صفحه نخست

آموزش و دانشگاه

علم‌وفناوری

ارتباطات و فناوری اطلاعات

سلامت

پژوهش

علم +

سیاست

اقتصاد

فرهنگ‌ و‌ جامعه

ورزش

عکس

فیلم

استانها

بازار

اردبیل

آذربایجان شرقی

آذربایجان غربی

اصفهان

البرز

ایلام

بوشهر

تهران

چهارمحال و بختیاری

خراسان جنوبی

خراسان رضوی

خراسان شمالی

خوزستان

زنجان

سمنان

سیستان و بلوچستان

فارس

قزوین

قم

کردستان

کرمان

کرمانشاه

کهگیلویه و بویراحمد

گلستان

گیلان

لرستان

مازندران

مرکزی

هرمزگان

همدان

یزد

هومیانا

پخش زنده

دیده بان پیشرفت علم، فناوری و نوآوری
۱۶:۱۳ - ۰۱ خرداد ۱۳۹۵
حمیدرضا نظری

عشق؛ ماجرایی که پایان ندارد!

...کجایی تا بیایی؟!... عاشقان می‌میرند و عشق، همچنان می‌ماند... کجایی تا بیایی و شاید مرا و ما را در آغوش بگیری؟! کجایی تا سر بر شانه‌های مهربانت بگذاریم و به اندازه تمام دلتنگی‌های عمرمان، گریه کنیم...کجایی؟! بیا؛ بیا که عشق، ماجرایی است که پایان ندارد!...
کد خبر : 87236

اینجا شهر است و اینک صبح؛ صبحی زیبا که آواز پرنده‌ای خوشنوا از دوردست‌ها، نگاه همگان را به سوی خود فرا می‌خواند؛ صبح است و شهری با خورشید فروزان و مردمانی که درخیال آغازی شاد و شیرین، سر از بالین برداشته‌اند تا به زندگی لبخند بزنند... و صدای گریان جوانی تنها در همین نزدیکی‌ها؛ عکاس جوان و غمگینی که در اتاقی پوشیده از عکس‌های سیاه و سفید، در تاریکی فضایی سرد و یخ زده، در رویاهای خود غرق شده است...


اینک صبح است و شهری و خیابانی با همسایه‌هایی که در شروع یکی از روزهای خوب خدا، با شیدایی تمام، در اندیشه و انتظار ظهور و حضورِ مهربانِ مهدی موعود (عج) همه جا را نورانی و آذین‌بندی کرده و تمام وجودشان مالامال خنده و شادی است...


و اما در این میان، جوان عکاس، در جست‌و‌جوی خاطرات عزیزِ خفته در خاکی سرد، زمین و زمان را به دست فراموشی سپرده و نگاه افسرده به سقف بی روح اتاق و بُغض فرو مانده درگلو، روزگارش را تیره و تار ساخته است:


" آه، کجایی مادرجان؟... کجایی عزیزِ جان؟!... آیا هستی هنوز؟!"


... و نیست؛ دیگر اثری از او نیست؛ دیگر عزیزِ جان و مادری نیست تا فرزندی سر بر شانه‌های مهربانش بگذارد و به اندازه تمام دلتنگی‌های دوران کودکی‌هایش، بگرید. او یک سال قبل درست در چنین روزی و در همین اتاق، در حالی که برای آخرین بار، عاشقانه نام مهدی (عج) را برلب زمزمه می‌کرد، لبخندزنان پیشانی بر سجاده سبز خدا نهاد و برای همیشه چشم‌هایش را فرو بست و...


لحظاتی بعد، جوان از تخت پایین می‌آید و به عکس کوچک و قدیمی روی دیوار نگاه می‌کند؛ عکسی از دوران کودکی‌اش که مادری شاداب و خندان، او را در آغوش گرفته و دست‌های پر مهر خود را به دور بدنش حلقه زده است... نسیم صبحگاهی، عکاس را به گذشته‌های دور می‌برد و او در مقابل دیدگان خود، مادرجوانش را می‌بیند که دست مهربانی برسرش می‌کشد:


"منو دوست داری پسرم؟"


- آره مامانی!


- چندتا؟


- خیلی؛ هزارتا!


- آفرین پسر گلم!... حالا بشین همین جا تا برات یه بستنی خوشمزه بیارم!


- بستنی؟!... نه، نمی‌خوام مامان؛ بستنی سرده؛ پیشونیم یخ می‌کنه و دردم میاد!


... و جوان حاضر در اتاق، به یکباره احساس سرما می‌کند و پیشانی‌اش تیر می‌کشد... لحظاتی بعد، از جا بلند می‌شود و پس از کنار زدن پرده اتاق، از پنجره به خیابان زیبای مقابلش نگاه می‌کند؛ خیابانی که به مناسبت میلادی خجسته، کوچه‌ها و درختان و تیرهای چراغ برق و در و دیوار و حتی آسمانش، با لامپ‌های رنگارنگ ریسه‌کشی و تزیین شده و جلوه خاص و چشم‌نوازی به محله داده است؛ مکانی که طاق نصرت فلزی‌اش با کتیبه‌های دیدنی و پرفروغ و چراغ گردان‌های تماشایی، همه نگاه‌ها را به سوی خود می‌کشاند و به دل‌ها، آرامش می‌دهد و با خود شادی را به ارمغان می‌آورد...


