روایتهای ضد و نقیض از بحران چهلسالگی
گروه فرهنگ و جامعه خبرگزاری علم و فناوری آنا، مهرو پیرحیاتی * ـ رمان «روایتهای نامعتبر» اثر سیامک صدیقی است. مخاطب فرهیخته میداند که عنوان کتاب، دریچه ورود به داستان است.همانگونه از نام کتاب مشخص است، ما با روایتهای ضد و نقیضی از یک اتفاق روبه رو هستیم. یک داستان با راویان متعدد نشان از عدم شفافیت در شکلگیری حادثه و حتی معنای اتفاق در آن حادثه است. داستانِ «روایتهای نامعتبر» با بحران ورود به چهلسالگیِ شخصیت اصلی آغاز میشود. گو اینکه راوی دچار دگردیسی ناممکن شده است. در کتاب آمده است:«اینکه سن یک عدد است هذیان مطلقی است که تنها کارکردی روانشناسانه دارد؛ مشتی خزعبلات و دیگر هیچ. آدم به چهلسالگی لعنتی که میرسد، خیلی چیزها یکهو عوض میشود. توی یک لحظه فرایند عجول، بسیاری از پسندها و پنداشتهای استوارت تلف میشود؛ جایگزین آن چیزهای دیگری که تا دیروز نبود».
وقتی بحران میانسالی محور رمان میشود
بحران چهلسالگی در دوره میانسالی افراد اتفاق میافتد. میانسالی دورهای از زندگی را در برمیگیرد که افراد به ارزیابی دستاوردها، اهداف و آرزوهایشان میپردازند. در اکثر مواقع دستاوردهایشان خلاف تصورشان است. در همین نقطه بازگشت به گذشته آغاز میشود. فرد بحرانزده تصور میکند با واکاوی مسائل مبهم زندگیش میتواند کلید رسیدن به اهدافش را بیابد. در کتاب میخوانیم: در چهلسالگی انگار مرگ همهجایی میشود. خودش را به تو نشان میدهد و تو برای فرار به گذشتهها پناه میبری، به خاطرههای کودکی که مرگ هیچوقت به آنها نمیرسد.
اولین بار «الیوت ژاک» مفهوم بحران میانسالی را مطرح کرد و روانشناسان پیرو فروید مانند «کارل گوستاو یونگ» به صورتی گسترده از آن استفاده کردند و «اریک اریکسون» در نظریهٔ معروف هشت مرحلهای خود، این را مرحله بزرگسالی میانه نامید و اینطور توضیح داد: بحران چهلسالگی مرحلهای است که افراد با سوالاتی در مورد معنی و هدف زندگی خود درگیر هستند. بحران میانسالی در مرد و زن هردو شکل میگیرد، اما کاملا متفاوت است. مردان اغلب بر دستاوردهایشان تمرکز میکنند و علاقه دارند دستاوردهایشان را به دیگران نشان بدهند. عدم نتیجهٔ مطلوب، آنان را به خشم، پرخاشگری، بیتفاوتی و ترک کار یا منزل منجر میکند. اما زنان تمایل دارند ظاهر فیزیکی و جذابیتهای ظاهریشان را حفظ کنند و عدم نتیجه باعث افسردگی، ناامیدی، بیحوصلگی، افسوس و سرزنش میشود.
راوی، داستانِ زندگیاش را از دوران کودکی آغاز میکند. او در منزل داییاش زندگی میکند و اجازه خارج شدن از خانه را ندارد. جهان راوی در دوران کودکی خلاصه میشود در دایی ناصر، کرمها و چنار خانه! روای در ادامه روایت به دنبال هویت گمشدهاش در گذشته میگردد که حالا به شاکلهٔ آن شک دارد. موضوعی که میتواند حرف هر انسانی باشد. سیامک صدیقی در داستانش پرسشگری را آغاز میکند تا مخاطب را قبل از شکلگیری داستان به تولید فکر وادار کند. در ذهن نویسنده و راوی، همهٔ روایتها، مفاهیم و موضوعات تردیدآمیز است! از مذهب موروثی گرفته تا تمامیت شکلگیری شخصیت خودش و دیگری. او با طرح این پرسش من انسان را قابل بررسی میداند! من انسان با تمام تعصب و جاهلیتی که ممکن است از آن بیخبر باشد! چراکه خود و افسار زندگی را به کسانی سپرده که به واسطهٔ اعتمادِ خویشاوندی فکر میکند همه چیز صحیح است. تا اینکه روزی با دیدن یک عکس، مرور یک خاطره، شنیدن یک حرف، استشمام یک بو همه چیز تغییر میکند و آن تلنگر آگاهی به صدا در میآید و آدمی را به سوی فهمیدن حقیقت سوق میدهد.
