صفحه نخست

آموزش و دانشگاه

علم‌وفناوری

ارتباطات و فناوری اطلاعات

ورزش

سلامت

پژوهش

سیاست

اقتصاد

فرهنگ‌ و‌ جامعه

علم +

عکس

فیلم

استانها

بازار

اردبیل

آذربایجان شرقی

آذربایجان غربی

اصفهان

البرز

ایلام

بوشهر

تهران

چهارمحال و بختیاری

خراسان جنوبی

خراسان رضوی

خراسان شمالی

خوزستان

زنجان

سمنان

سیستان و بلوچستان

فارس

قزوین

قم

کردستان

کرمان

کرمانشاه

کهگیلویه و بویراحمد

گلستان

گیلان

لرستان

مازندران

مرکزی

هرمزگان

همدان

یزد

هومیانا

پخش زنده

دیده بان پیشرفت علم، فناوری و نوآوری

مادر شهید مدافع حرم: پسرم مرا سردار خطاب می‌کرد/ از من قول گرفت که شیون نکنم

دو روز مانده به شهادت مهدی عزیزی مادر بزرگش خوابی می بیند. وی در این خواب می بیند که از یک زیر زمین تاریک و غبار آلود آقایی نورانی بیرون آمد. از آن اقا پرسید که اینجا کجاست؟ وی پاسخ داد " آمده ام سرباز خسته دمشقم را ببرم "
کد خبر : 96859

به گزارش گروه رسانه‌های دیگر خبرگزاری آنا، دفاع پرس به زندگی این شهید بزرگوار پرداخت و نوشت: از نخستین روز ماه رمضان 1395 در خبرگزاری قرار گذاشتیم که افطار را مهمان سفره شهدا باشیم. این روزها نه فقط مردم ایران که حالا مردم عراق، افغانستان، یمن، سوریه، بحرین و... نیز در این سفره سهمی دارند. هر افطار بر سفره یکی از خانواده شهدا می‌نشینیم و با آنها هم‌صحبت می شویم. سفره های ساده و به یادماندنی افطار در کنار خانواده های شهدا شیرین تر می شود. شما هم هر روز به این مهمانی باشکوه دعوتید.



شب نوزدهم میهمان شهید مهدی عزیزی از اولین شهدای مدافع حرم هستیم.


نورانی بود و دنبال نور می گشت. راه میانبرش را پیدا کرده بود و هیچ چیز نمی توانست جلودارش باشد. تنها یک چیز به او آرامش می داد و آن شهادت بود. همان چیز که به گفته مادرش به عنوان اولین کلام در کودکی به زبان آورد.


نامش مهدی بود و تاب دیدن اسارت دوباره حضرت زینب(س) را نداشت چرا که رسم پروانگی در تار و پود وجودش بافته شده بود.


جنگ 33 روزه یا جنگ سوریه برایش فرقی نداشت چرا که حرف پیر مسجدشان هر روز در گوشش نجوا می شد که می گفت " راه شهادت را در دوران خودت بیاب ".


او نه برای "اسد" رفت و نه برای "پول" بلکه برای بی بی زینبی رفت که ندای " هَل مِن ناصر یَنصُرنی " اش را می شنید و تاب ماندن در خود نمی یافت.


از او عکس های کمی به یادگار مانده؛ شاید حرف پیر جماران را شنیده بود که می گفت " اینها دنیاست ".


شهید مهدی عزیزی در دوران دبستان


مهدی عزیزی کوچک سربازی بود که در کوچه پس کوچه های تو در توی شهر قد کشید و با سرو قامتی به پایان خط دنیایی خود رسید.


از او چند چیز بیشتر به یادگار نمانده، یک لباس رزم با درجه سروانی و دو جلد قرآن و نگاه مادری که هر روز قامتش را در چارچوب خانه می جوید.


