صفحه نخست

آموزش و دانشگاه

علم‌وفناوری

ارتباطات و فناوری اطلاعات

سلامت

پژوهش

علم +

سیاست

اقتصاد

فرهنگ‌ و‌ جامعه

ورزش

عکس

فیلم

استانها

بازار

اردبیل

آذربایجان شرقی

آذربایجان غربی

اصفهان

البرز

ایلام

بوشهر

تهران

چهارمحال و بختیاری

خراسان جنوبی

خراسان رضوی

خراسان شمالی

خوزستان

زنجان

سمنان

سیستان و بلوچستان

فارس

قزوین

قم

کردستان

کرمان

کرمانشاه

کهگیلویه و بویراحمد

گلستان

گیلان

لرستان

مازندران

مرکزی

هرمزگان

همدان

یزد

هومیانا

پخش زنده

دیده بان پیشرفت علم، فناوری و نوآوری
روایت غواص ۱۴ ساله از شهادت خواهرش در بمباران میانه؛

سه برادر در جبهه بودیم، اما تنها خواهرمان شهید شد

برادر شهیده دانش‌آموز «شهلا ثانی» می‌گوید: من به همراه دو برادرم در جبهه بودیم. بعد از عملیات «کربلای ۵» به میانه برگشتم که ۱۲ بهمن ماه بعثی‌ها شهرمان را بمباران کردند و تنها خواهرمان در مدرسه زینبیه به شهادت رسید.
کد خبر : 830895

خبرنگار حماسه و مقاومت آنا ـ فاطمه ملکی: شهیده دانش‌آموز «شهلا ثانی» از شهدای بمباران مدرسه زینبیه شهرستان میانه استان آذربایجان شرقی است. دانش‌آموزی که برای پشتیبانی از جبهه هر کاری از دستش می‌آمد، انجام می‌داد. او حتی سه برادرش را بدرقه جبهه کرده بود و خودش در مدرسه به همراه همکلاسی‌هایش کمک به جبهه می‌کرد؛ از بافتن لباس گرم برای رزمنده‌ها تا اصرار برای اهدای داوطلبانه خون.

این شهیده تنها خواهر برای ۶ برادر بود. برادرهایش به قدری دوستش داشتند که امروز بعد از گذشت ۳۶ سال از شهادت خواهرشان، خاطرات او را با حسرت بیان می‌کنند. آنچه در ادامه می‌خوانید، گفت‌وگوی آنا با غواص نوجوان دفاع مقدس «فرامرز ثانی» و برادر شهیده ثانی است.

**ابتدا می‌خواهیم از فضای خانواده و ارتباط خواهر و برادری که بین شما بود، برایمان بگویید.

ما ۶ برادر بودیم و شهلا تنها خواهرمان بود. پدرم در عسلویه کار می‌کرد و هر چند وقت یکبار به میانه می‌آمد؛ مادرمان هم خانه‌دار بود. شهلا متولد ۱۳۴۶ بود و من دو سال از او کوچکتر بودم. او به تک‌تک ما برادر‌ها توجه می‌کرد، اما به خاطر اختلاف سنی کمی که باهم داشتیم، خیلی باهم صمیمی بودیم.

روز‌هایی که تنها خواهرم پرستارم بود

من در عملیات «والفجر ۸» در سال ۱۳۶۴ غواص تخریب‌چی بودم که در این عملیات از ناحیه دست مجروح شدم. وقتی از عملیات به منزل آمدم، شهلا پرستارم بود و خیلی خوب از من مراقبت می‌کرد. در دنیای خواهر و برادری مزاح می‌کرد و می‌گفت: «الان مجروح هستی، بهت می‌رسم اگر مجروح نبودی این کار‌ها را برایت نمی‌کردم.»

خاطره‌ای خنده‌دار از آن دوره دارم که خیلی وقت‌ها یادم می‌افتد و تبسمی می‌کنم. شهلا خوب از من پرستاری می‌کرد و اگر آب و خوراکی می‌خواستم برایم می‌آورد، بعد از مدتی که وضعیت جسمی‌ام بهتر شده بود، باز هم دوست داشتم شهلا هوای من را داشته باشد به همین خاطر به شهلا می‌گفتم: برایم آب یا فلان چیز را لازم دارم بیاور! او می‌گفت: «دستت مجروح شده، پا که داری خودت برو بردار.» این خاطره مربوط به یک سال قبل از شهادت خواهرم بود.

*چند وقت در جبهه بودید؟

در دوران دفاع مقدس برادرانم بهروز و پرویز و من بیشتر وقت‌ها در جبهه بودیم. من و بهروز در لشکر عاشورا بودیم و پرویز سرباز وظیفه بود که در منطقه حاج‌عمران حضور داشت. من سال ۶۴ در عملیات والفجر هشت به عنوان غواص تخریب‌چی حضور داشتم که در این عملیات مجروح شدم. سال ۶۵ هر سه برادر در جبهه بودیم و من در ادوات لشکر عاشورا بودم.