با دیدن این همه زیبایی، اشک در چشم‌های جوان حلقه می‌زند؛ جوانی تنها که دلتنگ یک عزیزِ ناپیدا و پنهان است: «کجایی مادر؟! کجایی عزیز دلم، کجایی که لحظه‌ای دیدارت آرزوست...»


اشک‌های سوزان جوان، بر گونه‌های یخ زده اش همچنان جاری است: «مادر! می‌دانم که از تنها فرزندت نامهربانی‌ها دیده‌ای، می‌دانم که قلب بزرگ تو، شکستنی است... افسوس و صد افسوس که نتوانستم آن گونه که شایسته تو بود... آه... مادر... مادرجان!...»


****


اینجا آسایشگاه معلولان و سالمندان است و اینک غروب؛ غروبی زیبا که رنگ و بو و حال و هوای صبح را دارد؛ صبحی که با خود، مهدی(عج) و مهربانی و میلاد و شربت و شیرینی و شادی و خنده و خدا را دارد... و زنی دلشکسته که در غروب و غربت و غم، در گوشه‌ای از کارگاه قالیبافی، دور از دیگران و بی‌توجه به زمین و زمان، همه وجودش را به دار قالی خوش‌نمایی داده است که...


در فضای باز آسایشگاه، جشنی گرم و به یاد ماندنی برپا است و خنده و شادی در همه جا موج می‌زند. درگوشه و کنار مکان سرسبز آسایشگاه، تعداد زیادی معلول و سالمند به همراه خانواده به تماشای هنرنمایی گروه موسیقی نشسته و گل لبخند بر لب‌هایشان نقش بسته است. در قسمت ورودی آسایشگاه، ماکت مسجد مقدس جمکران با چراغ های نورانی و رنگارنگ، به زیبای هرچه بیشتر فضا افزوده است. سرتاسر مکان برگزاری جشن، چراغانی شده و تعدادی جوان در بین جمعیت حاضر، گل و شیرینی و شربت و چایی و آش نذری پخش می‌کنند و عده‌ای دیگر، مشغول چیدن گلدان‌ها و گل‌های خوشبو در کنار حوض بزرگ آسایشگاه هستند و...


... جوان عکاس، از میان مردمان خندان و خوشحال حاضر در فضای آسایشگاه می‌گذرد تا خود را به کارگاه قالیبافی برساند، اما به محضی که از اولین پله بالا می‌رود، ناخودآگاه دچار اضطراب عجیب می‌شود... لحظاتی بعد، او به سختی از راهرو باریکی عبور می‌کند تا با دوربین خود، شاهد جدیدترین اثر یکی از دوستان و همدمان قدیمی مادرش باشد؛ هنرمندی که مادر به وقت دلتنگی روزگار، برای دیدارش به آسایشگاه می‌آمد و...


درمقابل عکاس، زنی معلول با دست‌های از فرم برگشته، مشغول کار است. او با دیدن عکاس، هیچ عکس‌العملی نشان نمی‌دهد؛ فقط لبخندی زیبا و کم رنگ بر لب‌هایش نقش می‌بندد و بلافاصله نگاهش را به دار قالی و تارها و رشته‌های رنگارنگ مقابلش می‌دهد که طرحی از کودکی زیباست؛ کودکی که به مرور زمان شکل گرفته و تک تک اعضای صورتش نمایان شده است؛ تنها قسمت باقی‌مانده، دهان و چشم‌های کودک است که معلوم نیست بالاخره به خنده، باز می‌شوند و یا تا ابد خواهند گریست... عکاس با دیدن طرح ناقص مقابلش؛ احساس می‌کند که چهره کودک برایش آشنا است و قبلا او را در جایی دیده است. او در سکوتی لذت‌بخش به دست‌های زن می‌نگرد که شتابان گره ها را در می نوردد تا عشق و زیبایی - این حکایت تمام نشدنی بشریت - را خلق کند.


طرح در مقابل دیدگان جوان عکاس شکل می‌گیرد و تارهای رنگارنگ یکی پس از دیگری در جای مناسب خود لانه می‌کنند تا با گذشت لحظه‌ها، تصویری کامل از کودک بر سینه قالی نقش بندد.


عکاس به آرامی جلو می‌آید و با دوربین و در نمایی نزدیک، صورت شکسته ناشی از رنج سالیان زن را در کادر می‌گیرد تا لبخند او را شکار کند، اما به ناگهان بر خود می‌لرزد و بغض سنگینی راه گلویش را می‌فشارد: «آه، خدایا چه می‌بینم؛ این زن دارد گریه می‌کند؟!»


