بکنم از زنانی که در جنگ و انقلاب پیشتاز بودند و بار سنگینی بر دوش کشیده‌اند.


اگرچه بیشتر تصاویر از جبهه‌های جنگ است، اما لباس رزمندگان را زنان می‌دوختند و غذای آنها را زنان تأمین می‌کردند، درحالی‌که خودشان مادر، خواهر، همسر و فرزند رزمنده بودند و نقش عمیقی در جنگ داشتند.


** بنی‌صدر با وزارت من مخالف بود


البته در مقطعی، دولت شهید رجایی از من برای وزارت بهداشت دعوت کرد و من هم طرح خودم را ارائه کردم، اما از طرف بنی‌صدر با وزارت بنده مخالفت شد. من هم به جهاد مشهد برگشتم و در یک سفر صدور انقلاب در خدمت حضرت آقا (آیت‌الله خامنه‌ای) به مدت 14 روز در دهه فجر 59 به هند رفتیم که در آنجا دفاع جانانه‌ای از انقلاب و جنگ شکل گرفت و من راوی آن سفر هستم. یک سفرنامه کامل هم از آن نوشتم و آن را تقدیم حضرت آقا کردم و ایشان هم اصلاحاتی صورت دادند که امیدوارم بزودی این گزارش منتشر شود.


** جای نخست‌وزیر کودتا نشستم


* چطور شد که به هلال احمر رفتید؟


بعد که به ایران برگشتیم، شهید رجایی من را خواست و گفت قسمت نشد که با شما در وزارت بهداشت کار کنیم، اما از شما می‌خواهم که در جای دیگری به ما کمک کنید. من عرض کردم بهترین جا برای من جهاد سازندگی است، ولی شهید رجایی از من خواست که به هلال‌احمر بروم، اما من موافق نبودم.


* چرا؟


چون آنجا را طاغوتی و فاسد می‌دانستم. شهید رجایی دوباره من را صدا کرد و گفت مطلبی به شما می‌گویم که بدانی چرا باید به آنجا بروی، بعد فرمودند می‌دانی که بنی‌صدر می‌خواهد علیه من کودتا کند و فردی را هم که برای نخست‌وزیری در نظر گرفته، همین رئیس هلال‌احمر است و من می‌خواهم درواقع تو را جایگزین نخست‌وزیر کودتا کنم.


* چه کسی رئیس سازمان هلال‌احمر بود؟


دکتر [علی] بهزادنیا. بعد از حرف شهید رجایی من قبول کردم. به هلال‌احمر رفتم و به آقای بهزادنیا گفتم که از الآن من رئیس هلال‌احمر هستم و آمده‌ام کار را تحویل بگیرم. حکم کتبی هم نداشتم و همین‌طور شفاهی گفتم و او هم قبول کرد اما از من دعوت کرد تا برای نماز جماعت ظهر و عصر به نمازخانه برویم. خودش هم جلو ایستاد و همه نماز را به او اقتدا کردند.


بعد از نماز سخنرانی کرد و هرچه خواست علیه من گفت و به کارمندان و کارکنان آنجا خطاب کرد که من دیگر رفتم. دموکراسی و آزادی دیگر رفت و خانم‌ها دیگر اینجا احترام ندارند و خلاصه نطق ناجوانمردانه‌ای کرد، اما هیچ اتفاقی نیفتاد.


من به اتاق ریاست رفتم و او هم مستقیم به فرودگاه و از آنجا به آمریکا رفت.


بنابراین درواقع شروع کار من در اینجا همراه با خنثی‌سازی یک کودتا بود. بعدها در کشوی میز آنجا نامه‌ای را دیدم که بهزادنیا طی آن اعضای دولت موردنظر خود را هم به بنی‌صدر معرفی کرده بود. این نامه را الآن هم دارم.


* یادتان هست افراد شاخص در آن لیست چه کسانی بودند؟


افراد شاخصی در این لیست بودند که البته بعد هم خیلی از آنها مسئول شدند، هرچند شاید برخی از آنها تقصیری هم نداشتند اما خیلی هم افراد علیه‌السلامی هم نبودند، حتی برخی‌شان هم خیلی شارلاتان بودند و بهزادنیا که خودش آمریکا درس خوانده بود، بعضی از اینها را از آنجا می‌شناخت.


