آقای کدیور دروغ میگوید/گاز اشکآوری که سمت علامه طباطبایی شلیک شد
به گزارش خبرنگار فرهنگ خبرگزاری آنا، سید محمدحسین طباطبایی معروف به «علامه طباطبایی» مفسر، فیلسوف، اصولی، فقیه، عارف بود. وی مدرس حوزه علمیه قم و از روحانیون تاثیرگذار شیعه در فضای فکری و مذهبی ایران در قرن ۱۴ شمسی بهشمار میرفت. از شاگردان ایشان میتوان به آیت الله عزیزالله خوشوقت، مرتضی مطهری، سید محمد بهشتی، آیت الله سیدعلی خامنهای، آیت الله علی اکبر هاشمی رفسنجانی، آیت الله ناصر مکارم شیرازی و... اشاره کرد. تفسیر المیزان، نهایةالحکمة، شیعه در اسلام و اصول فلسفه و روش رئالیسم از آثار اوست.
علامه سید محمدحسین طباطبایی در صبح یکشنبه ۲۴ آبان ۱۳۶۰ شمسی برابر با هجدهم محرم ۱۴۰۲ قمری پس از یک هفته بیماری، دارفانی را در هشتاد سالگی وداع کرد و به دیار باقی شتافت.
به مناسبت چهل و یکمین سالروز درگذشت علامه «سیدمحمدصادق قاضی طباطبایی»، با فرزند آیتالحق سید حسین قاضی طباطبایی (پسرعموی پدر علامه) و از مبارزان دیرین نهضت اسلامی به گفتوگو نشستیم.
آیت الله سید حسین قاضی طباطبایی برادرزاده آیت الله سید علی قاضی طباطبایی اسوه عرفان است، هر چند خود آیتالله سید حسین قاضی طباطبایی اگر از عمو سبقت نگرفته باشد کمتر از او هم نبوده، اما ایشان تمایلی به مراوده و آشنایی و رفت و آمد با همه کس نداشت، به قولی در بین مردم بود، اما با مردم نبود. از او به نام «شیدای گمنامی» نام میبرند.
سیدمحمدصادق قاضی طباطبایی در نوجوانی با حضرت امام (ره) آشنا شد و این آشنایی او را به سمت مبارزه سوق داد، اما راه پدر را ادامه نداد البته به سلک روحانیت در نیامد.
** شما فرزند خاندان باعظمت قاضی طباطبایی هستید که قلههای عرفان را فتح کردند، برای مخاطبان ما از شجره خانوادگی خودتان بفرمایید؟
خاندان آقای قاضی طباطبائی یکی از خاندانهای مشهور جهان تشیع هستند که شخصیتهای بزرگی مثل آقای آسید علی آقای قاضی، علامه طباطبائی، آقای الهی طباطبائی و شهید قاضی طباطبائی را به جهان اسلام معرفی کردند. شجره این خاندان به عبدالوهاب میرسد که در آذربایجان مستقر شدند و به لحاظ اینکه از طرف سلاطین وقت، عهددار کار قضاوت شدند به «قاضی طباطبائی» معروف شدند.
جد اعلای ما مرحوم آسید مهدی طباطبائی است که ایشان در زلزله تبریز زیر آوار گرفتار شد و نذر کرد که اگر انشاءالله زنده بیرون آمدم و سالم بودم، مسجد خواهم ساخت. خداوند لطف کرد و ایشان زنده از زیر آوار بیرون آمد و مسجد مقبره را ساخت. چند وقت پیش شهرداری تبریز میخواست ده میلیارد تومان برای قبر شهید قاضی طباطبائی در مسجد مقبره تبریز هزینه کند، پسر ایشان آسید محمدتقی نامهای به شهرداری تبریز نوشت و گفت: «خواهش میکنم به مقبره پدر من دست نزنید و این ده میلیارد تومان را خرج فقرای تبریز کنید». این حرف خیلی به جا بود و در آذربایجان خیلی هم سر و صدا کرد. من مصمم هستم به تبریز بروم و به خاطر این موضع خوب، از ایشان تشکر کنم.
اغلب فامیل ما از قدیمالایام از بزرگان علما بودند که بعضیهایشان مثل «آسیدعلی آقای قاضی» شاخص هستند. آقای قاضی از ضمایر افراد و حتی از آینده افراد خبر میداد و بعضی از مسائل را پیشبینی میکرد. پدر من هم که اخویزاده ایشان بودند ضمیر افراد را میخواند، ولی سر درون افراد را آشکار نمیکرد. خود مرحوم آسید علی آقای قاضی هم در سالیان بعد از حوزه نجف مطرح شد. آن زمان که در حوزه نجف بود، به ایشان توهین هم کردند و فرش را از زیر پای ایشان میکشیدند. زندگی سختی را سپری کرد.
