صفحه نخست

آموزش و دانشگاه

علم‌وفناوری

ارتباطات و فناوری اطلاعات

سلامت

پژوهش

علم +

سیاست

اقتصاد

فرهنگ‌ و‌ جامعه

ورزش

عکس

فیلم

استانها

بازار

اردبیل

آذربایجان شرقی

آذربایجان غربی

اصفهان

البرز

ایلام

بوشهر

تهران

چهارمحال و بختیاری

خراسان جنوبی

خراسان رضوی

خراسان شمالی

خوزستان

زنجان

سمنان

سیستان و بلوچستان

فارس

قزوین

قم

کردستان

کرمان

کرمانشاه

کهگیلویه و بویراحمد

گلستان

گیلان

لرستان

مازندران

مرکزی

هرمزگان

همدان

یزد

هومیانا

پخش زنده

دیده بان پیشرفت علم، فناوری و نوآوری

این دختر 9 ساله از محاصره داعش گریخت +تصویر

امامزاده سید حمزه تبریز در شب قدر میهمانی ویژه داشت که از محاصره استان نینوا عراق توسط داعش گریخته و در مسیر خانواده خود را جا گذاشته بود و حال در این شب عزیز آنها را از خدا می خواست.
کد خبر : 96871

به گزارش گروه رسانه‌های دیگر خبرگزاری آنا، مجله مهر میهمان ویژه شب قدر امامزاده سید حمزه تبریز را معرفی کرد و نوشت: لحظات عرفانی شب احیاء و شب قدر بود و از دریچه نگاهم به دنبال پوشش خبر این شب پر فضلیت بودم، به چند مسجد سر زدم و آخر سر به امامزاده سید حمزه در مرکز شهر تبریز رسیدم، به دنبال فردی برای گفتگو می گشتم که ناگهان دخترکی کوچک با حجاب زیبا و دست های نحیف رو به آسمان نظرم را جلب کرد، به سمتش رفتم، متوجه من نشد، خودم را جمع و جور کردم و گفتم: دخترم اسمت چیست؟ بابات کجاست؟ ولی به قدری در حال راز و نیاز بود که باز توجهی نکرد، اشک از چشمان کوچک و زیبایش در حال سرازیر شدن بود، نزدیکتر رفتم ببینم او چه دعایی می خواند، حس کنجکاوی ام به شدت در حال افزایش بود، مرا نمی دید، گوش هایم را تیز کردم ببینم چه می گوید.




صدای همهمه مردم مانع از شنیدن صدایش می شد و لهجه غلیظی که در تلفظ کلمات داشت، اجازه نداد بفهمم این دخترک کوچک چه دردی در دل دارد که مثل بزرگترها زار می زند، با صدای بلندتری گفتم دختر کوچولو میخوای کمی از حرفات که به خدا گفتی به من هم بگویی، دخترک از گوشه چشم اش به من نگاه کرد و با علامت سر گفت نه، اصرارم بی فایده بود، با آن سن کوچک اش کوله باری از اندوه را می خواست یک شبه با خدا در میان بگذارد.


کمی مکث کردم، دیدم مردی آنطرف تر نشسته و به ما نگاه می کند، رفتم پیشش و خودم را معرفی کردم و گفتم دخترتان هست؟ چرا با من حرف نمی زند؟ مرد میان سال که مو هایش به سپیدی می زد، گفت: آیه دخترم نیست اما او را مثل دخترم دوست دارم، گفتم چه نسبتی با شما دارد؟ اصلا شما اهل کجا هستید؟ مرد مکثی کرد و گفت: از عراق آمده ایم و من هم نسبتی با آن دختر ندارم، من سرپرستی ۱۵ کودک یتیم را دارم و آیه یکی از آنهاست که در حسینیه بین نجف و کربلا در عمودی زندگی می کنیم.


طرح دوستی با مرد ریختم، خودش را ابوزهرا معرفی کرد، از او خواستم دخترک را راضی کند تا با من مصاحبه کند و او نیز قبول کرد و آیه را برای مصاحبه با من متقاعد کرد، به لهجه ترکی ترکمن حرف می زد ولی میتوانستم بفهمم چه می گوید و او نیز منظور من را می فهمید.


می پرسم اسمت چیست؟ چند سال داری و متولد کدام شهر هستی؟ و او در جواب می گوید: اسمم آیه غازیِ است و ۹ سال دارم و در استان نینوا شهر تلعفر کشور عراق به دنیا آمدم.


از در تبریز بودنش می پرسم که قبل از اینکه آیه پاسخ دهد ابوزهرا سرپرست دختر می گوید: ما به دعوت ستاد پیشتیبانی مدافعان حرم اداره اوقاف و امور خیریه به ایران آمدیم تا این کودکان کمی از عراق فاصله بگیرند.


آرام از آیه می پرسم می خواهی ماجرای زندگیت را برایم بگویی؟ و او با نگاه های معصوم و کودکانه اش که حکایت از دردی بزرگ دارد، به جای جواب دادن به سئوالم شروع به گریه می کند، آرام تر میگویم آیه؟! آیه چیزی شده؟ بغض گلویش را قورت می دهد و می گوید: به همراه پدرم و مادرم و سه برادر کوچکتر از خودم در استان رقه زندگی خوبی داشتیم و پدر می گفت ما مسلمان شیعه هستیم و به ۱۲ امام معتقدیم و اصالتا هم ترک ترکمن هستیم، به مدرسه رفتم و بهترین دوران زندگی ام را سپری می کردم و دوستان خوبی در مدرسه داشتم تا اینکه داعشی ها به شهر حمله کردند و پدرم را کتک زدند و بعد من به همراه خانواده از رقه فرار کردیم.