** آغاز پاکسازی در هلال احمر


* حالا واقعا فضای هلال احمر یک فضای طاغوتی بود؟ برای پاکسازی آن چه کردید؟ آیا از هم تجربیات دانشگاه استفاده کردید؟


شهید رجایی در هلال‌احمر تمام اختیارات را به من داده بود و فرمود هرچه به نظرت مفید می‌آید انجام بده. من هم اولین کاری که کردم، ظرف یک سال، یک انقلاب اداری اسلامی به راه انداختم.


ابتدا از همه مدیران گزارش گرفتم و بعد نامه‌ای به سپاه، جهاد، امام‌جمعه و فرماندار هر شهر نوشتم و گفتم شما خودتان دور هم جمع شوید و یک مسئول برای هلال‌احمر شهر خودتان تعیین کنید.


البته همین دورهم جمع شدن این افراد گاهاً تا چند ماه طول کشید چون خود اینها هم بعضاً مشکلاتی با هم داشتند تا اینکه نهایتاً ظرف دو سال برای 400 شهر مدیرعامل انقلابی معرفی شد.


بعد بخشنامه دیگری کردم و گفتم همه ائمه جمعه در استان‌ها رئیس هیأت‌مدیره هلال‌احمر آنجا هستند و از رئیس هیأت‌مدیره و مدیران عامل هم خواستم یک نفر را به‌عنوان خزانه‌دار معرفی کنند.


اقدام بعدی این بود که گفتم بررسی کنند هرچه نیروی طاغوتی و فاسد در اداره‌‌ها هست، بیرون بریزند و همه قراردادهای گذشته را باطل و از هیأت‌مدیره خواستم تا قرارداد جدید منعقد شود.


در این مقطع بود که تعداد بانک خون از یک به 9 و مراکز ساخت دست‌وپای مصنوعی برای معلولان و جانبازان از 2 مرکز به 7 مرکز آن هم نه فقط در تهران بلکه در همه شهرستان‌ها رسید و یک مرکز فوریت‌های دارویی هم ایجاد کردند که مسئول آن همسر مرحوم دکتر حبیبی بود که وظیفه تأمین داروهای مورد نیاز جانبازان از دیگر کشورها را برعهده داشتند.


در یک اقدام دیگر، تعدادی از جوان‌ها را برای امدادگری در جبهه‌ها آموزش دادیم و خودم هم یک کتاب در این مورد نوشتم.


یک مرتبه که برای بازدید از جبهه بازی‌دراز -که فرمانده آن شهید وزوایی بود- رفتم و به محل اورژانس نیروها سرکشی کردم، یکی از آنها گفت ما چون وسیله نداشتیم یکی از جانباز‌ها را با بیل مکانیکی به کنار جاده برده و آنجا سوار ماشین‌های ارتش کردیم و به کرمانشاه فرستادیم. بعد به سرپل ذهاب رفتم که در محاصره بود و دشمن آنجا را با توپخانه می‌زد. دیدم در پادگان آنجا درمانگاه وجود ندارد، دو ـ سه خانم پیر حدوداً 70 ساله بالاسر مجروحان بودند، گفتم شما اینجا چکار می‌کنید، گفتند هیچ فقط وقتی مجروحی را می‌آورند ما مانند مادر از او نگهداری می‌کنیم و کاری که از دستمان برمی‌آید به‌عنوان پرستار انجام می‌دهیم.


بعد که به تهران برگشتم، متوجه شدم که امدادگر و آمبولانس یکی از ضروریات جبهه‌هاست. امدادگران را تجهیز و اعزام کردیم و حدود 80 تا 100 دستگاه خودروی دو دیفرانسیل هم از کشورهای حاشیه خلیج‌فارس خریداری کردیم و به‌عنوان آمبولانس به جبهه فرستادیم.


