صفحه نخست

آناتک

آنامدیا

دانشگاه

فرهنگ‌

علم

سیاست و جهان

اقتصاد

ورزش

عکس

فیلم

استانها

بازار

اردبیل

آذربایجان شرقی

آذربایجان غربی

اصفهان

البرز

ایلام

بوشهر

تهران

چهارمحال و بختیاری

خراسان جنوبی

خراسان رضوی

خراسان شمالی

خوزستان

زنجان

سمنان

سیستان و بلوچستان

فارس

قزوین

قم

کردستان

کرمان

کرمانشاه

کهگیلویه و بویراحمد

گلستان

گیلان

لرستان

مازندران

مرکزی

همدان

هرمزگان

یزد

پخش زنده

مادر شهیدانی که خود را کنیز فرزندانش می‌داند

هر از گاهی که به زیارت شهدای بهشت زهرا (س) می‌آیم او را می‌بینیم؛ عصا زنان و به سختی، اما با شوق و اشتیاق فراوان سر مزار فرزندان شهیدش می‌آید. با اینکه هوا سرد بود، اما مثل  همیشه از صبح زود کنار فرزندان شهیدش آمده بود.
کد خبر : 961838

به گزارش خبرنگار خبرگزاری آنا، هر از گاهی که به زیارت شهدای بهشت زهرا (س) می‌آیم او را می‌بینیم؛ عصا زنان و به سختی، اما با شوق و اشتیاق فراوان سر مزار فرزندان شهیدش می‌آید. با اینکه هوا سرد بود، اما مثل  همیشه از صبح زود کنار فرزندان شهیدش آمده بود. کمی که هم صحبت شدیم سوز سرما و نم نم باران اجازه نشستن کنار مزار شهدا را از ما گرفت و با خواهش من به دفتر گلزار شهدا رفتیم تا ساعتی از هم صحبتی با ایشان بهره برده شویم.

مادر شهیدان لباف از پدری روس و مادری اهل کاشان زاده می‌شود. پدرش همان سال‌های جوانی به امام رضا (ع) پناه می‌برد که رضا شاه، شاه ملعون آن زمان، او را به مدت ۲۰ سال زندانی می‌کند. بعد‌ها که با زنی از دیار کاشان ازدواج می‌کند مامور‌های شاه در دفعات متعدد او را به زندان می‌بردند. مادر از زمانی می‌گوید که برادر بزرگترش هم راه پدرش را رفته و به دلیل فعالیت‌های انقلابی زندانی سیاسی می‌شود.

مادر تعریف می‌کند: «آن زمان هر روز یا کمیته خراب کاران یا زندان قزل حصار یا چهارراه قصر بودم تا برادرم را ببینم. یک سال و ۷ ماه او را ندیدیم و بعد‌ها وقتی اجازه ملاقات دادند که دندانی در دهان نداشت و یکی از انگشتانش هم قطع شده بود. زمان انقلاب به همراه حاج آقا طالقانی از زندان آزاد شد.»

مادری انقلابی

مادر شهیدان لباف از همان زمان فعالیت‌های فرهنگی و انقلابی داشته است؛ به همراه ۵ خانم دیگر که عزیزانشان از زندانیان سیاسی بودند، پول و غذا برای خانواده‌های زندانیان می‌بردند. بعد از پیروزی انقلاب هم حاج آقا مهدوی کنی از آنها خواسته بود راه خود را ادامه دهند و به همراه مادر شهیدان کبیری که مادر ۴ شهید بودند و مادر شهیدان اوجاقی که همگی آن زمان از جوان‌های خوش ذوق و متدین بودند، در دفتر بنیاد شهید مشغول به فعالیت می‌شوند و به خانواده‌های شهدا خدمت می‌کردند.