اگر چه امکان دارد واقعیت موجود بهتر از حقیقت دیروز باشد! فکر به گذشته افسردگی و تفکر به آینده استرس و اضطراب میآورد. تنها، حال است که میتواند منِ انسان را به سوی زندگی بهتر سوق دهد. اکنون راوی پس از سالها زندگی در غربت به کشورش بازمیگردد تا به تاریکیهای زندگیش نور بیندازد. او حس مرگ را استشمام میکند. قبرستان در رمان روایتهای نامعتبر به وفور تکرار شده.
مخاطب فرهیخته میداند تکرار کلمه، واژه، آوا یا عدد کدگذاری نمادین از جانب نویسنده است که حاوی پیام و معنا هستند. یعنی دال بر مدلولی دلالت دارد. نماد گونهای رمز است که نباید تحلیل شود یعنی نویسنده علاقه دارد که بهصورت مستتر در متن بماند. اگرچه در ماهیت خود گویای مطلبی است که خودش موفق بوده آن را به مخاطب بگوید! در بحران چهلسالگی تفکر در مورد مرگ با تمام وجود به انسان حمله میکند یا مرگ برای خودمان یا عزیزمان.
قبرستان؛ یک نماد شخصی
قبرستان در رمانِ روایتهای نامعتبر یک نماد است؛ نماد مرگ و برای نویسنده یک «نماد شخصی» محسوب میشود. نمادهای شخصی نمادهایی هستند که نویسنده با هدف بیان موضوع خاصی و گاهی فراتر از آن کلمه، قصد نشان دادن یا گفتن پیامی دارد. این نمادها کلمات کاملا معمولی هستند که نویسنده با ابتکار خود آنها را در موقعیتی خاص قرار میدهد؛ و آن موقعیت خاص در داستان محل بکارگیری کلمه نمادین است که باعث میشود از آن کلمه معمولی معنایی فراتر از خود یا غیر از خودش القا شود و به عبارتی تبدیل به نماد شود. نویسنده در این راستا باید به مسائل زیادی توجه کند. قبرستان برای صدیقی به چه معناست؟ محلی برای دفن مادرش؟ جای خالی برای نبود جسد پدرش؟ به معنای از دست رفتن هویت اوست؟ جهان نامطمئن مثل راویان نامعتبر؟ مکانی برای افشای جنایتها، عشق و دهها موضوع دیگر؟ نویسنده به خوبی از اعداد وکلمات استفاده کرده است. مثلا عدد ۶۱۶ که مادهٔ قانون مجازات اسلامی است در ذهن شاهد مدام تکرار میشود که اعتراف به قتلی است که هرگز مرتکب نشده است، اما خودش را مسئول آن میداند. قلم صدیقی شیوا و پرکشش است.
او با مخاطب صادق و همه چیز در داستان شفاف پیش میرود. اگرچه وقوع حادثه با تمام، چون و چرایش تا انتهای روایت ابهام دارد! راوی که خود را شاهد معرفی میکند در خانهٔ دایی ناصر از چیزی منع شده است و آنهم خارج شدن از خانه است! هر چیزی که از آن منع شویم به آن حریصتر میشویم. منع برای او یک آگاهی پنهان به ارمغان آورده و درنهایت آن را به خارج از دیوارها میکشاند. آن چیزی که برای دایی ناصر هراسانگیز مینماید آشکار شدن حقیقت است؛ که با تمام وسواسش شاهد در اولین مواجهه با دنیای خارج آن را شنید؛ آن هم با واژهای نامانوس. او با پرسشگری از دایی ناصر معنای آن را مطالبه میکند. در کتاب میخوانیم: صدای خنده خودش را به «هو» کشیدن و فریاد داده بود که پنجرهها باز شد و زنی چاق نعره زد: «بچهام را کشتی، ولد الزنا. ولش کن» و همزمان دستهای دایی ناصر حلقه شده بود دور کمر شاهد و او را همانطور معلق میبرد سمت دروازه. پا در هوا و آویزان نوی آن بهت پرسدم: «دایی، ولدالزنا یعنی چه؟»
در زندگی هر انسانی خاطرههایی وجود دارد که همیشه آن را سرکوب میکند این موضوع بهشکل ناخودآگاه اتفاق میافتد و مکانیسم ذهن به این موضوع کمک میکند. زیرا سرکوبی یکی از مکانیزمهای دفاعی است که با درجات مختلف توسط افرادِ بهنجار مورد استفاده قرار میگیرند. سرکوبی جریانی است که در آن فرد آرزوها، افکار و تمایلات ناسازگار و مزاحم را از خود بیرون رانده و به ضمیر ناخودآگاهش میفرستد و این عمل بدون اطلاع شخص انجام میشود. به این مکانیسم «فراموشی انتخابی» نیز میگویند. اکنون شاهد یکی از شخصیتهای روایتهای نامعتبر میخواهد از گمانی که سالها محکوم به فراموشی آن بوده است؛ پردهبرداری کند. چون فکر میکند مرگ ناصر امکان دارد این حقایق را برای همیشه دفن کند. شاهد ناصر را دانای کل زندگیاش خطاب میکند تنها شاهدی که میتواند «هویت» او را آشکار کند.