** چالش با سپاه بر سر امدادگرها


مدتی که گذشت حضرت آقا که در آن مقطع رئیس‌جمهور یا نماینده امام در شورای عالی دفاع بودند، من را صدا کردند و گفتند شما در جبهه‌ها چه می‌کنید؟ عرض کردم ما برای رسیدگی به مجروحین، امدادگر و آمبولانس فرستادیم. ایشان خیلی متمایل به کار کردن ما در جبهه نبود و فرمودند شما بیشتر در پشت جبهه باشید.


عرض کردم این‌طور که نمی‌شود. در جبهه به‌خوبی به مجروحین رسیدگی نمی‌کنند و اعزام مجروح به پشت جبهه خیلی خوب صورت نمی‌گیرد و رزمندگان هم وقت رسیدگی به مجروحان را ندارند.


بعد از چند دقیقه صحبت، ایشان فرمودند من حرفی ندارم، اما باید سپاه را هم راضی کنید.


* یعنی در واقع سپاه با کار شما مخالف بود؟


بله. آنجا بود که فهمیدم سپاهی‌ها رفته‌اند و حرفی زده‌اند. بعد ایشان فرمودند آقای شمخانی را که در آن مقطع قائم‌مقام سپاه بود، پیش شما می‌فرستم.


شمخانی به هلال‌احمر آمد. به او گفتم حرف شما چیست؟ گفت شما یک مشت ماشین و آدم را به جبهه فرستادید و این باعث می‌شود اطلاعات جبهه به بیرون درز می‌کند. گفتم مگر ما توده‌ای یا ساواکی هستیم؟ او هم گفت به هرحال ما اجازه این کار را نمی‌دهیم. من گفتم برای این کار راه‌حلی دارم، شما تعدادی از نیروهای بسیجی خود را پیش ما بفرستید، ما به آنها آموزش می‌دهیم و همان‌ها به‌عنوان امدادگر به جبهه بیایند. گفت خوب است و قبول کرد. توافق شد و یک گروه از بسیجی‌ها برای آموزش آمدند و البته همان یک بار شد و دیگر کسی را نفرستادند.


من اینجا لازم می‌دانم یک آمار را به شما بگویم. در سال 59 که آقای بهزادنیا رئیس هلال‌احمر بود، ما در جنگ تنها 4 شهید امدادگر داشتیم، اما در سال60 تعداد شهدا به 200 نفر رسید؛ چراکه حجم بیشتری از نیروهای امدادگر به جبهه اعزام شده بودند.


** آمبولانس‌ها ماشین فرماندهی شدند


* تعداد آمبولانس‌هایی که برای جبهه ارسال کردید، کفاف می داد؟


بعد از مدتی مجدداً برای سرکشی به جبهه رفتم، اما متوجه شدم آمبولانسی در جبهه نیست. وقتی سؤال کردم گفتند چون فرماندهان سپاه خودروی فرماندهی نداشتند، آمبولانس‌ها را گرفتند و بردند. دیدم بله! آمبولانس با آرم هلال‌احمر ولی گل‌مالی‌شده در دست فرمانده است، حتی جلوی یکی از آنها را گرفتم، اما نایستاد و رفت.


به تهران برگشتم و فکر جدیدی کردم. با ایران‌خودرو قرارداد بستیم که هرچه پیکان در سال تولید می‌کنند، 300 دستگاه به ما بدهند. پول آن را هم دادیم. بعد با وزارتخانه‌هایی که خودروی جیپ آهو داشتند صحبت کردیم و گفتیم به شما پیکان نو می‌دهیم و خودروهای جیپ‌تان را می‌گیریم. آنها هم موافقت بودند. همان‌ خودروهای جیپ را تبدیل به آمبولانس کردیم و این‌طور جبهه صاحب آمبولانس شد.


* برای اقدام فرماندهان سپاه اعتراضی نکردید؟


نه. به کجا اعتراض می‌کردیم (با خنده). اصلاً در آن مقطع جای این حرف‌ها نبود، از طرفی من می‌دیدم بچه‌های لشکر ماشین ندارد. خب! چه کار باید می‌کردم؟ بعداً برخی نیسان‌ها را که اخیرا ساخت‌ آنها ممنوع شده تبدیل به آمبولانس کردیم و به جبهه فرستادیم، البته خیلی خوب نبود ولی از بی‌آمبولانسی بهتر بود.