اشک در چشم‌های معصوم زن، موج می‌زند و برای خود، راه گریزی می‌جوید... دیدن چنین صحنه‌ای برای جوان سخت و طاقت‌فرسا است. او فکر می‌کند که زن در این حالت و با چنین روحیه‌ای، حتما در آخرین مرحله از طرح خود، دهان و چشم‌های کودک را به گریه و غمی آشکار، گره خواهد زد و...


جوان، دیگرتحمل و جرات ماندن و دیدن پایان اثر را ندارد و می خواهد هر چه زودتر و با عجله از در کارگاه بیرون برود: «نه، این کودک نباید گریه کند؛ او باید بخندد و عاشق شود!... عشق، ماجرایی است که پایان ندارد؛ او باید برای همیشه عشق بورزد و عاشق بماند...»


****


جوان عکاس در میان جمعیت نشسته و به آهنگ دلنشین موسیقی و صدای خوش خواننده‌ای گوش می‌کند که جمعیت حاضر در محوطه بزرگ آسایشگاه را شیفته خود ساخته است، اما او انگار چیزی نمی‌بیند و نمی‌شنود و همه حواس و خیالش در پی کارگاه قالیبافی و زن معلولی است که...


او به یکباره از جا بلند می‌شود و از جمع فاصله می‌گیرد: «نه، نه؛ اینجا هم نمی‌توانم بمانم!... باید بروم و نتیجه کار را ببینم!... باید بروم... باید بروم!...»


حس کنجکاوی دست از سر عکاس برنمی‌دارد... برای دومین بار و با اضطرابی بیش از گذشته، از پله‌ها بالا می‌رود و خود را به کارگاه قالیبافی می‌رساند، اما ناگهان قدم‌هایش ازحرکت می ایستند و همه وجودش سرشار از شادی می‌شود؛ بر دار قالی، طرحی از کودکی خندان، چشم جوان عکاس را به سمت خود می‌کشاند.... جوان در میان گریه ناشی از شادی، به کودک و طرح کامل مقابلش خیره می‌شود که دیگر کاملا برایش آشنا است؛ تابلویی از دوران کودکی‌اش که مادری شاداب و خندان، او را در آغوش گرفته و دست‌های پر مهر خود را به دور بدنش حلقه زده است: «منو دوست داری پسرم؟»


- آره مامانی!


- چندتا؟


- خیلی؛ هزارتا!


... عکاس با نگاه نگرانش، با زن معلول و با خالق اثر، حرف ها دارد: «پس کجاست مادرم؟!... مادرم را در این تابلو نمی‌بینم... کجاست آن عزیزِ جانم تا...»


و به یکباره و هراسان، از زن و تابلو فاصله می‌گیرد و سرگردان و دوان دوان از کارگاه قالیبافی بیرون می‌آید و در فاصله نزدیک به محوطه باز آسایشگاه و جمعیت، بغض کرده و با صدای بلند، رو به آسمان ناله می‌کند:


«من مادرم را می‌خواهم مهدی جان!... یا مهدی! مادرم کجاست؛ کجاست تا برای آخرین بار، سر بر شانه‌های مهربانش بگذارم و به اندازه تمام دلتنگی‌های دوران کودکی‌هایم، بگریم....»


****


اینک صبح است و شهری و خیابانی با همسایه‌هایی که درشروع یکی از روزهای خوب خدا، با شیدایی تمام، در اندیشه و انتظار ظهور و حضورِ مهربانِ مهدی موعود(عج) همه جا را نورانی و آذین‌بندی کرده و تمام وجودشان مالامال خنده و شادی است...


اینجا شهر است و اینک صبح؛ صبحی زیبا که آواز پرنده‌ای خوشنوا از دوردست ها، نگاه همگان را به سوی خود فرا می‌خواند؛ صبح است و شهری با خورشید فروزان و مردمانی که در خیال آغازی شاد و شیرین، سر از بالین برداشته‌اند تا به زندگی لبخند بزنند... و صدای خندان جوانی در همین نزدیکی‌ها؛ عکاس جوانی که در روشنایی گرمابخش اتاق و در میان عکس‌های رنگی، به احترام دست بر سینه گذاشته و به تابلویی نورانی و قاب شده بر دیوار و جمله‌ای با خطی زیبا، خیره شده که نگاه همگان را مجذوب خود می‌سازد؛ السلام علیک یا صاحب الزمان(عج)


«کجایی مهدی جان؟! عاشقان می‌میرند و عشق، همچنان می‌ماند... کجایی تا بیایی و شاید مرا و ما را در آغوش بگیری؛ کجایی تا ما منتظران، سر بر شانه‌های مهربانت بگذاریم و به اندازه تمام دلتنگی‌های عمرمان، گریه کنیم... عاشقان می‌میرند و عشق، همچنان م‌ماند...کجایی آقای من؟! بیا؛ بیا که عشق، ماجرایی است که پایان ندارد!...»


انتهای پیام/

ارسال نظر