مادرش می گوید از کودکی مهدی خاص بود حتی اولین کلامی که وی آموخت و بر زبان آورد " شهیدم من " بود چرا که وی در دوران جنگ به دنیا آمد و هم در خانواده و هم در تلویزیون بحث شهادت بسیار به گوشش رسید.


پدر مهدی ارتشی بود و در زمان جنگ در جزیره خارک به انجام ماموریت می پرداخت. مادر شهید می‌گوید در آن زمان مهدی 3 سال بیشتر نداشت که من به فرزندانم می گفتم دعاکنید پدرتان و دیگر رزمندگان سالم برگردند که با همان سن کم مهدی می گفت " من می خوام بزرگ بشم و جبهه کار بشم"


خانم عزیزی از روحیه جهادی فرزندش سخن به میان می آورد: وقتی پدر خانه نبود مهدی احساس بزرگی می کرد و سعی داشت هوای خواهر و برادرش را داشته باشد.


مادر شهید در روحیه جهادی چیزی از فرزندش کم ندارد. در صحبت هایش به راحتی می توان استقامت را لمس کرد و به چشمانش خیره شد که از راه رفته پشیمان نیست. با اینکه فرزندش افلاکی شده اما هنوز خم به ابرو نیاورده و دفتر خاطرات ذهنش با ذوق نام مهدی ورق می خورد.



وی از زمانی سخن به میان می آورد که مهدی گرایش به یادگیری قرآن پیدا می کند. قرآنی که سال ها بعد چراغ راهش می‌شود تا به عنوان اولین شهید مدافع حرمی که نامش رسانه ای می شود شناخته شود.


قرار بر این شده بود که مهدی را به کلاس زبان و شنا بفرستند اما شهید با همان سن کم اصرار می کند که به کلاس قرآن برود. کلاسی که برای وی 4 سال به طول انجامید.



شاید دور از حقیقت نباشد وقتی می گویند همه شهدا شبه هم هستند. نگاه به زندگی مهدی عزیزی که عزیز محله ای بود خالی از این واقعیت نیست؛ واقعیتی که گره خورده به نامش شد در ساخت مسجد محل، مکبر بودنش و روزه هایی که بر خود از 9 سالگی واجب کرد.


فعالیتش هایش در بسیج او را شیفته حضور در سپاه کرده بود لذا پس از پیش دانشگاهی در دانشکده افسری سپاه ثبت نام کرد و تا سال سوم ادامه داد. آنطور که مادر شهید می گوید مهدی تنها متعلق به خانواده اش نبود بلکه برای همه دلگرمی بود. هیچ وقت از کارهایش که برای رضای خدا انجام می‌داد سخن به میان نمی آورد و هر بار خانواده از او جویای کارهایش می شدند حرف را عوض می کرد.



مادر شهید می گوید: هر بار از او می پرسیدم که پول هایت را چه می کنی و آیا سبد کالایی به تومی دهند یا خیر تنها یک جواب می داد و آن اینکه "مادر مگر چیزی نیاز داری". نمی گفت که اینها را به کسی می دهد. همیشه می‌گفت "مادر هر چیز که می‌دهیم مال ما است ولی مابقی چیزها برای دنیاست". بعد از شهادتش بود که تازه فهمیدم چه می‌کرده و کجاها کمک رسانی می کرد.


وی از واریزهای اول ماه مهدی در شورای محله سخن به میان می آورد و بیان می دارد: پس از شهادتش اعضای شورای محله گفتند که در ابتدای هر ماه کمک هایی را برای نیازمندان می آورد و طی دو ماه مانده به عید کمک هایی را برای نیازمندان تهیه و تدارک می دید.


مادر شهید از توالی حضور مهدی عزیزش در جبهه های جنگ در سوریه و لبنان و از وصیتی که آخرین سخن های رد و بدل شده وی با مادر بود سخن به میان می آورد.