مادر شهیدان لباف که سه پسر به نام‌های احمد، محمود و محسن داشته حالا فقط محمود را در این دنیا دارد که او هم جانباز است و احمد و محسن به  فیض شهادت نائل آمده‌اند. این مادر که خود را کنیز فرزندان خود می‌داند، می‌گوید: «مزار احمد و محسن کنار هم قرار دارد؛ با اینکه احمد سال ۶۲ و محسن سال ۶۷ شهید شد، اما پیکر احمد سال‌ها گمنام بود و اول پیکر محسن را آوردند. همکارم خانم اوجاقی که ایشان هم مادر دو شهید است، همان زمان به من گفت به مسئولان بهشت زهرا (س) بگو قبر کنار محسن را برای خودم می‌خواهم که البته، چون من درحال و هوای دیگری بودم، آنها قبر را برای من پیگیری کردند که وقتی پیکر احمد برگشت، آنجا دفن کردیم.»

مادر که همه این سال‌ها پنج شنبه‌ها به دیدار فرزندان شهیدش می‌آید، می‌گوید: «قبلا که عصا نداشتم و راحت‌تر رفت و آمد می‌کردم، هر از گاهی با خواهر‌ها و  فامیل سر مزار بچه‌ها آش درست می‌کردیم و تمام سالگرد بچه‌ها را سر مزار برگزار می‌کردیم، ولی الان هیچ کاری از دستم بر نمی‌آید.»

مادر شهیدان لباف می‌گوید: «خودم شلنگ آب خریده بودم و هر بار که سر مزار می‌آمدم مزار بچه‌ها و شهدای اطراف را شست و شو می‌دادم، اما الان نمی‌توانم.»

پدر شهیدان لباف که ۹۲ سال از خداوند عمر گرفته است، دیگر پایی برای آمدن به سر مزار دلبندان شهیدش را ندارد، هر چند که سال‌ها قبل هم به دلیل کهولت سن، با ویلچر و کمک همسر و چند نفر دیگر سر مزار می‌آمده، مادر می‌گوید: «قطعه‌ای که بچه‌ها هستند، خیلی پستی و بلندی و مشکل داشت، فقط خدا می‌داند وقتی می‌خواستم این پیرمرد بنده خدا را سر مزار بچه‌ها بیاورم، چقدر سخت بود؛ از کنار ماشین که پیاده می‌شدیم تا کنار قطعه با ویلچر می‌آوردیم و از آنجا به  دلیل پستی و بلندی‌های زیاد قبور، باید دو تا کارگر می‌گرفتم تا بتوانند همسرم را با ویلچر سر مزار بیاورند.»

آروزی پدر شهید...

اما چند سالی است که پدر شهیدان لباف تنها آرزویش دیدن یک بار دیگر مزار بچه‌های به عرش رفته اش است، مادر با بغضی خفته می‌گوید: «یک سال و نه ماه است حاج آقا روی تخت است و نمی‌تواند اصلا راه برود و حتی برای قضای حاجت به سختی او را تا کنار سرویس بهداشتی می‌برم. همسرم می‌گوید من خیلی آرزو دارم و دوست دارم به زیارت بروم، اما آرزو دارم یکبار دیگر سر مزار بچه هایم بروم.»

مادر درباره خرابی‌های قطعه ۲۸ که عزیزان دلش در آن آرمیده‌اند و قطعه‌های دیگر گلزار می‌گوید: «من همیشه به مسئولین التماس می‌کردم گلزار شهدا را درست کنند، شما اگر گلزار شهدای مشهد یا اصفهان رفته باشید می‌بینید چقدر آنجا را قشنگ درست کرده‌اند. من تا جایی که می‌توانستم به مادرانی که با اجرای طرح بهسازی مخالفت می‌کردند می‌گفتم چرا مخالف هستید؟ وقتی اینجا درست شود علاوه بر خود ما خانواده‌های شهدا افرادی مثل جوان‌ها به راحتی سر مزار شهدا می‌آیند کهقشنگ و لذت بخش است، اجازه دهید درست کنند که الحمدالله در حال درست کردن هستند.»