* چقدر در هلال احمر ماندید؟


2 سال و آخرین کاری هم که آنجا کرده بودم، این بود که از امام خواستم تا نماینده‌ای از طرف خودشان در این سازمان منصوب کنند. امام اول فرمودند آیا مگر من باید در همه سازمان‌های کشور نماینده داشته باشم؟ عرض کردم نه، اما چون در اینجا مردم مقدار زیادی کمک‌های خودشان را برای محرومین و یا اعزام به جبهه‌ها می‌فرستند، باید یک نماینده از طرف شما بر آن نظارت کند و امام هم قبول کردند.


* بعد از آن مجددا به جهاد برگشتید؟


بعد از اینکه آقای نوری نماینده امام در جهاد و سپاه شد، من به آنجا رفتم.


* پس با ایشان سابقه رفاقت دارید؟


با ایشان رابطه «آشنایی» دارم و از روز اول هم نسبت به او اعلام موضع کردم و صراحتاً گفتم که چون امام شما را تعیین کرده من اطاعت می‌کنم ولی مواضع شما را قبول ندارم.


** عبدالله نوری دنبال بهم زدن سپاه و جهاد بود


* چرا؟


آقای نوری دارای تفکرات خاصی بود که بعداً بهتر خودش را نشان داد. نه سپاه را می‌پسندید و نه جهاد را. در سپاه یک‌طور دنبال به‌هم زدن کار بود و در جهاد هم یک‌طور دیگر، اما چون در سپاه انسجام بیشتری بود خیلی موفق نشد، ولی در جهاد که آمد اول مسئول جهاد سازندگی قم را برکنار کرد چون بیت منتظری از او راضی نبود، درصورتی‌که آن فرد بسیار عزیز و خوب بود و هنوز هم جزو خدمت‌گزاران نظام است. بعد از آن هم آقای [سردار] افشار را برداشت که عضو شورای جهاد بود و بعد سخنگوی سپاه شد.


** زنگنه اولین نفوذی در میان نیروهای انقلابی بود


در همین مقطع بود که آقای مهندس موسوی (نخست‌وزیر) من را صدا کرد و گفت جهاد وضعیت خوبی ندارد. چون شما با فضای آنجا آشنا هستی، می‌خواهم بروی و به اوضاع آنجا سروسامان بدهی. گفتم به شرطی می‌روم که افرادی که تعیین می‌کنم سر کار قرار بگیرند و ایشان هم قبول کرد.


آقای حسن قاضی‌زاده هاشمی را که الان وزیر بهداشت است عضو شورا کردم. آقای فروزش هم بود، اما آقای زنگنه را هم از ارشاد بالاجبار به ما تحمیل کردند و این اولین نفوذ در داخل نیروهای انقلابی بود.


* همین آقای زنگنه که الان وزیر نفت است؟


بله. در آن مقطع معاون وزیر ارشاد بود و او را با این نقشه به جهاد فرستادند که بعد وزیر جهاد سازندگی شود. آنها با اصل وجود جهاد مخالف بودند و به دنبال تعطیلی آن از همان ابتدا بودند، اما در مقابل‌شان مقاومت می‌شد.


در جهاد، آقای نوری مسیر خودش را می‌رفت. به‌هرحال نماینده امام بود و اختیارات و نفوذ زیادی داشت. ما هم عضو شورا بودیم و من و آقای فروزش یک کمیسیون به نام کمیسیون دو را تشکیل دادیم و آقای نوری و زنگنه هم کمیسیون یک شدند، اما بیشتر مصوبات جهاد متعلق به کمیسیون دو بود که 400 مصوبه داشت، ازجمله ساخت مزار یادبود شهدای هویزه که به تأسی از ماجرای اصحاب کهف ساخته شد. آقای فروزش در میان شهدای هویزه یک برادر بنام محمد داشت و من هم یک برادر بنام محمدحسن. البته ایشان پسر آیت‌الله قدوسی و نوه علامه طباطبایی بودند که ما باهم رابطه برادری داشتیم.


شما ببینید ستاد پشتیبانی جنگ جهاد یک نهاد برجسته و عمیق است و من می‌گویم که اگر مهندسی و پشتیبانی جنگ جهاد نبود، بسیاری از عملیات‌ها اصلاً امکان انجام نداشت.


