زندگی در سه اپیزود
*مردی که به سختی نفس میکشد!
بر آسفالت داغ پیادهرو، پیرمردی عصا به دست، در حالی که درد در چهره اش پیدا است و به شکل عجیبی نفس میکشد، بی توجه به اطراف خود، با مرد برخورد میکند و صدای اعتراض و فریادی بلند، در فضای پیادهرو به گوش میرسد: «هی! چیکار میکنی؟ حواست کجاست؟!»
- آخ! خیلی معذرت میخوام؛ سرم پایین بود و متوجه نشدم!... واقعا شرمندهام!
- بهتره سرتو بالا بگیری تا دیگه شرمنده کسی نشی، پیری!... فهمیدی؟!
پیرمرد لبخند میزند و دستش را به گرمی روی شانه مرد میگذارد: «بله، فهمیدم؛ بعد از این حتما همین کار رو میکنم، دوست خوب من!...»
****
... گرمای کشنده و آسمان دودگرفته شهر، عابران را دچار تنگی نفس کرده است. مرد، کودک و زن، برای چندمین بار وارد بنگاه معاملات ملکی میشوند و مرد همچون یک محکوم همیشگی، عاجزانه به مسئول بنگاه چشم میدوزد: «یه دو اتاقی معمولی برای اجاره میخوام!»
- چقدر پول داری؟!
صدای عبور یک کامیون سنگین و نیشخند زهرآگین مرد بنگاهی، چون نیشتر، جسم و روح زن را خراش میدهد: «همین؟!... با این پول، یه زیر شیروانی پنج متری هم پیدا نمیکنی!... ای بابا؛ مثل این که خیلی از دنیا پَرتی!...»
... زن، افسرده و دلگیر، پا بر پیادهرو و آسفالت سوزنده خیابان میگذارد و از درون میسوزد: «دیگه بسه خسرو، به خدا خسته شدم؛ الان چند روزه از صبح تا شب...»
مرد به جای پاسخ، شرمزده سرش را پایین میاندازد و نگاهش را به بنگاه بعدی میدهد...
****
... صاحب بنگاه بعدی دلسوزانه به کودک خوابآلود و مرد مینگرد: «خودتو خسته نکن آقاجون؛ خونههای این محل اجارهشون خیلی بالاست؛ بهتره بری پایین شهر؛ خیلی پایین!...»
مرد و زن و کودک، دلشکسته و نا امید از جا بلند میشوند و به طرف در خروجی حرکت میکنند که ناگهان دو چشم آشنا، در مقابلشان قرار میگیرد؛ دو چشم پیرمردی خندان با عصایی در دست که به شکل تند و عجیبی نفس میکشد: «سلام دوست خوب من!»
****
... تاکسی از جدول خیابان فاصله میگیرد و به سوی مقصد بعدی حرکت میکند... پیرمرد، کودک را درآغوش گرفته و درکنار مرد و زن نشسته است. پیرمرد کلید آپارتمان و نسخه ای از قرارداد اجاره را به مرد تحویل میدهد: «امیدوارم کلبه حقیر بنده، لایق شما باشه!»
مرد، سرش را پایین میاندازد: «واقعا شرمندهام!»
- سرت رو بالا بگیر تا هیچ وقت شرمنده کسی نشی جوون!... حالا لبخند...
کودک، به جای مرد لبخند میزند و زن در آسودگی خیال، به چهره خوشحال کودکش چشم میدوزد و نفسی عمیق و آرام میکشد...
*مردی که شیشه تلفن همراهش شکسته است!
صدای زنگ یک تلفن همراه نقرهای، با شیشهای شکسته، کافی است تا مردی سراسیمه و هراسان از اداره خارج شود و خودش را به خیابان شلوغ برساند. او که قصد دارد هر چه سریعتر به کمک همسر تنهایش در خانه بشتابد، دوان دوان از روی جوی کنار پیاده رو میگذرد که در گوشه ای از خیابان، صدای نالهای او را در جا میخکوب میکند: «کمک... کمکم کن!»
پیرمردی بر آسفالت خیابان افتاده و در حالی که از درد به خود میپیچد، با رنگ و رویی پریده، ملتمسانه دستش را به سوی مرد دراز کرده است...
تصویری از خانه و اتاق خلوت و فریاد دردناک همسر باردار، در مقابل چشمهای مرد به نمایش در میآید: «به دادم برس مرتضی!... کجایی مرتضی ؟!...»
صدای همزمان فریاد سوزناک زن و نالههای عاجزانه پیرمرد، مرد را دچار سرگردانی و هراس بیشتری میکند. او نمیداند که چه کاری باید انجام دهد؛ پیرمرد را رها کند و به یاری همسرش بشتابد و یا این که...
در این لحظه بحرانی، پیرمرد و زن و فرزند، هر سه در موقعیت اضطراری و خطرناکی قرار دارند و همین موضوع قدرت تصمیم را از مرد گرفته است. نفس پیرمرد به شماره افتاده و آخرین لحظات عمرش را سپری میکند...
پس از چند لحظه تردید، مرد در کنار پیرمرد زانو میزند و او را در آغوش میگیرد و با عجله به سمت درمانگاه نزدیک اداره حرکت میکند...