مادر ادامه می‌دهد: «امروز که آمدم دیدم کنار سنگ‌های مزار را کمی درست کرده‌اند و در حال بهسازی قطعه هستند و من خیلی راضی هستم. به یاد احمد روی سنگ مزارش بخشی از وصیت نامه اش را نوشته بودیم:-پاک پروردگارا این برای من چه خوش است که در قیام تو قیام کنم و به شهادت برسم. - از مسئولان بهشت زهرا (س) خواهش کرده بودم سعی کنید موقع بهسازی سنگ مزار آسیب نبیند که الحمدالله امروز دیدم سنگ مزار پسرهایم سالم است.»

مادر شهیدان لباف از سال‌هایی می‌گوید که شخصا از شهرداران وقت تقاضا و خواهش می‌کرده گلزار شهدای بهشت زهرا (س) را بهسازی کنند. او می‌گوید: «از چند شهردار خواهش کردم به خصوص قطعه ۲۸ را که خیلی پستی و بلندی دارد، محض رضای خدا درست کنند و می‌گفتم حاضر هستم هزینه درست کردن مزار شهدای گمنامی که پایین بچه‌های من  هستند را هم بدهم و حتی حاضر بودم هزینه مزار بچه‌هایی که پدر و مادرشان فوت کرده بودند را تقبل کنم، ولی اینجا را درست کنند و طومار هم در این زمینه جمع کرده بودم.»

این مادر شهید که بسیار خوش سخن است از روز‌هایی تعریف  می‌کند که در زینبیه برای مادران شهید دیگر صحبت می‌کرده کهاز مسئولان خواستار این شوند گلزار شهدا را درست کنند.

مادر ادامه می‌دهد: «با دست‌های خودم سیمان و ماسه درست کردم و بخش زیادی از کنار و پایین مزار بچه‌ها را سیمان کردم تا صاف شود، چون اینجا کنار بچه‌ها و مزار شهدای گمنام خیلی مراسم می‌گرفتم.»

مادر شهیدان لباف از مسئولان بهشت زهرا (س) که در حال بهسازی قطعه ۲۸ هستند بسیار تشکر می‌کند و می‌گوید: «خیلی عالی درست کرده‌اند و از دست اندرکاران این کار تشکر می‌کنم و  خدا خیرشان دهد و دستشان درد نکند. اما تعدادی از مادران شهدا که بچه هایشان در قطعه ۴۴ دفن شده‌اند و خیلی سال پیش آنجا را درست کردند، پیش من می‌آیند و گله می‌کنند و ناراضی هستند و می‌گویند شما انقدر اصرار می‌کردید که بیایید امضاء دهید تا قبر بچه هایمان درست شود، اما الان ناراضی هستیم.»

پستی و بلندی‌هایی که باعث زمین خوردن مادر شهید شد

منظور مادر شهید لباف اجرای طرح یکسان سازی در اواخر دهه ۸۰ بود که با نارضایتی کامل خانواده‌های شهدا و حتی رهبر معظم انقلاب اسلامی رو‌به‌رو شد و این اقدام باعث شد برخی از خانواده‌های شهدا فکر کنند که قرار است در قطعه‌های دیگر گلزار هم همان طرح اجرا شود، این در حالی است که طرح بهسازی گلزار شهدا کاملا با طرح یکسان سازی متفاوت است و با رضایت کامل خانواده‌های شهدا و تبیین این مساله برای آنها، اجرا می‌شود.

مادر شهید به سهم خود از قول مادرانی که در قید حیات هم نیستند از مسئولان بهشت زهرا (س) بابت طرح بهسازی تشکر کرد و گفت: «این مادران به من می‌گفتند هر کاری شما کنید راضی هستیم و از طرف آنها تشکر می‌کنم. زانوی هر دو پایم پروتز دارد که باعث یکی از آنها همین پستی و بلندی‌های قبور بود. یک بار همینجا با دبه پر از آب زمین خوردم و زانویم شکست و باعث شد جراحی کنم و پروتز در زانویم بگذارند. با همه خانواده‌های شهیدی که در ارتباط هستم از بهسازی راضی هستند و وقتی این کار انجام شود، حتی از بروز برخی ناهنجاری‌ها گرفته می‌شود و وقتی مزار‌ها صاف شود، راه عبور باز می‌شود و زیر پای زائرین صاف می‌شود که خیلی اتفاق خوبی است.»

