رگهایی با دغدغههای فرهنگی در دانشگاه آزاد اسلامی
به گزارش خبرنگار گروه آموزش و دانشگاه خبرگزاری علم و فناوری آنا؛ اینکه توی دانشگاه چه خبر است را همه ما میدانیم. از پیچاندن کلاسهایی که توفیق اجباری است تا پشت دوستِ تقلب کردهات درآمدن و رفتن به کمیته انضباطی. از غذاهای بیکیفیت سلف تا مطالبات دانشجویی پر سر و صدا. حالا بین این همه قیل و قال، فرهنگ دقیقا کجاست؟ اصلا فرهنگ برای دانشجوها چه معنا و تعریفی در دانشگاه دارد؟ رفتن به اردوی دانشجویی؟ پوستر چسباندن؟ یا پخش تئاتر و فیلم سینمایی در سالن آمفی تئاتر؟
مثل همیشه غرق همین دغدغههای فرهنگیام بودم که یک روزِ صبح پاییزی تلفنم زنگ خورد: «میتوانی دو روزی بیایی تا روایت یک برنامه فرهنگی را بنویسی؟» راستش را بخواهید توی دلم یک خمیازه کشدار کشیدم و به پدر و مادر هر چه برنامه فرهنگیست رحمت فرستادم! حداقل سرِ ما جماعتِ مبتلا به رسانهی در گیر و دار فرهنگ را که نمیتوانند کلاه بگذارند. تا دلتان بخواهد، چشم و دلمان سیر است از این برنامههای رفع التکلیفی؛ همانها که چهار نفر دور هم جمع میشوند، یک اسم درشت انتخاب میکنند و بعدش چاپ بنر و همایش و عکس و کف و جیغ و هورا. با مِن و مِن گفتم: «نمیدانم.» گفت: «ببین، حیف میشود ها! یک زیارت از دستت میرود؛ از من گفتن بود.»
لاکردار دستش را گذاشته بود روی یک دلِ تنگ و تنگ فشارش میداد. خوب رگ خوابم را بلد بود. اصلا این اسم حرم که بیاید بقیهاش که دست ما نیست و فقط باید بگویی چشم. گفتم: «قبول» و دو ماه بعد، در یک روز سرد زمستانی آمدم مشهد. مثل همیشه انگار برگشته بودم خانهمان! خانهی پدری! پیش عزیزی رئوف که همیشه سایه پر مهرش روی سر بی سامان ماست. خلاصه تا برنامه فرهنگیشان شروع شود کلی با آقا دردودل کردم سر این دغدغههای فرهنگی و کم کاری حضرات متولی امر فرهنگ.
حوالی ساعت پنج و نیم عصر و درست وقتی فقط نیم ساعت به شروع مراسم مانده بود هم برگشتم هتل. توی لابی جای سوزن انداختن نبود. هر کسی یک پوشه دستش بود و یک طرف میدوید. بچههای اجرایی را هم آنقدر که استرس داشتند کارد میزدی خونشان درنمیآمد. اما از حق نگذریم کارها تا آنجا که دست خانمها بود داشت خوب پیش میرفت. هرکس هرچه میگفت با خنده و سلام و صلوات روی چشمهایشان میگذاشتند و ناز همه مهمانها خریدار داشت.
دروغ چرا اما چشمم آب نمیخورد خبری از جوانها باشد. آنطور که شنیده بودم فلانی و بهمانی میآید با خودم میگفتم پس تا شش ردیف اول پر از سخنرانهایی است که هیچ جملهی بعدیشان به جمله قبلیشان نمیخورَد! اما چشمتان روز بد نبیند، آنقدر دانشجو دعوت گرفته بودند که مجبور شدم از پلههای اضطراری خودم را به سالن همایش برسانم. البته این پلهها هم پر از دانشجوهایی بود که گل از گلشان شکفته بود و با چند تایشان که همان راهپلهایی حرف زدم هر کدامشان برای خودش یک پا وزیر فرهنگ و ارشاد بود. مینوشتند و اجرا میکردند و نقاشی میکشیدند و مستند میساختند و اگر به بزرگنمایی متهمم نکنید، به جای خون، توی رگهایشان فرهنگ جاری بود؛ سبز و شیرین و روان!