** درباره پدرتان فرمودید، مخصوصاً استخارههایشان که معروف بوده است.
آیتالله سید حسین قاضی طباطبایی در ۱۲۷۸ خورشیدی در شهرستان تبریز دیده به جهان گشود. دوران کودکی را تحت سرپرستی پدر عارفش سپری کرد و بعد عازم عتبات عالیات شد و در نجف اشرف از دست بزرگانی مانند آشیخ محمدحسین کاشفالغطاء، آسید ابوالحسن اصفهانی، میرزای نائینی و غروی کمپانی به درجه اجتهاد رسید. مرحوم پدرم به اتفاق مرحوم علامه طباطبائی واخوی علامه مرحوم الهی طباطبائی به نجف رفتند. اما هر کدام در یک تاریخ خاص به ایران برگشتند، آقای طباطبائی، چون متأهل بود نتوانست خیلی در نجف بماند، اتفاقاً آقای طباطبائی هم نزد مرحوم آسیدعلی آقای قاضی در نجف رفت. خانم آقای طباطبائی نسبت به خود ایشان به آقای قاضی نزدیکتر بود. به آقای قاضی عرض کرد: «خداوند متعال بنا نداره به بنده اولادی بدهد؟» خانمش سابقه سقط زیاد داشت. مرحوم آقای قاضی گفت: «خانم شما در حال حاضر باردار هستید، فرزند پسری متولد میشود، اسمش را بگذار «عبدالباقی»، این کودک میماند.
رفت و از همسرش پرسید: «باردارید؟» بعدها معلوم شد ایشان باردارهستند و در نجف پسری به دنیا آورد و اسمش را گذاشت «عبدالباقی» که ماند و با آقا مصطفی خمینی باجناق شدند. دو دخترهای حاج آقا مرتضی حائری که در تقوا یلی بود، با آن دو دختر ازدواج کردند. خدا رحمتشان کند.
** درباره ارتباط پدرتان با علامه بفرمایید؟
مرحوم آقای طباطبائی شبهای جمعه یک هفته به تهران میآمدند و یک هفته در قم بودند. عصرهای جمعه در خانواده ما مجلس روضهخوانی بود. مرحوم علامه مقید بودند که اگر در قم تشریف داشتند شرکت کنند و خیلی از علما به آن مجلس میآمدند.
** درباره جلساتی که علامه طباطبایی با هانری کربن فیلسوف فرانسوی داشتند خاطرهای دارید؟
علامه گاهی جلساتی با هانری داشتند. آقای کربن اعتقادش به این بود که مذهب باید امام زنده داشته باشد و ما شیعهها را به خاطر اینکه امام حی داریم خیلی دوست میداشت. کتابهای مفصلی هم دارد. مرحوم آقای طباطبائی هم خیلی به او علاقه داشت. میگفت با او حرف هدر نمیرود. در مورد آقای مطهری هم همین را میگفت. میگفت مطلب را میگیرد.
** خاطره جالب دیگری که از علامه دارید را برای ما بفرمایید؟
بعد از فوت پدرم، انقلاب در حال به سرانجام رسیدن و پیروزی بود، حکومت نظامی شد. من یک بار دیدم صدای تیراندازی میآید. از خانه پریدم بیرون و دیدم آقای طباطبائی دارند از خیابان بهار میآیند و یک مأموری فکر کرده که ایشان از آنهائی است که سنگ انداخته و دارد فرار میکند و یک گاز اشکآور جلوی پای ایشان میزند. آقای طباطبائی چشمهای زیبائی داشت احدی نمیتوانست به چشمهایش نگاه کند(به لحاظ معنوی و کرامات ایشان) . من ایشان را به منزل آوردم و گردسوزی داشتم و روشن کردم و کمی آب آوردم. تا سوزش چشمانش برطرف شد.
** عکسالعمل ایشان چه بود؟
هیچ.
** سکوت بود؟
بله. اصلاً انگار نه انگار که...
** جزع و فزع نمیکردند؟
ابدا. آقای طباطبائی و جزع و فزع؟ وقتی خوب شدند و میخواستند بروند به خانه، من ایشان را تا در منزل همراهی کردم. منزل ایشان در قم تقریباً دیوار به دیوار منزل امام (ره) بود. امام در منزلی که برای آیت الله یزدی بود زندگی میکردند. آقای طباطبائی منزلی را از امام اجاره کرده بود این منزل را خانمی به عنوان خمس به امام داده بود. امام به آقای پسندیده گفتند بروید پیش آقای طباطبائی و بگوئید که این خانه بابت خمس به من داده شده و من هم میخواهم آن را بابت خمس به شما بدهم. مرحوم آقای طباطبائی فرمودند: «اگر خمس است من نمینشینم و از وجوهات استفاده نمیکنم».
ایشان فقر را به جان میخرید، ولی هیچ پولی از حوزه نمیگرفت. بعد از آن خانه بلند شدند. آقای کدیور گفته امام (ره) به آقای اعرابی گفتند: «برو و از طریق دادگاه برای خانه ایشان حکم تخلیه بگیر»، در حالی که کل قصه دروغ است.