شاهد میخواهد از بین این همه روایت نیمهتمام و ناقص هویت کاملش را کشف کند. چراکه هر وقت به عقب برمیگردد مسائل مبهمی وجود دارد که او نمیداند آنها را چطور به یکدیگر مرتبط کند. از کلمهٔ «والدالزنا» بگیر تا شنیدن نام طاهر به عنوان پدرش! در کتاب میخوانیم: معلم اسم پدر همهٔ بچهها را پرسیده بود و من در پاسخ به این پرسش هویتی، با صدایی دلگرم فریاد زدم: «دایی ناصر.» ما در داستان با کودکی معصوم مواجه هستیم که با معنای کلمات به اندازهٔ لازم آشنا نیست و شاید بهتر است بگوییم معنای کلمات در تلفیق معنایی برای او یک معنا میدهد. در کتاب میخوانیم: «معلم چنان با چوب روی میزش کوبید که خندههای رقیق بچهها روی صورتشان لخته شد و با تحکم گفت: «پدر، پدر است و دایی، دایی. اسم پدر تو طاهر است...»
تعبیه مفاهیم روانشناختی در«روایتهای نامعتبر»
این خردهروایتهای گاه و بیگاه در ذهن شاهد هر روز بزرگ و بزرگتر میشود تا اینکه به داستانی پُروپیمان میرسد. سیامک صدیقی به خوبی توانسته مفاهیم روانشناختی را در داستان بگنجاند، اما نه به صورت درونی و عمل داستانی بلکه به صورت مستقیم و با به کاربردن اصطلاحاتشان مانند بحران چهلسالگی، بیش فعالی، کهن الگوها و اسکیزوفرنی و موارد اینچنینی. در داستاننویسی میگویند: «نگو! نشان بده» بهطور مثال نویسنده میتوانست به جای استفاده از اصطلاح بیش فعالی آن را با یک فعل نشان دهد. کودکان بیش فعال اصولا افراد مضطربی هستند که مدام پلک میزنند، در نوشتن و خواندن کند هستند و این کودکان کنار شاگردان ممتاز قرار میگیرند تا از آنها به عنوان الگو و راهنما استفاده کنند. آنها روی صندلی و نیمکت بیقرار بوده و دچار حرکتهای تکرارشوندهای مانند حرکتهای رفت و برگشتی هستند.
نشان دادن همین موارد کافی بود تا معنای بیشفعالی در داستان خودش را نشان بدهد. گویی صدیقی برای مخاطبش کدگذاری میکند تا مسیر ذهنی او را پیش ببرد! مگر اینکه روایتهای معتبر مانند نامش روایت باشد نه داستان. رولان بارت معتقد است: «داستان، جملهای است طولانی و هر جمله، داستانی است کوتاه» شاید این جمله کمی شاعرانه به نظر برسد، اما در تعریف داستان میتوان اشاره کرد که داستان خودش نوعی روایت است؛ که تعاریف مختلفی از آن ارائه شده شاید یکی از تعاریف مناسب از روایت مربوط باشد به اچ، پورتر ابوت در کتاب «سواد روایت» یکی از عملیاتیترین تعریفها را عنوان کرده است: «روایت بیان یا نشان دادن یک اتفاق است.» مثلا این یک گربه است! روایت نیست فقط توصیف است، اما «گربه آمد» روایت است.