****
راهرو بیمارستان شلوغ است و مرد با نگرانی در انتظار بیرون آمدن دکتر از بخش اورژانس، لحظهشماری میکند... دقایقی بعد، دیگر تحمل مرد به پایان میرسد؛ در را باز میکند و وارد اورژانس میشود و شتابزده خودش را به پیرمرد و دکتر میرساند: «ببخشید آقای دکتر؛ حالش چطوره؟!»
- این آقا مشکل قلبی دارن؛ اگه چند دقیقه دیرتر... ببینم شما با ایشون چه نسبتی دارین؟
- من... من...
پیرمرد که هنوز درد در چهرهاش پیدا است و به شکل عجیبی نفس میکشد، در حالی که سعی میکند لبخند بزند، به گرمی دستش را به سوی مرد دراز میکند: «ایشون دوست خوب منه آقای دکتر؛ دوستی تازه و بامعرفت و باوفا که اتفاقاً شباهت زیادی هم به بچهام داره؛ بچهای که...»
مرد، ناگهان به خود میآید و فورا به سمت در خروجی میدود: «ای وای بچهام... همسرم... بچهام!...»
****
مرد با یک دسته گل زیبا، خوشحال و خندان خودش را به یکی از اتاقهای زایشگاه میرساند و در را باز میکند: «سلام!... قدم نورسیده مبارک خانم!»
زن، نگاهش را از نوزادی که در آغوش دارد میگیرد و به مرد لبخند میزند: «ای بابای بیمعرفت و بیوفا!»
*مردی که اینک مشکوک است!
مرد، با یک بسته اسکناس درشت در دست، در گوشهای از پیادهرو خیابان ایستاده و در خیالات خود غوطهور است. او به یکی از دوستان قدیمیاش فکر میکند که لحظاتی قبل، باز هم با دلخوری و بدون خداحافظی از او جدا شد و...
دوست مرد، به خاطر مشکلات پیش آمده، در طول هفته، از او سه بار درخواست مبلغی پول کرد، اما جواب مرد، همچنان دور از انتظار دوستش بود: «شرمندهام داداش؛ این پول برای یه کار خیلی ضروریه... بعدازظهر بیا پیشم تا...»
- نه رفیقِ شفیق؛ دیگه احتیاجی نیس!... عزت زیاد!
- صبرکن داداش!... ناراحت نشو!... به جون بچهام... باور کن راست میگم!
... و اما دوست، با پوزخندی آشکار، ناباوری خود را نشان میدهد و پس از فاصله گرفتن از او، با خود زمزمه میکند: «آره جون خودت؛ باور میکنم!... بالاخره میفهمم چه کاسهای زیر نیم کاسهاس، داداش!»
****
در خیابانی دیگر، مرد به یک قنادی بزرگ وارد میشود، غافل از این که دو چشم نافذ و شکاک به دنبال او و نظارهگر حرکات او است: «حالا معلوم میشه این کار خیلی ضروریت چیه، آقا مرتضی!... این روزها مشکوک شدی رفیق!... وقتی مُچ تو گرفتم، از خجالت، عرق شرم به پیشونیت میشینه و در خودت مُچاله میشی و...»
****
... دقایقی بعد، مرد، در حالی که صحبتش تمام میشود، تلفن همراه نقرهای رنگ و شیشه شکستهاش را در جیب میگذارد و با چند جعبه شیرینی و یک کیسه مشکی بزرگ و دربسته، از قنادی بیرون میآید و پاهایش بر روی آسفالت داغ خیابان، مسیری نامعلوم را در پیش میگیرد... و اما دوست، هنوز هم با سماجت تمام و با پاهایی که یکی از دیگری کوتاهتر است، لنگ لنگان و با حفظ فاصله، مرد را تعقیب میکند:
«خب بگو کار ضروریم، شبزندهداری و بزن و بکوب و فلان و فلانه خسرو!... حالا چی داری تو اون کیسه مُهر و موم شده و داغ، آقا مرتضی؟!... بپا نسوزی و داغ نکنی!... فعلاً بچرخ تا بچرخیم، داداش!!»
لحظات برای مرد به کندی میگذرد... او پس از طی مسافتی، بعد از عبور از پیادهرو، خوشحال و سرحال و با شتاب به ساختمانی بزرگ و فرسوده نزدیک میشود و زنگ در را به صدا در میآورد...
دوست، پس از بسته شدن در، به آرامی و با احتیاط جلو میآید و به تابلوی سر در ساختمان چشم میدوزد: «پرورشگاه شکوفه»
... همزمان با صدای شادی و خنده کودکان یتیم و بیسرپرست، مردی در کنار یک ساختمان فرسوده، عرق شرم از پیشانی میزداید و در خود مُچاله میشود...
لحظاتی بعد، پیرمردی عصا به دست، درحالی که درد در چهرهاش پیدا است و به شکل عجیبی نفس میکشد، او را از جا بلند میکند و به گرمی به رویش لبخند میزند:
«بلندشو سرت رو بالا بگیر تا هیچ وقت شرمنده کسی نشی!... بلند شو جوون؛ بلندشو دوست خوب من!»
انتهای پیام/