صفحه نخست

آموزش و دانشگاه

علم‌وفناوری

ارتباطات و فناوری اطلاعات

سلامت

پژوهش

علم +

سیاست

اقتصاد

فرهنگ‌ و‌ جامعه

ورزش

عکس

فیلم

استانها

بازار

اردبیل

آذربایجان شرقی

آذربایجان غربی

اصفهان

البرز

ایلام

بوشهر

تهران

چهارمحال و بختیاری

خراسان جنوبی

خراسان رضوی

خراسان شمالی

خوزستان

زنجان

سمنان

سیستان و بلوچستان

فارس

قزوین

قم

کردستان

کرمان

کرمانشاه

کهگیلویه و بویراحمد

گلستان

گیلان

لرستان

مازندران

مرکزی

هرمزگان

همدان

یزد

هومیانا

پخش زنده

دیده بان پیشرفت علم، فناوری و نوآوری

شهیدی که قبل از عملیاتی مهم دلتنگ مادرش شد

رزمنده ۱۶ ساله علاقه‌ زیادی به مادرش داشت. می‌دانست که در والفجر هشت شهید می‌شود به همین خاطر قبل از شروع عملیات به شهر خوی رفت و پس از آخرین خداحافظی به جبهه برگشت.
کد خبر : 855645

به گزارش خبرنگار فرهنگ و جامعه خبرگزاری علم و فناوری آنا، شهید «احد مقدم» سن و سال زیادی نداشت. علاقه‌ زیادی به مادرش داشت و دل کندن از مادر برایش سخت بود، اما از طرفی دیگر غیرتش اجازه نمی‌داد در شهر بماند و خبر تجاوز بعثی‌ها به کشورش را بشنود.

«پرویز حیدری» که در عملیات والفجر هشت، نوجوان ۱۴ ساله بود، آخرین دیدار شهید «احد مقدم» با مادرش را اینگونه روایت می‌کند:

درعملیات «والفجر ۸» گردان‌های علی اصغر(ع) و سیدالشهدا(ع) از لشکر۳۱ عاشورا به عنوان گردان‌های خط‌شکن انتخاب شده بودند. ما در گردان‌های علی اصغر(ع) بودیم و در مناطق نامعلومی اطراف ماهشهر، قجریه، دارخوین و بهمن‌شیر شب و روز آموزش‌های سخت آمادگی برای عملیات آبی ـ خاکی را پشت سر می‌گذاشتیم. هر روز بعد از اذان صبح حدود۱۰ کیلومتر می‌دویدیم. در جریان این تمرینات حدود سه ماه هم از خانواده بی‌خبربودیم.

یک بسیجی شوخ طبع بنام «احد مقدم» از شهر خوی استان آذربایجان غربی در گروهان‌مان بود. بیشتر وقت‌ها در تمرین دو صبحگاهی شرکت نمی‌کرد و می‌گفت: «در کودکی یک عمل جراحی انجام داده و نمی‌تواند در این تمرین شرکت کند».

تقریباً دو هفته مانده به عملیات، دیدیم که از «احد مقدم» خبری نیست و در گروهان پیچید که او گم شده است. برخی می‌گفتند که او فرار کرده است. دوستان پچ پچ می‌کردند که کجا و چگونه ازاین منطقه نامعلوم رفته؟!!! بعد از چند روز قضیه مفقودی احد مقدم فراموش شد. پنج ـ شش روز مانده به عملیات سر و کله احد پیدا شد. دوستان وهمرزمان اطرافش را گرفتند و جویای غیبت او شدند. احد مقدم با چشمانی پر از اشک در پاسخ گفت: «چون عملیات در پیش بود،‌ دلتنگ مادرعزیزم شدم و با خودم گفتم بدون سر و صدا بروم احوالش را بپرسم و نفسی تازه کنم و برگردم».

عملیات والفجر هشت شروع شد. گروهان ما ساحل‌شکن بود. قایق‌ها روشن و به راه افتادند. احد مقدم درقایق ما بود. ۳۰ متر مانده به ساحل به آب پریدیم ومشغول پاکسازی سنگرها شدیم. سنگرها یکی پس از دیگری پاکسازی می‌شد. سوز سرما بهمن‌ماه با توجه به بارش دراین شب از یک طرف و صدای الدخیل نیروهای بعثی، تانکها و تیراندازی ازطرف دیگر گوشهای‌مان را پر کرده بود. هر لحظه اخبار ناگواری از شهادت همرزمان‌مان می‌شنیدیم. ناگهان قلب سراسر نور «احد مقدم» عزیزهم هدف تیردشمن قرار گرفت و به شهادت رسید. او می‌دانست شهید می‌شود و به شهادت رسید و چقدر خوب شد که قبل از شهادتش به دیدار مادرش رفت.

انتهای پیام/

ارسال نظر