مادر شهید اظهار می‌دارد: کوله بار او همیشه یک ساک با لباس های خاکی بود. اما آخرین بار رفتن مهدی با همه رفتن ها فرق داشت. این را می شد به راحتی از سکنات شهید خواند.


حرف که به اینجا می رسد نفس های مادر شهید تند تر می شود و اشکی که دیگر یارای استقامت در چشم را ندارد حرف دل را به گونه سرازیر می کند.


مادر شهید از آخرین سوال و جواب رد و بدل شده بین خودش و دردانه دلش سخن می گوید: روزهای آخر مهدی با روزهای دیگرش تفاوت بسیار داشت. یکبار من را صدا کرد و گفت مادر یک سوال می پرسم صادقانه جواب بده. پرسید اگر زمان امام حسین(ع) بود و من می خواستم بروم شما چه می گفتید؟ گفتم یقینا صدتای تو فدای امام حسین(ع). گفت مادر هم اکنون هم آن زمان است و هیچ فرقی نمی کند. اگر ما نرویم گویی دوباره دست حرامی ها به حضرت زینب(س) رسیده است و او را به اسارت برده اند. اگر امروز نرویم بر خلاف دستوررسول خدا(ص) عمل کردیم که فرمودند اگر صدای مظلومی را آن سوی عالم شنیدی و نروی کافری. با این حرف ها اجازه رفتنش را از ته دل دادم.



شهید قبل از رفتن از پدر و مادر تنها یک چیز می خواست و آن اینکه بعد از خبر شهادتش آبرو داری کنند و نگویند ای کاش ...


وی به پدر مادر گفت که با اختیار خود می رود و هیچ اجباری در رفتن نیست.


آنطور که مادر شهید می گوید؛ شهید از مال دنیا چیزی نداشت جز یک موتور که آن را در ایام فاطمیه از وی دزدیدند. وی وقتی خبر دزدیده شدن موتورش را به مادر داد گفت" درویش بودیم و درویش تر شدیم"


مهدی در 31 سالگی و یک روز مانده به ماه مبارک کوله بار به سمت سوریه می بندد اما هنوز نام کسی به نام همسر در شناسنامه اش نقش نبسته بود.


مادر شهید در پاسخ به این سوال که چرا شهید ازدواج نکرد چنین پاسخ میدهد که ما برای وی دختر شهیدی را پیدا کرده بودیم که از هر لحاظ مناسب بود اما مهدی می گفت "نه دست بردارید. آن بنده خدا چه گناهی کرده که هم فرزند شهید و هم همسر شهید باشد"



مادر شهید می گوید: هر بار سوریه را نشان می‌دادند می دیدم که مشت هایش گره می شد و وقتی هم که می رفت میدانستم که در دل جنگ هست ولی هیچ وقت از وی نمی پرسیدم چرا که می دانستم جوابی دریافت نمی کنم. مهدی بسیار به مسائل حفاظتی دقت داشت برای همین اطلاعاتی در مورد کارش به ما نمی داد حتی زمانی که محرم ترک اولین شهید مدافع حرم را آوردند به ما گفت یکی از دوستانم در غرب کشور شهید شده و میروم به استقبال وی حتی به ما نگفت که این شهید در سوریه بوده است.


وی ادامه می دهد: مهدی یکبار تصادف کرده بود و ردی بر روی پایش مانده بود می‌گفت "مادر اینا نشونه هست، اگر یک روز سر نداشتم از این شناساییم کنید"


وصیت مهدی به مادر در زمان شنیدن خبر شهادت


مادر شهید می‌گوید: شب های قدر بود و خیره به آسمان بودم. آن شب ماه بیشتر از شب های دیگر می درخشید از خدا خواستم بهترین آرزوهای فرزندانم براورده شود. خدا زود این دعایم را برآورده کرد. وقتی مهدی عازم سوریه می شد از من و پدرش قول گرفت که شیون نکنیم و اگر قرار است اشکی ریخته شود برای حضرت زینب باشد.