بالاخره بعد از کلی هُل و فشار و خنده و جیغهای ریز، رسیدم به سالن. یک چیز بگویم بخندید، مهمانهای فلانی و بهمانی نشسته بودند ردیف سوم به بعد و ردیف اول و دوم در قرق دانشجوها بود. خیلی خوشم آمد کسی کارشان نداشت. و خیلی خوب بود که به آنها هم نشان دادند که محترماند و دوستداشتنی.
نشستیم روی صندلیها و منتظر افتتاحیه سومین جشنواره امامت و مهدویت بودم. سالن پر از نجوای صداهایی بود که وقتی سکوت میکردی و گوش میدادی شبیه وز وز به نظر میآمد. با خودم میگفتم: «خب، که چی؟ حالا قرار است مثلا وضعیت فرهنگ مملکت زیر و رو شود؟» که قاری جوانی روی صحنه آمد. متین و موقر بود و طنین صدایش داوودی. آقا سید محمدجواد حسینی. قاری درجه یک که الحق و انصاف، لایق عنوان بینالمللی در زمین و بیشتر و بهتر از اینها در آسمانها است. قرآن که نمیخواند، یک جوری آیهها را ترتیل میکرد که انگار دلِ تک به تک ما را گرفته بود و غبار غمزدگی را از آنها میتکاند؛ مخصوصا آنجا که به آیه «فَوَقَاهُمُ اللَّهُ شَرَّ ذَلِکَ الْیَوْمِ وَلَقَّاهُمْ نَضْرَةً وَسُرُورًا» رسید. چشم و دلمان را روشن کرد و با «راست گفت خداوند بلندمرتبه» از صحنه پایین آمد.
مجری که پشت تریبون رفت، ماند چه کند. هی نگاه کرد. هی سبک و سنگین کرد. هی باز چشم چرخاند و باز دو دو تا چهار تا کرد چطور به جملههایش میهمانمان کند. آخر سر هم دل را به دریا زد و گفت: «با اجازه علما و بزرگان حاضر، به خاطر حضور دانشجویان یک خورده رسمی حرف میزنیم و یک خورده دیگرش را غیر رسمی.» این جمله بدجور به دانشجوها چسبید. کیفور شدند.
بعد از آن، دکتر مرادی، رییس دانشگاه آزاد خراسان رضوی بالا آمد و به جای سخنرانی طولانی، شعری از لسان الغیب خواند و دل مجلس را با خودش برد: «هر آن که جانبِ اهلِ خدا نگه دارد، خُداش در همه حال از بلا نگه دارد/ حدیثِ دوست نگویم مگر به حضرتِ دوست، که آشنا، سخنِ آشنا نگه دارد/دلا مَعاش چنان کن که گر بلغزد پای، فرشتهات به دو دستِ دعا نگه دارد/ گَرَت هواست که معشوق نَگْسَلد پیمان، نگاه دار سرِ رشته تا نگه دارد».
این مدل سخنرانی به نوبه خودش یعنی یک کار فرهنگی. آن هم برای وقتی که بیشتر از صد و چند جوانِ دانشجوی گوشی به دست، توی چشمهایت زل زدهاند تا ببینند چه میگویی و آه بکشند.
شب میلاد امیر مومنان بود. هیچ کس بند خودش نبود. آقای مجری بعد از پایین آمدن دکتر مرادی گفت: «من یک بیت میخوانم و شما با یا علی ارادتتان را نشان دهید» همه دستها برای عرض ادب بالا آمد و آقای مجری خواند: «منم ز شهر ولایت ز کوچه عشاق، شناسنامه من مُهرِ...» و همه یک صدا گفتیم: «یا علی دارد».
سخنرانهای بعدی هم به نوبت بالا میآمدند و پوسترهای جشنواره روی صفحه نمایشگر پخش میشد. از خانم گلستانی که از عوامل خوب ستاد اجرایی بود و کنار دستم نشسته بود پرسیدم: «این جشنواره چرا اینقدر پوستر دارد؟!» خندید و گفت: «چون قرار است همه اهالی فرهنگ، چه در خارج و چه در داخل، در چهل و پنج رشته ادبی و هنری و پژوهشی شرکت کنند» اینجا بود که کمکم امیدوار شدم. خب خیلی حرف است که چهل و پنج تا جشنواره را بگذاری در یک جشنواره و های و هوی نکنی. آن هم از نوع دانشگاهیاش.