در همینجا از مادر پرسیدم شما سال‌ها فکر می‌کردید احمدآقا اسیر بوده و برمی گردد، اما وقتی متوجه شدید شهید شده ناراحت نشدید که می‌گوید: «ما سال ۶۸ متوجه شدیم احمد شهید شده و اسیر نیست. ما امید داشتیم برگردد و همیشه منتظر بودم، اما این نکته هم به ذهنم خطور می‌کرد که غیر ممکن است اسیر باشدچون اگر اسیر شده بود باید به ما اطلاع می‌دادند و به دلم افتاده بود شهید شده، اما نمی‌خواستم به روی خودم و پدرش بیاورم.»

مادر ادامه می‌دهد: «محسن اواخر سال ۶۶ که درسش تمام شد، گفت می‌خواهم دنبال احمد بروم و او را پیدا کنم. در دبیرستان مثل برادر بزرگش احمد، رشته راه و ساختمان می‌خواند، اما هیچ کدام به دانشگاه رفتن نرسیدند و شهید شدند. محسن سه یا چهار بار رفت منطقه و برگشت، اما بعد از آن دیگر نیامد که بعدا وقتی محمود پسر وسطیم گفت می‌خواهم ماموریت برم، متوجه شدم می‌خواهد دنبال محسن برود.»

مادر تعریف می‌کرد از همرزمان محسن شنیده بود که پیکر مطهر پسرش در آب‌های اروند افتاده بود و تا چند وقت نمی‌توانستند او را پیدا کنند و وقتی پیدا کرده بودند، بدنش متلاشی شده بود. مادر می‌گوید: «بچم ۱۶ روز در اروند مانده بود، بعد هم که پیدا کردند الهی بمیرم برایش، بدنش له شده بود. دوستانش شک داشتند محسن باشد، چون قبل از شهادت قد بلند و هیکلی بود، اما بعد از شهادت بدنش متلاشی شده و از صورتش چیزی نمانده بود.

وقتی خبر پیدا شدنش را داده بودند، محمود که می‌خواست برای شناسایی برود به او گفتم وقتی محسن کوچک بود سوزن چرخ خیاطی در زانویش رفته بود و جراحی شد و آثار بخیه دارد که محمود از همان او را شناسایی کرده بود. محسن سه ماه قبل از جنگ شهید شد.»

و «اروند» آرزوی مادر شهید

به مادر گفتم این سال‌ها با کاروان‌های راهیان نور به  اروند رفته‌اید که گفت: «نه نتوانستم بروم، هر چند همه بچه‌های جلسه مان را راهی کرده‌ام بروند، اما به خاطر حاج آقا نتوانسته‌ام بروم، ولی خیلی دوست دارم بروم.»

همه مردان خانواده در جبهه

مادر از روز‌هایی تعریف کرد که همه مردان خانواده اش در جنگ بوده‌اند، او می‌گوید: «یک زمان بود که احمد و محمود جبهه بودند و پدرشان هم رفته بود، بعد‌ها که احمد مفقود و محمود جانباز شده بود، محسن گفت چرا نمی‌گذاری بروم که گفتم سن تو قانونی نشده، اما بعد از آن رفت. یک زمان احمد که گمنام بود، محمود هم جانباز بود که با همان حال به همراه پدر و محسن جبهه بودند.»

به مادر گفتم چه زمانی و از چه طریق متوجه شدید احمدآقا شهید شده که گفت: «از طریق روزنامه؛ من در بنیاد شهید شاغل بودم که یک روز چند تا از همکاران آمدند و به خانم اوجاقی گفتند امروز زودتر منزل بروید. پرسدیم چه خبر است که وقتی روزنامه را به دستم دادند، دیدم اسم شهدایی را نوشته‌اند که قرار بود پیکرشان روز جمعه بعد از نماز جمعه تشییع شود که عده‌ای از آنها گمنام بودند. به آنها گفتم من می‌دانستم پسرم شهید شده است.»