دیگر گریه امانش نمی هد، از برادرانش و سن و سال آنها می پرسم که جواب می دهد: در زمان حمله داعشی ها من هفت سال داشتم و کم کم هشت ساله می شدم، داداش کوچکم علی تازه متولد شده بود و جمیل چهار ساله بود و مهدی یک سال از من کوچکتر بود.


حرف را به درس و مدرسه می کشانم و اینکه کلاس چندم بوده و آیه چنین پاسخ می دهد که به مدرسه می رفتم و کلاس اول را تموم کرده بودم و می خواستم به کلاس دوم برم که داعشی ها به شهر و مدرسه مان حمله و آن را با خاک یکسان کردند، دوستان خوبی در مدرسه داشتم ولی حالا حتی نمی دانم هم کلاسی و دوستانم چه شده اند چون داعشی ها بی رحم اند.


از سرنوشت شهر و دیار و خانه اش پس از حمله داعش جویا می شوم: آنها با تانگ و تفنگ به شهر ما آمدند و مردم را دستگیر و اذیت می کردند، من به همراه خانواده ام و دو تا از عموهایم از تل عفر فرار کردیم و به سنجار آمدیم، آنجا ماندیم ولی چند روز نگذشته بود که داعشی ها به آنجا نیز آمدند، به ربیعه فرار کردیم ولی باز به آنجا نیز آمدند و وقتی می خواستیم از آنجا فرار کنیم من همراه یکی از عموهایم بودم و پدر و مادرم و برادرانم و عموی دیگرم و زن عمویم در ماشین دیگری، از محاصره داعش ها فرار کردیم ولی خانواده ام را دیگر هیچ وقت ندیدم چون راه را اشتباه رفته و در کمین داعش افتادند و احتمالا کشته شده اند.


هر چند پرسیدن درباره چنین خاطرات تلخی از یک دختر بچه ۹ ساله بسیار سخت است اما وقتی از آیه در مورد زمان این اتفاقات می پرسم، با همان نگاه معصوم کودکانه اما پر از درد پاسخ می دهد: تقریبا دو سال پیش بود، من از آن شب به بعد دیگر خانواده ام را ندیدم، هیچ کس دیگر هم ندیده، من از آن شب مادرم، پدرم و برادارنم را از دست دادم و تنها و بی کس ماندم، همه خانواده ام یک جا رفتند و دیگر نیامدند و با گریه می گوید دلم برای محبت ها و آغوش مادرم تنگ شده است.



یاد دعا و راز و نیازش می افتم و می گویم آیه در این شب رحمت و نزول قرآن از خدا چه می خواهی و آیه با تمام معصومیتش به جای فکر کردن به بازی ها و دل مشغولی های کودکانه، با یک کلمه جوابم را می دهم و می گوید: عائله ام را می خواهم و در جواب سئوال من که می پرسم آرزوی دیگری نداری؟ می گوید من از خدا هیچ چیز نمی خواهم جز اینکه داعشی ها بمیرند و وجود نداشته باشند تا بچه ها آزاد باشند و بتوانند در کنار پدر و مادرشان زندگی کنند و با همسن و سال هایشان بازی کنند.


زبانم بند می آید، دیگر نمی توانم حرف بزنم و گریه مجالم نمی دهد، دخترک نیز دوست ندارد دیگر خاطرات تلخ روزهای سخت گذشته را مرور کند، دوست دارد برگردد و به خلوت با خدایش ادامه دهد.


از آیه خداحافظی می کنم و با خود می اندیشم خدایا این کودک ۹ ساله چه دل بزرگی دارد که در فراق عزیزانش این گونه ایستاده است و ناخودآگاه به یاد مصیبت های حضرت رقیه (سلام الله علیها) دخترک دردانه سید و سالار شهیدان، امام حسین(ع)در صحنه کربلا می افتم، شاید قیاس درستی نباشد اما آیه نیز همچون دردانه حسین (ع) تمام عزیزانشان را بی دینان سفاک تکفیری گرفته اند.


آیه دختر ۹ ساله ای که در هفت سالگی یتیم شده و در فراق عزیزانش می سوزد و دل داغدارش اشک چشمانش را سرازیر می کند، آرزویش رسیدن به خانواده اش است، خانواده ای که دیگر هچ اثری از آن وجود ندارد.


در همین افکار سیر می کنم که نگاهم به اطراف می افتد، چه آرامش و ثبات قلبی دارم در این دل شب، فارغ از اضطراب و هیاهوی هر تجاوز و تعدی، آزادانه در خیابان های شهرم قدم برمی دارم و در نیمه شب قدر نوزدهم رمضان بی هیچ دغدغه ای و در کنار دیگر مردمان دیارم، زندگی را با تمام سختی ها و خوشی های معمولش می گذارنیم، بی آنکه نگرانی از باب نگاهی ناپاک به مال و جانمان داشته باشیم.


آری، من و امثال من آرامش و امنیت امروز خود را مدیون جوانانی هستیم که افتخارشان به لقبشان «مدافعان حرم» است، آنانی که بی ادعا لباس رزم برتن کرده و در مقابل داعش و داعشی ها به جنگ برخاسته اند تا دخترکان ایران زمین مثل دختران و کودکان معصوم عراقی و سوری آواره و یتیم نشوند .




انتهای پیام/

برچسب ها: داعش عراق مسجد
ارسال نظر