پوسترها را با دقت بیشتری نگاه کردم. تنوع رشتهها آنقدر بالا بود که حتی هنرمندانِ دور افتادهترین روستاها را هم در نظر گرفته بود؛ یک جورهایی تا دلتان بخواهد فرصت، برای کشف و نشان دادن استعدادهای ادبی و هنری و فرهنگی جوان کشور عزیزمان ایران. چند بخش جشنواره که اصلا بر مبنای گویشها و زبانهای مختلف از جمله کردی و لری و ترکی و عربی بود.
هنوز درگیر بالا و پایین کردن پوسترها بودم که سنتیخوانی آقای عبدی، سالن را در خلسه فرو بُرد. آنجا هم که گفت: «علی را ضربتی کاری نمیشد، گمانم این ملجم یا علی گفت، مگر خیبر ز جایش کنده میشد، یقین آنجا علی هم یا علی گفت» دیگر همه ایستاده کف میزدند. آرام سرم را برگرداندم عقب تا ببینم دانشجوها در چه حالند. دیدم که این دهه هشتادیهای تتلویی، آنقدرها هم که ما فکر میکنیم بدسلیقه نیستند؛ فقط آهنگ خوب به گوششان نخورده که جای دیگری رفتهاند. آن چیزی هم که حالا میبینم یک مشت دوربینِ روشنِ گوشیهای همراهشان است که تصنیف آقای عبدی، قلب و قابشان را پر کرده.
برگشتم سر جایم و آقا سیدِ جعفری، مدیرعامل موسسه فرهنگی هنری امامت و مهدویت و همچنین دبیر جشنواره بالا رفت؛ صاف هم میرود سر اصل مطلب و میگوید: «برای اینکه جشنواره را معرفی کنم برمیگردم به قرن هفتم و شعر جلال الدین: «دل مده الا به مهر دلخوشان» منظور از دلخوشان همان پیامبران و صدیقان و نیکویان است، همانها که هر شبانهروز در سوره حمد در نماز از خدا میخواهیم که ما را در جمع آنها قرار بدهد. بنابراین به جشنواره باید از این دیدگاه نگاه کنیم».
سید دیدگاه پختهای داشت. تلاش میکرد نسل جوان را پیش از دست رفتن، به دست بیاورد. با جوانها با زبان خودشان حرف میزد و تمام همتش این بود که آنها ریشههایشان را بشناسند و افتخار کنند. که فرهنگ و به ویژه فرهنگ اسلامی و فرهنگ امامت را درک کنند. که بدانند اگر میگویند «یا علی» فقط برای ثواب و عذاب نباشد. که پشت این خاندان ایستادن، هم مسئولیت است و هم برکت. که قدر خودشان را در این جهانی که قدر نور، نادیده انگاشتن است، بدانند.
چند تا از جملههای سید را برای خودم مینوشتم که یکهو سر و کله چند نوجوان با دشداشههای سفید و عطری خوش، توی سالن و بین جمعیت پیدا شد؛ برای منی که عربِ خوزستانیام، دیدن این لباس محلی عجیب نبوذ اما برای بقیه چرا. آقای مجری پیشدستی کرد و به شوخی گفت: «این عزیزان جزو برنامه هستند؟ چه خوشتیپاند ماشاالله».
نوجوانها کم کم و به صف از صحنه بالا رفتند. یک دسته گل به مجری دادند و با سرود و یزله یا همان پایکوبی حماسیشان، عشق و امید و صلابت و غیرت را یکجا در جانهایمان زنده کردند. بچههای گروه سرود زهرائیون سن و سالی نداشتند اما به اندازه همان سن و سال کمشان برای آقا امیر المؤمنین سنگ تمام گذاشتند و با بدرقه سلام و صلوات راهی دیار نخل و آفتاب شدند. کار فرهنگیشان آن هم در قالب سرود واقعا حرف نداشت.
