معرفی کتاب «نامزد خوشگل من»!
به گزارش گروه فرهنگ و جامعه خبرگزاری علم و فناوری آنا، در حاشیه بازدید امروز رهبر معظم انقلاب اسلامی از نمایشگاه کتاب تهران کتاب « کتاب نامزد خوشگل من!» مورد توجه ایشان قرار گرفت.
کتاب نامزد خوشگل من! مجموعه خاطراتی از رزمندگان و شهدا در دوران دفاع مقدس است که با قلم طنز حمید داودآبادی نوشته شده است.
حمید داودآبادی در کتاب نامزد خوشگل من! مجموعه خاطراتی متفاوت از دفاع مقدس را نوشته است. ماجراها و داستانهای کتاب، خاطرات و حوادث بعد از جنگ نویسنده، است. کتاب نامزد خوشگل من! دربردارنده خاطراتی است که مؤلف آنها را در ذهنش مرور کرده و هر کدام در قالب داستانی مجزا بیان شده است. در کتاب نامزد خوشگل من، ۲۸ داستان برگرفته از خاطرات نویسنده را میخوانیم. او با مرور وقایعی که برایش اتفاق افتاده است با روایتی طنز و به شکلی هنرمندانه داستانهایی متفاوت آفریده است.
کتاب نامزد خوشگل من! را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
اگر از خواندن داستانها و خاطرات رزمندگان و شهدا در دوران دفاع مقدس لذت میبرید، کتاب نامزد خوشگل من! را بخوانید.
بخشی از کتاب نامزد خوشگل من!
ولی باور کنید منهم سُرفه میکنم. شبها که همه خوابند. دست خودم نیست. میپرسی چرا فاصله ما با فرزندانمان زیاد است؟ خب معلومه همین سُرفههای شبانه است.
منهم که صبح زود باید از خواب ناز و رختخواب گرم دل بکنم و به مدرسه بروم، وقتی نصفهشب پدرم با سُرفههای سنگینش، مثل خمپارهٔ ۱۲۰ بترکد و شیشههای خانه را بلرزاند، از خواب بپرم، خب معلومه از دستش عصبانی میشوم و میروم جای دیگری میخوابم تا صدای تند و زُمُخت سُرفههایش را نشنوم. منهم وقتی میخواهم درس بخوانم برای کنکور و دانشگاه، وقتی پدرم صدای تلویزیون را تا ته زیاد کند و با سعید حدادیان همراه شود و با خود بگرید و بخواند: «یاد امام و شهدا ... دلو میبره کربوبلا ...» اعصابم میریزه بههم. بلند میشم میروم خانه دوستم درس بخوانم.
خب فکر میکنید اینجوری رابطهمان نزدیکتر و بیشتر میشود؟
خون؟
خب بله منهم خون بالا میارم. ولی ... ولی دفعهٔ قبل که حالم خیلی خراب شد، دکتر ... متخصص جانبازان شمیاییِ دم مرگ! جوابم کرد. شاید ... شاید که نه. مطمئناً ـ مثل همیشه ـ فکر کرد میخواهم زور بزنم تا 'درصدجانبازی'ام را بالا ببرم تا مثل رفیق همرزمم، بنیادجانبازان را غارت ... نه این زشته، جارو کنم!
هرچی گفتم:
ـ آخه آقای دکتر قربونت برم ... من خون سرفه میکنم ...
خونسرد رویش را آنطرف کرد که نگاهش در چشمم نیفتد و گفت: ـ آسمِه آقا ... آسم ...
انتهای پیام/