* دلیل رفتن شما از جهاد، همین درگیری‌ها با باند نوری و زنگنه بود؟


این ماجراها ادامه داشت تا وقتی که جهاد را به وزارتخانه تبدیل کرده و آقای زنگنه وزیر آن شد و حضور ما هم مانع کار او بود.


یک روز مهندس موسوی با من تماس گرفت و گفت امام من را خواسته‌اند و فرموده‌اند باید دولت به جنگ کمک کند و من هم برای این کار شما را در نظر دارم. گفتم آقای موسوی به شرطی این کار را قبول می‌کنم که هرآنچه امام خواسته است عمل شود. ایشان هم قول داد و حکم من را به‌عنوان نخست‌وزیر در امور دفاعی نوشت.


** محلّل میان دولت و سپاه بودم


* شما خودتان چه ارزیابی از عملکرد دولت درخصوص جبهه‌ها داشتید؟ به هرحال خیلی انتقادها می شود که مثلا دولت آن طور که باید، جنگ را جدی نمی گرفت و کمک هایش متناسب با حالت جنگی کشور نبود؟


در اینجا باید کمی به عقب برگردیم. سال اول جنگ ما خیلی اتفاقات مهمی نداشتیم. اما کم‌کم سپاه و کمیته‌های شهرهایی مثل اهواز و خرمشهر فعال شدند و یادم هست که آقا هم در آن زمان کمک کردند تا ستاد جنگ‌های نامنظم احیا شود و ارتش و عشایر هم در مناطق غربی بودند.


ببینید جنگ در 31 شهریور 59 آغاز شد اما امام بسیج را 5 آذر 58 تشکیل داد، یعنی حدود یک سال قبل و این عمق نگاه استراتژیک امام بود که فرمود مملکتی که 20 میلیون جوان دارد، باید 20 میلیون تفنگدار داشته باشد.


من خودم همان روز رفتم ثبت‌نام کردم و آموزش دیدم. جوان‌های زیادی به بسیج آمدند و وقتی جنگ شروع شد هرکس هرآنچه در توان داشت به میدان آورد و صحنه‌هایی عظیمی شکل گرفت، هم توسط سپاه، هم ارتش، هم بسیج و عشایر. اگرچه عراق با چندین لشکر به ما حمله کرد، اما رزمندگانی با دست خالی جلوی آنها را گرفتند و نباید تصور کنیم که عراق بدون هیچ مزاحمی پیشروی می‌کرد. آنها پیشروی می‌کردند چون از عدم تعادل سازمانی ما استفاده می‌شد. عراق چند لشکر داشت و نیروهای ما سازماندهی نشده بود.


من خودم در عملیات بستان بودم و دیدم که سپاهی‌ها و جهادی‌ها و بسیجی‌ها و ارتشی‌ها هر کس ماشین داشت با ماشین و هر کس پیاده بود، پیاده به جلو شلیک می‌کرد و می‌رفت و از سمت عراقی‌ها هم مثل تگرگ گلوله می‌بارید.


در اینجا فرماندهان سپاه فکر کردند که ما باید یک سازماندهی قوی داشته باشیم و دولت باید با تمام توان از سپاه حمایت کند و این فکر هم به امام منتقل شد.


آقای رفیقدوست در این مقطع مسئول لجستیک سپاه بود. مهندس موسوی در یک جناح قرار داشت و محسن رضایی و رفیقدوست در جناح دیگر و اینها با هم چالش داشتند و می‌گفتند دولت به ما کمک نمی‌کند چون مهندس موسوی با جنگ مخالف است.


* آیا واقعاً این‌طور بود؟


عرض می‌کنم. من درواقع در این میان محلل بودم و با این شکل وارد شدم چون مستقل بودم و هیچ تعصبی هم روی کسی نداشتم. ابتدا گفتم دولت که در هر بخش کمیسیونی دارد باید یک کمیسیون هم برای مهندسی صنعتی و پشتیبانی جنگ تشکیل شود که شد. رئیس آن مهندس موسوی بود و من دبیر آن شدم.