یاد حرف حضرت آقا افتادم که فرمودند: «از هنر حدّاکثر استفاده را باید کرد؛ اگر بتوانید یک سرود زیبای اثرگذار خوشمضمون درست کنید، جوری که بچّهها وقتی در کوچه راه میروند، از خانه به مدرسه میروند، زیر لبشان آن را زمزمه کنند، یک کار بسیار بزرگی کردهاید؛ یعنی استفادهی از هنر به شکل صحیح؛ این کار شما را آسان میکند، تسهیل میکند. بههرحال باید تلاش کرد، باید کار کرد.» و تا به خودم میآیم میبینم که بله، من و جمعیت داریم سرود بچههای زهرائیون را زمزمه میکنیم.
بالاخره نوبت به یکی از علمای جمع رسید تا برنامه، برای اهل دل، براتی داشته باشد. حجت الاسلام دکتر محمد شریفانی، مسئول نهاد نمایندگی مقام معظم رهبری در دانشگاه آزاد بالا آمد و یک جملهاش شد کلید طلایی کل برنامه: «ما هرچه داریم به برکت امامت داریم. اگر در امر مودت فی القربی کم و کاستی به خرج دادیم به همان اندازه سیلی میخوریم».
به نیابت از همه جوانهای ایرانی، دست کشیدم روی گونهام و به اندازه تمام سیلیهای تحقیرآمیزی که از غرب خوردهایم بغض کردم. حق با حاج آقاست. کم گذاشتیم و سیلی خوردیم. اما هنوز امیدواریم به برگشتن. به ایستادن. و به تماشای دوباره اهتزاز پرچم ایمان بر سیطره قلبهای مبتلا به فراموشی شدهمان. این همه جوان. این همه استعداد. و این همه ذوق که نباید کور شود. که باید مثل صدف آنها را از اعماق طوفانها بیرون بکشیم. حالا چه اشکالی دارد که گاهی تور، یک جشنواره واقعا فرهنگی باشد و دور هم جمعمانکند آن هم به معنای واقعی کلمه.
دکتر طهرانچی، رییس دانشگاه آزاد را با زور کشیدند روی صحنه. از آن آدمهاییست که ترجیح میدهد به جای حرف، مرد میدان باشد. اما خب، به قول امیر کلام «سخن بگویید تا شناخته شوید» و دکتر سلام میکند: «واقعیت این است که دانشگاه دیروز، دانشگاه علم بود، و به قول برادر عزیزم(مجری) میگشتیم که چرا لفظ اسلامی بعد از دانشگاه آزاد آمده اما دانشگاه سه ساحت دارد: فرهنگ، علم و فناوری. دال این سه ساحت، تربیت قوه متفکره است. ما در حوزه علم چگونه عمل میکنیم؟ آغاز مهر، انتخاب واحد. برگزاری کلاسها. پایان ترم و امتحانات. اما قاعده کار فرهنگی چیست؟ اگر فرهنگ هم ساحتی از ساحتهای دانشگاه است پس کجاست؟ ما شعار نداشته باشیم به شعور نمیرسیم.»
افتتاحیه جشنواره در مشهد است و اختتامیهاش در قم. خیلیها شرکت کردهاند و شاید شما هم دلتان بخواهد برای امامانتان هنرمندی کنید و یکی از شرکتکنندگان این جشنواره فرهنگی باشید. آثار باشکوه فراوانی تولید شده که سزاوار ماندگاریست. حرکت خوبیست که امید به ادامه دارد. و من روایت نگاری هستم که دلزده آمدم و حالا دلبسته برمیگردم! دلبسته به سعیهای کوچکِ مردان و زنانی بزرگ که به قول حضرت سعدی «به قدر وسع میکوشند».
روی آخرین جمله دکتر طهرانچی در دفترچهام خط کشیدم و نشاندارش کردم. بقیه اهالی رسانه دورم حلقه زدند: «خب، بگو، به نظرت چطور بود؟ این جشنواره میتواند قدمی برای فرهنگ بردارد؟» به دانشجوهایی که با شوق آثارشان را به هم نشان میدادند خیره شدم و سر تکان دادم. ناخودآگاه دوباره شعر حضرت سعدی سرم را پر کرده بود؛ اما آن لحظه با صدای بلند و مطمئن، در جواب دوستان، زمزمهاش کردم: «به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل، که گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم».
انتهای پیام/