وی ادامه می دهد: وقتی خبر شهادت عزیزم را شنیدم تنها گفتم شیرم حلالش و از حاضرین خواستم تا نماز به جای آورم و بعد از آن راهی معراج شهدا شویم. بعد از نماز از همه همراهان خواستم که وقتی به معراج رسیدیم کسی شیون نکند چرا که مهدی از من قول گرفته بود. هنوز صدای مهدی در گوشم می پیچد که از من قول گرفته بود گریه نکنم.


مادر شهید عزیزی خاطر نشان می کند: وقتی به معراج رسیدیم جمعیت زیادی از مسجد ارک آمده بودند چرا که مهدی زیاد به مسجد ارک می رفت و دوستانش برای وداع با او آمده بودند. فضای معراج بسیار سنگین بود قبل از آوردن مهدی، تابوت هایی در معراج بود که در بین آنها شهید گمنامی وجود داشت که تنها یک پا از وی برگشته بود، لذا از همه می خواستم که ابتدا بروند بالای سر این شهید چرا که مادر بالای سر این شهید نبود. مهدی را با آمبولانس گل زده به مانند ماشین عروس آوردند. بالای سر تابوت پسرم نشستم و گفتم "از ما قول گرفته بودی صدایمان را بلند نکنیم و نکردیم پس شفاعت ما یادت نرود"


خوابی که خبر از شهادت مهدی داد


دو روز مانده به شهادت مهدی مادر بزرگش خوابی می بیند. وی در این خواب می بیند که از یک زیر زمین تاریک و غبار آلود آقایی نورانی بیرون آمد. از آن اقا پرسید که اینجا کجاست؟ وی پاسخ داد " آمده ام سرباز خسته دمشقم را ببرم "


این خواب دو روز بعد با خبر شهادت مهدی تعبیر شد و با صحنه هایی که خانواده شهید در معراج شهدا دیدند مطابقت پیدا کرد.



مادر شهید می گوید: صد در صد از راهی که انتخاب کردم راضی هستم و این باعث افتخار من است. اگر برای مهدی غیر از این پیش می آمد من باید شک می کردم. شهادت لیاقتش بود. مهدی حالت خاصی داشت. هیچ وقت نمی توانستم وی را با دل سیر نگاه کنم . برای همین هر وقت می آمد جلوی پایم می نشست سریع بلند می شدم یا می آمد جلویم می ایستاد سرم را پایین می انداختم گویی قلبم کنده می شد. این حالت را از کودکی نسبت به مهدی داشتم. هر وقت در نماز می نشست ساعت ها دست به دعا بود وگردنش کج. من میگفتم خدا من که نمی دانم این چه می خواهد هر چه می خواهد حاجت روایش کن.


ارزویی که رهبری در دیدار با خانواده شهید عزیزی کردند


مادر شهید در ادامه سخنانش از دیدار با مقام معظم رهبری سخن به میان می آورد ومی گوید: حدود یک ماه از شهادت مهدی می گذشت که خبر دیدار با رهبری تسکینی بر دل داغ دیده ما شد. در این دیدار خانواده های شهید کنعانی، شهید اسماعیل حیدری، شهید باغبانی، شهید کارگر برزی و ... حضور داشتند. رهبر هر خانواده را صدا می کرد و قرآن متبرکی را به خانواده شهدا می دادند. وقتی که نوبت به ما شد ایشان در اولین سوال پرسیدند آقا زاده ازدواج کرده بودند؟ جواب دادیم خیر. ایشان پرسیدند چرا ؟ جواب دادم همیشه آرزوی ایشان شهادت بود، مهدی هیچ وقت به فکر این دنیا نبود که رهبر در پاسخ به این صحبت گفتند ما هم آرزویمان همین است پس شما خانواده شهدا دعا کنید ما هم به آرزویمان برسیم.




انتهای پیام/

ارسال نظر