این کمیسیون سه کمیته داشت؛ اول کمیته مهندسی که مسئول آن آقای زنگنه بود، دوم کمیته صنعتی که ریاست آن برعهده بهزاد نبوی بود و سوم کمیته نیروی انسانی که آقای رضوی رئیس آن شد. دبیر هر سه کمیته هم من بودم و به این شکل به موازات دولت، یک سیستم عملی و رسمی هم شکل گرفت.


اقدام دیگر این بود که همه وزارتخانه‌ها را مکلف کردیم تا یک معاونت جنگ داشته باشند و دولت را با حداکثر سرعت در این مسیر به راه انداختیم، چون نیازهای جنگ از همه جهت به سمت ما سرازیر بود.


در کنار اینها ستاد امداد و درمان هم داشتیم که مسئولیت اعزام پزشک، دارو و امکانات پزشکی به جبهه‌ها را برعهده داشت. استانداران را هم در این مسیر فعال کردیم تا یک سازمان انقلابی، مردمی و دینی تشکیل شود. وزارتخانه‌ها و دولتی‌ها وسیله‌ای نداشتند که به جبهه نفرستند.


** کامیون‌ها را با زور به جبهه می‌فرستادیم


* ولی اظهارات برخی مسئولان می‌گوید دولت چندان حمایتی نمی‌کرد. مثلا آقای رفیقدوست گفته اند خودش می رفت و کامیون‌ها را با اجبار مثلا از کنار جاده به جبهه‌ها می برد.


ببینید ممکن بود یک‌مرتبه سپاه ساعت 2 شب به ما بگوید 2 هزار کمپرسی ساعت 4 صبح در ایلام نیاز داریم. ما همان‌موقع دستور را ابلاغ می‌کردیم و پلیس راه حکم داشت که هر کامیونی را در جاده می‌بیند، متوقف کند، کارت راننده را بگیرد و به او بگوید که باید خودش را در ایلام معرفی کند. درواقع کارها به‌زور انجام می‌شد هرچند حکم شرعی هم داشتند، اما ممکن است خود آقای رفیقدوست هم مثلاً کنار جاده چند خودرو را گرفته باشد، اما تعداد آنها چقدر می‌تواند باشد؟


** 3 سال اول جنگ به رفیق‌دوست تکیه می‌شد


البته این هم بود و من معتقدم سه سال اول جنگ بسیار به آقای رفیقدوست متکی بود و من از سال 63 بود که وارد موضوع شدم.


آقای رفیقدوست مرد بزرگی است و من نسبت به او احترام و محبت زیادی دارم، اما آقای رفیقدوست هم وقتی شکر می‌خواست و یا حبوبات و برنج می‌خواست، از وزارت بازرگانی می‌گرفت.


** بهزاد نبودی از سازندگان شعارهای ضدانقلابی بود


* پس چه مصادیقی وجود داشت که می‌گویند دولت از جنگ حمایت نمی‌کرد؟


اینکه صحبت‌هایی می‌شود و می‌گویند دولت آن‌طور که باید وارد نشد، عواملی داشت. مثلاً افرادی مثل بهزاد نبوی، روغنی زنجانی (مسئول بودجه کشور)، مرحوم نوربخش و برخی دیگر که حدود 6-5 نفر می‌شدند و چپ بودند در دولت تأثیر زیادی داشتند، بعضی از اینها التقاطاتی داشتند، مثل بهزاد نبوی که خودش جزو سازندگان شعارهای ضدانقلابی درباره جنگ و تداوم جنگ است و این را صراحتاً هم می‌گفت.


در جلسات ستاد فرماندهی کل قوا که اعضای دولت هم عضو آن بودند صحبت‌هایی می‌شد که جزو بخش‌های سری جنگ است.


البته در آن مقطع ارز کافی نبود، نفت هم به 6 دلار رسیده بود و بودجه کشور، هم باید جنگ را تأمین می‌کرد و هم نیازهای مردم را و این یکی از نقاط درخشان نظام است که در جنگ، علی‌رغم محاصره شدید اقتصادی و نفت 6 دلار، توانست کوپن مردم را تأمین کند.