مادر شهیدان لباف از روزی می‌گوید که برای وداع به معراج شهدا رفته بود: «من قبلا به واسطه کارم هر روز معراج شهدا می‌رفتم. آن روز که رفتم وقتی در آهنی معراج باز شد انگار یک نفر به من گفت بیا کنار این تابوت. همان حین محمود داشت سوال می‌کرد پیکر سوخته است یا نه که من با حس مادرانه‌ام جواب دادم بیا مامان اینجا، رفتیم بالا سر تابوت و گفتم روی این را کنار بزنید این پیکر احمد است. بچه من جمجمه نداشت و فقط سه تا استخوان از بدنش مانده بود، پلاک شناسایی و همان ساعتی که پدرم به او هدیه داده بود همراهش بود و یک تکه از لباس زیری که خودم برای آنها می‌دوختم هم، کنارش بود.»‌

می‌دانستم بچه هایم ماندنی نیستند

به مادر شهید گفتم وقتی پیکر احمدآقا را دیدید آرام شدید که گفت: «خیلی برایم سخت نبود، چون می‌دانستم این بچه‌ها ماندنی نیستند؛ همان زمان که جنگ زده‌ها را تهران آورده بودند برای اقامت یک هتلی در نظر گرفته بودند. احمد از خانه برای آنها وسایل می‌برد، حتی دیگ و قابلمه نذری هایمان را هم برد و می‌گفت آنها حتی ظرفی ندارند نفت در آن بریزند بعد این‌ها را در انباری نگه داشته‌اید. در واقع به خانواده‌های جنگ زده خدمت می‌کرد. خانواده‌ای به اسم شاداب در آنجا زندگی می‌کردند که پسرانشان با احمد و محمود دوست شده بودند و بعد از مجروح شدن در عملیات‌های دیگر، در کربلای ۵ به شهادت رسیدند. احمد می‌گفت خانم شاداب پرده را با پونز به زمین چسبانده بعد شما قالی زیرپایتان است و آن را هم برای آنها برد. از همان موقع می‌دانستم این بچه‌ها برای من نمی‌مانند.»

مادر در ادامه صحبت از احمد می‌گوید: «ما منزلمان کریم خان بود، اما احمد هنرستانش را در میدان شوش می‌رفت؛ می‌گفت این‌هایی که اینجا زندگی می‌کنند، در رفاه هستند و این مدرسه هم برای مسلمان‌ها نیست. قبل از اینکه انقلاب پیروز شود، احمد برای بازسازی روستا‌ها می‌رفت و بعد از پیروزی انقلاب هم با پول‌های توجیبی خودش یک کتابخانه در مسجد روبروی منزلمان ساخت. یک چادر که مخصوص فعالیت‌های انقلابی و فرهنگی هم بود در میدان ولیعصر برپا کرده بودند که منافقین آن را آتش زدند و وسایلش سوخت، خودش هم کمی سوخت.»

مادر شهیدان لباف ادامه می‌دهد: «محسن خیلی کم حرف بود؛ مسجدی که برادرش در آن کتابخانه درست کرده بود نمی‌رفت، چون می‌گفت همه از احمد حرف می‌زنند و می‌خواست ناشناس باشد. حتی هیئتی که پدرش هم بود، نمی‌رفت. برای نماز به مسجدی که سر چهارراه طالقانی بود و حاج آقا مهدوی کنی امام جماعت آنجا بود می‌رفت و پشت ایشان نماز می‌خواند. محسن هم مثل احمد فعالیت‌های انقلابی داشت.»

گفتنی است شهید احمد لباف که متولد سال ۴۳ بود، آبان ماه سال ۶۲ در عملیات والفجر ۴ و در قله‌های کله قندی پنجوین عراق به شهادت می‌رسد و پیکر مطهرش سال ۶۸ نزد خانواده اش بازمی گردد. شهید محسن لباف نیز متولد سال ۴۸ بود که سال ۶۷ به شهادت می‌رسد و پیکرمطهر هر دو شهید عزیز در قطعه ۲۸ بهشت زهرا (س) به خاک سپرده شده است.

انتهای پیام/

ارسال نظر