روایت شامل انواع داستانی و غیرداستانی است. در تعریف داستان هم همینطور است. داستان باید حداقل یک اتفاق داشته باشد، اما این را خاطرهنویسی و تاریخنگاری هم دارد. در داستان علاوه بر اتفاق به شخصیت هم نیاز است. یعنی اتفاق یا اتفاقهایی که برای شخصیتهای تخیلی میافتد و داستان نویس به ما دربارهٔ روابط آن شخصیتها توضیح خلاقانه میدهد که باورپذیر باشد. صدیقی در داستانش میخواهد هویت گمشدهٔ یک انسان را که توسط دروغ، فریب به صورت حرف و دیالوگهای نامعتبر به فنا رفته را نشان بدهد. برای همین شاهد را راهی یافتن کشف حقیقت میکند، اما در این میان چیزی که از میان میرود موضوع زمان است. او برای یافتن حقیقت سالها در ذهنش درگیر بوده و حالا هم که شهامت پیدا کرده به دنبال حقیقت بیاید باز هم این زمان است که روایتها را دستخوش تغییرات بیشتری میکند.
چون حقیقتِ یک روایت در ذهن هر انسانی متفاوت است و اگر گذر زمان هم به آن بخورد دیگر غیرقابل تشخیص است! ما در داستان صدیقی چند شخصیت داریم که بینشان اتفاقاتی افتاده و نویسنده دربارهٔ این اتفاقات چیزی نمیداند به جز چند روایت متفاوت. اگر صدیقی فقط به این اشاره میکرد که طاهر کشته شد این فقط یک روایت است، اما وقتی به همین جمله صفت متجاوز اضافه میشود حالا روایت به سمت داستانی شدن رفته است پس دیگر از صورت روایت خارج شده و بهتر است تمامی مفاهیم روانشناسی، فلسفی، جامعهشناسی به صورت عمل داستانی نشان داده شود نه اصطلاح که کاربرد روایتی دارد. مثل مثالهایی که در بالا به آن اشاره کردیم.
شاهد به ایران آمده است تا هویت گمشدهاش را بیابد. او که سالها با دایی ناصر زندگی کرده بود یکراست میرود سراغ او و بعد از مدتی کلنجار رفتن دایی ناصر از گذشته حرف میزند. شاهد در تمام این سالها خودش را مقصر مرگ مادرش میداند، چون فکر میکند مادرش سر زا از دنیا رفته است و اگر او نبود مادرش حالا زنده بود. چند صدایی در روایتِ آن اتفاق شاهد را کاملا گیج کرده طوری که تصمیم میگیرد خودش داستان جدیدی از آن بسازد، چون امیدی به راویانی که هر کدام داستان را با ذهنیت خود تعریف کردهاند ندارد.
شاهد پس از زیر و زبر کردن گمانهایی که سالها آن را در حافظهاش نگه داشته حالا به این نتیجه رسیده که گذشتهاش با این همه ضد و نقیض نمیتواند برایش مثمر ثمر باشد و او باید به سوی آینده برود. او هنوز هم از اکنونیت غافل است! اگر قصد نویسنده نشان دادن عمر تلف شده نود درصد انسانها به دلیل اتفاقات زندگیشان است. بسیار خوب عمل کرده است! شاهد پس از مرگ دانای کل داستانش؛ ناصر تازه متوجه میشود که همه چیز برایش پوچ است. او که سالها منتظر یک نام و یک قبر در قبرستان به نام پدرش بود در لحظهٔ آگاهی با خودش میگوید: «این اصلا چه اهمیتی دارد؟ همهشان مردهاند و همهٔ آدمها میمیرند؛ اینجا یا آنجا.»
در جای دیگر آمده است: «بعد به شاهد نگاه میکند، درمانده و مایوس از فهم حقیقت»
اگرچه شاهد نتوانست به حقیت روایتهای نامعتبر دست پیدا کند، اما صدیقی توانست به این موضوع خوب بپردازد که باورهای تکتک انسانها میتواند تئوری پیشساخته باشد که در باور ما تزریق شده است بدون هیچ ایدئولوژی و جهانبینی خود ساختهای؟ روایتهای نامعتبر روایت انسانی است که باید همه چیز را از نو بسازد، اما این بار خودش به تنهایی!
کتاب روایتهای نامعتبر اثر سیامک صدیقی توسط نشر کنار وارد بازار کتاب شده است.
* نویسنده و منتقد ادبی
انتهای پیام/