** از زندانتان هم بگوئید.
من با همراه برخی از دوستان از منزل امام خارج شدیم و به منزل آقای شریعتمداری رفتیم و با ایشان هم مقداری صحبت کردیم، در خیابان که میآمدیم، حدود ۹ نفر بودیم و گوینده من بودم. آقای کامکار، رئیس آگاهی قم یک مرتبه دست مرا گرفت و یک ماشین جیپ را به من نشان داد و گفت: «او منتظر شماست. برو سوار شو، کاری نداشته باش». من هم سوار شدم و مرا به شهربانی قم بردند.
آقای کامکار بلافاصله رفت پشت میز و من هم اینطرف و سئوال و جواب شروع شد. ما از منزل آقای خمینی به منزل آیتالله شریعتمداری رفتیم. سئوال اولش از من این بود: «به منزل آقای خمینی رفته بودید یا نه؟» من فهمیدم که قضیه را ناقص میداند. گفتم: «نه، نرفته بودیم. میخواستیم برویم حرم، بعد برگردیم و به منزل ایشان برویم»، در حالی که از منزل ایشان برگشته بودیم. آن هم ایامی بود که آقای بازرگان و آقای طالقانی را محاکمه میکردند و ما رفته بودیم از امام کمک بگیریم که بیانیه بدهند که امام فرمودند: «اگر من الان مداخله کنم، محکومیت آنها را بالا میبرم. منتظرم رأی دادگاه که صادر شد، عکسالعمل نشان بدهم»، که همین کار را هم کردند. البته به ما گفتند از زندانی شدن آقای طالقانی و مهندس بازرگان و بقیه ناراحت نباشید.
از آنجا مرا به تهران، به زندان قزلقلعه آوردند و تقریباً ۳۰، ۴۰ روز در آنجا بودم. هم دوره من آقای رفسنجانی، دکتر شریعتی و... خیلیها بودند. یک روز تصمیم گرفتند تمام افرادی را که با روحانیون در ارتباط هستند آزاد کنند و ما را به اتاق رئیس ساواک، پاکروان بردند. هلالی ایستاده بودیم. یکسر هلال من بودم، یکسر آقای مروارید. پاکروان مثل اینکه مادرش فرانسوی بود و خیلی به فارسی مسلط نبود. سناتور بهادری رابط بین آیتالله شریعتمداری و هیئت حاکمه آن زمان بود. آقای بهادری که با پاکروان آمد، یک مرتبه پرسید: «آقای قاضی طباطبائی کیست؟» آمد به طرف من و دست داد و محبت کرد و گفت: «من به خاطر شما آمدهام. از طرف آقای شریعتمداری موظف شدهام که بروم و با هویدا و بقیه درباره شما صحبت کنم». من آن موقع ۳۰، ۴۰ روز بیشتر زندان نبودم. بعد آقای پاکروان شروع کرد اراجیفی را راجع به امام گفتن و گفت: «الحمدلله آقایان دیدید که عبدالناصر پول فرستاده بود که پخش کنند». منظورش طیب و دار و دستهاش بود. آقای مروارید از کوره در رفت و گفت: «تیمسار! این جسارتها و تهمتها به ساحت مقدس آیتالله العظمی آقای خمینی نمیچسبد و ایشان از تمام این چیزهائی که شما میگوئید مبرّا هستند. عقل شما نمیرسد» و خلاصه هجمه کرد. پاکروان سری تکان داد و پرسید: «شیخ! اسمت چیست؟» گفت: «علیاصغر». گفت: «فامیلت چیست؟». گفت: «مروارید». سری تکان داد و گفت: «بفرمائید. ما فکر کردیم یعنی باید برگردیم و برویم زندان».
ساواک تهران در فیشرآباد بود. ما را آوردند به پیادهرو و گفتند هر کسی هر جا که میخواهد برود، برود. بعضی از این عزیزان جمع شدند که به خانه عبدالرضا حجازی بروند. من نرفتم، چون با او میانه خوشی نداشتم.
** مرحوم پدرتان با علامه به ملاقات شما در زندان میآمدند؟
من سال ۱۳۴۳ در زندان قصر بودم. زندان قصر یک در بزرگ داشت به سمت خیابان که هنوز هم هست و یک در کوچک داشت و افرادی که برای ملاقات میآمدند از این در باید وارد میشدند تا تفتیش بدنی شده و بعد وارد بندها شوند.
پدرم متوجه میشود که یک طلبه جوان مقداری از اعلامیههای امام (ره) را همراه دارد. به او میگویند اینکار خطرناک است. پدرم اعلامیهها را از طلبه جوان میگیرد و میگوید اگر قرار است کسی بازداشت شود، بهتر است من باشم. علامه طباطبایی هم شاهد این ماجراست. نوبت تفتیش به پدرم که میرسد، مامور بدون اینکه ایشان را تفتیش کند اجازه عبور میدهد. بعدها که پدرم فوت کرد و ما نوشتههای ایشان را میخواندیم به یک مطلب رسیدیم که ایشان نوشته بود باور دارد که این مصونیت یکی از کرامات همراهی با علامه طباطبایی بوده است.
انتهای پیام/