*در زمان بمباران شهرستان میانه در جبهه بودید؟

من در عملیات «کربلای ۵» حضور داشتم که ۱۰ بهمن ماه ۱۳۶۵ به میانه برگشتم. یک روز بعد از حضورم در میانه، ۱۱ بهمن ماه بعثی‌ها میانه را بمباران کردند. شایعه شده بود که قرار است بعثی‌ها ۱۲ بهمن ماه هم میانه را بمباران کنند؛ نمی‌شد به شایعه خیلی توجه کرد، اما احتیاط می‌کردیم. بماند که این شایعه به وقوع پیوست.
شهلا می‌دانست شهید می‌شود.

بعد از بمباران روز ۱۱ بهمن ماه، چون که ما زیرزمین نداشتیم، به زیرزمین همسایه رفتیم. آن شب من و مادرم و شهلا کنار هم بودیم. شهلا به من گفت: «دنیا فانی هست. من را حلال کنید» گفتم: «این حرف‌ها رو نزن»، اما گفت: «بالاخره ممکن است هر اتفاقی بیفتد، همدیگر را حلال کنیم.» انگار به شهلا الهام شده بود که شهید می‌شود.
صبح روز ۱۲ بهمن به شهلا گفتم که به مدرسه نرود. اما دور از چشم من راهی شده بود. صبح مادرم به من گفت: «فرامزر نتوانستم جلوی شهلا را بگیرم و راهی شده به مدرسه برود.»

در کوچه را باز کردم تا شهلا را به خانه برگردانم. او را صدا زدم. به طرفم آمد و گفتم: نرو. شهلا به منزل برگشت. اما بعد از دقایقی به مادرم گفته بود: «من مبصر کلاس هستم. امروز به مناسبت آغاز دهه فجر می‌خواهیم کلاس‌مان را تزیین کنیم. وسایل تزیین کلاس هم دست من است. ضمن اینکه ما خانواده ایثارگر هستیم و برادرهایم جبهه هستند، چطور بخاطر یک شایعه به مدرسه نروم؟» مادرم باز هم مانع رفتن شهلا شده بود. اما گفته بود که این وسایل تزیین را تحویل بدهم، برمی‌گردم. شهلا رفت و این آخرین دیدارش با مادرم بود.

چادر‌های آغشته به خون شهدای دانش‌آموز

*پس شما شاهد حادثه بمباران مدرسه زینبیه میانه بودید. درباره این حادثه و وضعیت دانش‌آموزان برایمان می‌گویید؟

روز ۱۲ بهمن ساعت ۱۰ و نیم صبح من ۳۰۰ متر با مدرسه فاصله داشتم که دیدم مدرسه بمباران شد. من واقعه کربلا را در مدرسه زینبیه دیدم. چادر‌های سیاه و خون‌آلود و خاکی دانش‌آموزان در گوشه گوشه حیاط مدرسه دیده می‌شد. دست و پای قطع شده دانش‌آموزان را در مدرسه می‌دیدیم. تانکر نفت منفجر شده بود و خون و نفت از مدرسه جاری بود. موج انفجار دانش‌آموزان را گرفته بود و دور خودشان می‌چرخیدند و هذیان می‌گفتند.

مادران دانش‌آموزان چادر روی سرشان کشیده بودند و گریه می‌کردند. پیکر قطعه‌قطعه بعضی از دانش‌آموزان روی دیوار‌ها پرتاب شده بود. برخی از دانش‌آموزان قابل شناسایی نبودند. خانواده برخی از دانش‌آموزان سراسیمه دنبال فرزندانشان می‌رفتند. اطراف مدرسه پر از دود و آتش بود. صدای ناله مردم از هر سو به گوش می‌رسید. از طرفی دیگر جنگند‌ه‌های بعثی برای ایجاد رعب و وحشت همچنان در آسمان شهر پرواز می‌کردند. برق و تلفن هم قطع شده بود. در زمان بمباران شهلا به پشت تانکر نفت رفته بود تا پناه بگیرد، که همانجا به شهادت رسیده بود.

شهیدی که می‌گفت می‌خواهم برای خدا تکه‌تکه شوم

یکی از دوستانم به نام شهید «منصور شیخ درآبادی» معاون گروهان ادوات لشکر عاشورا بود که باهم عقد اخوت خوانده بودیم. منصور در «کربلای ۵» فرمانده ما بود و باهم از کربلای ۵ به میانه آمده بودیم. ۳۰۰ متر از او فاصله داشتم که او وقتی متوجه وضعیت قرمز شد، خود را به پشت‌بام مقر سپاه رساند تا با ضدهوایی جنگنده‌های بعثی را بزند، اما در بمباران به شهادت رسید.