برخی افراد هم ان‌‌قلت‌هایی می‌آوردند؛ مثلاً آقای روغنی زنجانی که خودش برادر شهید است، می‌گفت چرا این‌قدر اینها خرج می‌تراشند؟!


این اظهارات چه در دولت و چه در رسانه‌ها، این حس را به مردم منتقل می‌کرد که اینها با جنگ موافق نیستند و می‌گفتند جنگ مال نیروهای مسلحانه و نگه داشتن مردم و کشور هم مال دولت است، اما وقتی من مسئولیت را برعهده گرفتم، گفتم دولت هم مسئول مردم است و هم جنگ و شکل قطره‌چکانی سابق به درد نمی‌خورد، بنابراین هرچه کمیسیون مهندسی ـ صنعتی تصویب و هرچه معاون نخست‌وزیر ابلاغ کرد، باید در تمامی وزارتخانه‌ها توسط معاونین جنگ ابلاغ، پیگیری و اجرا شود.


** می‌گفتند دولت موسوی ظرف 15 روز سقوط می‌کند


وقتی من معاون نخست‌وزیر شدم، برخی افراد از پشت پرده آن و دستوری که امام به نخست‌وزیر داده بود، مطلع نبودند. مثلا دو نفر از افراد به من زنگ زدند و گفتند حسن! تو چه فکری کردی؟ گفتم چرا؟ گفتند این مهندس موسوی تا 15 روز دیگر سقوط می‌کند. بعد تو رفتی شدی معاون او؟


* چه کسانی بودند؟


اسم نمی‌برم ولی الآن هم در دولت هستند و اسم هر دو هم «حسن» است. به آنها گفتم 15 روز می‌ماند؟ گفتند بله. در جوابشان گفتم من اگر همین 15 روز را هم به جنگ خدمت کنم برایم کافی است. درواقع تحلیل فضای سیاسی در آن زمان این‌طور بود و البته اگر این تحول در پشتیبانی از جنگ رخ نمی‌داد و این راهکار امام نبود، ممکن بود همین هم بشود، چون جبهه نیاز به کمک داشت و این را هم مردم و هم امام می‌خواستند و درواقع یک خواست انقلابی بود. ما این سیستم یعنی بسیج دولت برای کمک به جبهه‌ها که نتیجه آن هم خیلی مشهود بود را برای بخش غیردولتی نیز طراحی کردیم که شورای عالی پشتیبانی از جنگ تشکیل شد.


این شورا دو هدف داشت؛ یکی اینکه برخی کارهایی که به وزارتخانه‌ها می‌سپردیم منع قانونی داشت. بنابراین قرار شد شورا با اختیارات امام تصویب کند که اگر در این مسیر کاری فراتر از قانون هم به وزارتخانه‌ها ابلاغ شد، موظف به انجام آن باشد. هدف دوم این بود که همه ارگان‌ها از امام‌جمعه‌ها و استانداران گرفته تا تمامی مؤسسات خصوصی و مردمی در شبکه پشتیبانی جنگ جمع شوند.


رئیس این شورا خود حضرت آقا بود که در آن مقطع رئیس‌جمهور بودند. دبیران آن هم سه نفر بودند که شامل بنده، سیدعلی مقدم و آقای افشار می‌شد، اما دیدیم که این شورا به تنهایی نمی‌تواند کار اجرایی کند. بنابراین ستاد پشتیبانی جنگ تشکیل شد که رئیس آن آقای دکتر روحانی بود و من دبیر آن شدم. بنابراین دبیر جنگ دولت و دبیر اجرایی شورای عالی هر دو در یک نفر ادغام شد و من از اختیارات معاونت نخست‌وزیری، شورای عالی و هرکدام از سازمان‌هایی که در اختیار من بود استفاده کردم.