شهید شیخ درآبادی به من می‌گفت: «از خدا می‌خواهم شهید شوم و بدنم تکه‌تکه شود». منصور در پشت بام سپاه شهید شد و طوری که پیکر را از پاهایش شناسایی کردیم. علاوه بر شهید شیخ درآبادی، ۴ ـ ۵ نفر از نیرو‌های سپاه شهید شدند؛ اما منصور آن طور که خودش می‌خواست شهید شد.

خاکسپاری غریبانه شهدای میانه

با توجه به بمباران پی در پی و شرایط خاصی که در شهرستان میانه حاکم بود، خیلی از مردم برای حفظ جان‌شان به روستا‌های اطراف رفته بودند؛ طوری که میانه خالی از سکنه شده بود. در آن ایام پیکر شهدای مدرسه زینبیه و بمباران دیگر مناطق میانه در بیمارستان مانده بود و کسی نبود این پیکر‌ها را تحویل بگیرد. به همین خاطر مراسم تشییع شهدا نداشتیم و دو سه نفر از بزرگان میانه بر پیکر این شهدا نماز خواندند.

این شهدا بدون حضور خانواده‌هایشان وغریبانه و مظلومانه به خاک سپرده شدند. دو سه ماه بعد از بمباران میانه که آرامش نسبی در شهر ایجاد شده بود، خانواده‌های شهدا به شهر آمدند و دنبال مزار شهدایشان می‌گشتند.

*مدرسه زینبیه شهرستان میانه یکی از مدرسه‌های فعال در زمینه کمک به جبهه بود. شما از فعالیت‌های خواهرتان در این زمینه خاطره‌ای دارید؟

ما بیشتر در جبهه بودیم، وقتی هم که به میانه می‌آمدیم، می‌دیدیم که دختران مدرسه زینبیه هر کاری می‌توانستند برای جبهه انجام می‌دادند. مربا درست می‌کردند و بافتنی برای رزمنده‌ها می‌بافتند. در واقع مدرسه زینبیه تبدیل به مقر پشتیبانی از جبهه شده بود.

ترفند شهلا برای اهدای خون

من در عملیات کربلای ۵ در جبهه بودم، اما مادرم بعد از شهادت شهلا تعریف می‌کرد که در جریان اجرای عملیات کربلای ۵ به علت کمبود خون برای رزمندگان مجروح، از سازمان انتقال خون به مدرسه زینبیه آمده بودند تا داوطلبان خون اهدا کنند. شهلا به لحاظ جسمی لاغر و ضعیف بود. بیشتر وقت‌ها هم دچار افت فشار می‌شد. او به همراه دانش‌آموزان در صف اهدا خون ایستاده بود. وقتی نوبت به شهلا می‌رسد بعد از وزن‌گیری به او می‌گویند که به دلیل کمبود وزن و ضعف بدنی، نمی‌توانی خون اهدا کنی. شهلا از این موضوع ناراحت شده و برای حل این مسئله چند تکه آجر را در کیف خود جای می‌دهد تا وزنش بیشتر شده و بتواند خون اهدا کند. فردی که دفعه قبل به شهلا گفته بود نمی‌توانی خون اهدا کنی، متوجه افزایش وزن می‌شود بعد می‌بیند که شهلا چند تکه آجر در کیف خود جای داده است؛ آن فرد مانع از اهدای خون خواهرم می‌شود. این موضوع خیلی برای شهلا ناراحت‌کننده بود که نمی‌توانست خون اهدا کند.

* «شهلا» تنها دختر خانواده بود و توجه خاصی به او می‌شد. به هر حال شهادتش داغ سنگینی برای خانواده بود. درباره وضعیت روحی پدر و مادر برایمان بگویید.

زمان بمباران میانه، پدرم در عسلویه کار می‌کرد. در تلویزیون اعلام کرده بودند که شهر میانه توسط جنگنده‌های بعثی بمباران شده است. خطوط تلفن و برق قطع شده بود و پدرم نمی‌توانست از ما خبر بگیرد. او دیگر طاقت ماندن در عسلویه را نداشت و بلافاصله خودش را به میانه رساند و فهمید که تنها دخترش را از دست داده است. مادرم نیز در روز‌های اول بمباران دچار موج‌گرفتگی شده بود. بعد از مدتی که حالش بهتر شد، از شهادت تنها دخترش خیلی بی‌تابی می‌کرد.

با توجه به اینکه ما ۳ برادر بیشتر وقت‌ها در جبهه بودیم، اصلا فکر نمی‌کردیم که شهلا شهید شود، اما خدا خواست و از بین ما او به شهادت رسید.

انتهای پیام/

انتهای پیام/

برچسب ها: جنگ
ارسال نظر