* پس مسئولیت های شما در جنگ کم هم نبوده است؟


بله. حالا علاوه بر اینها، جنگ که توسعه پیدا کرد، صدام به فکر موشکباران شهرها افتاد، بنابراین ستاد پشتیبانی از مناطق بمباران‌شده تشکیل شد. در خود مناطق جنگی هم برخی شهرها وجود داشت که مردم آنجا را ترک نکرده بودند و باید به آنها کمک می‌شد، پس شورای پشتیبانی مناطق جنگ‌زده را تشکیل دادیم و همه اینها مسئولیتش با من بود، علاوه‌بر این، ریاست ستاد پناهگاه‌ها و پدافند غیرعامل را هم برعهده گرفتم. بنابراین من هم معاون دفاعی نخست‌وزیر، عضو کمیسیون شورای عالی دفاع، عضو قرارگاه مرکزی خاتم به جانشینی نخست‌وزیر و عضو قرارگاه پدافند هوایی کشور شدم.


* می‌رسیدید همه این کارها را انجام دهید؟


خب در آن زمان جوان بودیم و پرانرژی، کارهایی هم که می‌کردیم با عشق و ایمان بود.


** بهزاد نبوی و محمد خاتمی گفتند دیگر به موسوی اعتقاد نداریم


* در اواخر جنگ «ستاد فرماندهی کل قوا» شکل گرفت که بعد از رهبری آقا، به «ستاد کل نیروهای مسلح» تبدیل شد. شما از ابتدا عضو این ستاد بود. بفرمایید روند تشکیل و ادامه کار آن به چه شکل بود؟


در مقطعی در در جبهه و در قرارگاه گلف، فرماندهان سپاه و آقای هاشمی جلسه‌ای تشکیل دادند که نتیجه آن، تشکیل ستاد فرماندهی کل قوا بود. این به خدمت امام هم رفت و پیشنهاد دادند رئیس آن نخست‌وزیر باشد و وزرا هم اعضای آن باشند. امام تصویب کرد و حکمی را به آقای هاشمی دادند.


نخست‌وزیر و دولت که کار خودشان را می‌کردند. من به‌عنوان جانشین نخست‌وزیر، شدم جانشین ستاد فرماندهی کل قوا و تمام وزارتخانه‌ها و معاونین نظامی ستاد زیر نظر من آمدند.


دستور کار هفتگی را تهیه می‌کردیم و جلسه با حضور نخست‌وزیر تشکیل و مصوبات ابلاغ می‌شد و یک سال پایانی جنگ به این شکل پیش رفت که جزئیات عجیب و غریب سیاسی بسیاری دارد. مثلاً در همین قرارگاه فرماندهی کل قوا بود که بهزاد نبوی و سید محمد خاتمی از مهندس موسوی برگشتند و گفتند ما دیگر به او امیدی نداریم.


* دقیقاً همین جمله را گفتند؟


بله. بهزاد نبوی رفت بالای سر آقای خاتمی ایستاد و گفت من دیگر به مهندس موسوی اعتقادی ندارم. آقای خاتمی هم گفت ما هم همین‌طور.


* چرا؟


درست خاطرم نیست.


* راجع‌ به شما موضعی نداشتند؟


نسبت به من یک‌بار اعلام موضع کردند و آن هم وقتی بود که «پیروزی در جنگ» را در دستور ستاد فرماندهی کل قوا گذاشتم. یعنی وقتی که قطعنامه 598 پذیرفته شد و درواقع صدام تسلیم شد، من گفتم با این حساب که دشمن نتوانسته به اهداف خود برسد، پیروز هستیم و مقاومت ملت ایران پیروز شد.


همین که اعضاء در جلسه نشستند و دستور کار توزیع شد و افراد آن را دیدند، بهزاد نبوی گفت: چه کسی گفته ما پیروز شدیم؟ این حرف‌ها سیاسی است و می‌خواهند بگویند سپاه پیروز شده است، درصورتی‌که ما پیروز نشدیم، شکست خوردیم. خاتمی هم همین حرف‌ها را زد، اما مهندس موسوی از این موضوع دفاع کرد.


آنها به موسوی گفتند این چه کسی است که دبیری قرارگاه را به او سپردید که پیروزی در جنگ را در دستور کار جلسه گذاشته است؟ ایشان هم گفت درست می‌گوید و دارد دلایلش را هم توضیح می‌دهد. به‌هرحال آنها گفتند ما قبول نداریم و جلسه را بهم زدند و بعد هم می‌دانیم که چه کردند.


منبع: فارس


انتهای پیام/

ارسال نظر