وقتی دیدن تصویر شهید اشک امام را جاری کرد/ خاطرات غلامعلی رجایی از انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
اگر چه این روزها غلامعلی رجایی بیشتر به عنوان «مشاور رئیس مجمع تشخیص مصلحت نظام» شناخته می شود، اما وی از سالها قبل به عنوان یکی از چهره های موثر در امر تبلیغ ارزش های دفاع مقدس و انتشار مجموعه خاطرات از زندگی امام راحل شناخته شده است.
کد خبر : 69025
به گزارش گروه رسانههای دیگر خبرگزاری آنا، رجایی که اهل خوزستان است، پس از پایان دوران دفاع مقدس و فراغت از مسئولیت امر تبلیغات جنگ، مجموعه خاطرات مفصلی را از ابعاد مختلف زندگی بنیانگذار جمهوری اسلامی ایران منتشر کرد، امروز استاد دانشگاه است و در رشته تاریخ تدریس می کند.
پایگاه اطلاع رسانی و خبری جماران با وی گفت و گویی انجام داده است که مشروح آن در پی می آید:
آقای رجایی! لطفا در ابتدا از زادگاه و چگونگی شروع فعالیت های مبارزاتی خود بگویید.
من چهارم تیرماه سال 1336 در دزفول درمحله مسجد جامع از مسجدهای مرکزی شهر و در یک خانواده متوسط متولد شدم.
فعالیت های مبارزاتی شما در آنجا از کجا و با چه جمع و گروهی شروع شد؟
من در دوره دانشجویی در دانشسرای راهنمایی اهواز درس می خواندم. البته رشته پزشکی دانشگاه ارتش هم قبول شدم ولی آنجا را ادامه ندادم .تااینکه در دانشسرای راهنمایی اهواز که برای معلمی دانشجو می گرفت قبول شدم. درآنجا فعالیت های سیاسی دانشجویی داشتیم؛ از جمله اینکه جزو اولین هایی بودیم که در مراسم چهلم آقا مصطفی فرزند امام درمسجداعظم قم شرکت کردیم. در این مراسم گارد و نیروهای امنیتی دخالت کردند و بعضی از دانشجویان اهواز دستگیر شدند. دراینجا بود که نمونه های اولیه برخورد رژیم را با مردم و سرکوب تظاهرات دیدیم. از صبح تا ظهر 3 سخنرانی انجام شد؛ آقای معادیخواه، آقای ربانی املشی و به گمانم آقای خلخالی. بعد هم به اهواز برگشتیم.
در دوران دانشجویی درجهت ایجاد وحدت بین خودمان وبرخورداری از بعضی آمادگی ها برای مبارزه با رژیم به کوه می رفتیم کارهای تشکیلاتی انجام می دادیم. در خوزستان و دزفول گروه موحدین و منصورون فعال بودند . من با موحدین مرتبط بودم .اعضای آن اکثرا دانشجویان خوزستانی دانشگاه جندی شاپوربودند.بعضی از آنها دانشجویان دزفولی بودند که در اهواز درس می خواندند.
من جزو اولین کسانی بودم که هم دراهواز وهم دردزفول در اولین تظاهرات دانشجویی علیه رژیم شاه شرکت کردم.دراهواز این تظاهرات ازمسجدحاج رضا در خیابان کاوه و در دزفول از مسجد دروازه دزفول، اولین تظاهرات علیه شاه شروع شد .
بعد در 9 فروردین 57 در یک عملیات علیه مراکز اقتصادی رژیم در دزفول دستگیر شدم. 4 نفر بودیم که در چند نقطه شهرباید بانک ها را آتش می زدیم.پس از انتقال ما به شهربانی دزفول خیلی ما را شکنجه کردند که من هنوز بر روی کف پای راستم آثار شکنجه آن زمان هست و در زیر شکنجه، یکی از دانشجویان دزفولی هم رزم ما به نام شهید عظیم اسدی مشکال شهیدشد. این مجاهد شهید دانشجوی رشته زمین شناسی دانشگاه اهوازبود. بعد ازچند روز که درزندان انفرادی زندانتی بودیم ما رابه زندان عمومی دزفول شهربانی منتقل کردند و پس از یک ماه به زندان کارون اهواز منتقل شدیم. زندان کارون در سپیدار اهواز بود.ادامه زندانی ما به دولت شریف امامی خورد و محدود آزادیهایی برای فریب مردم به آنها داده شد مثلا شراب فروشیها وقمارخانه ها بسته شدند تاریخ هجری که به تاریخ شاهنشاهی برگردانده شده بود دوبابره به هجری برگردانده شد .یکی دیگر از یان اقدامات این بود که فشار بر زندانیها کاسته شد مثلا در دادگاه بما وکیل دادند و وکیل دردادگاه درحدی که توانست درجهت آزاید ما از مادفاع کرد.من به 4 ماه و پرداخت مقداری پول که میزانش یادم نیست محکوم شدم که درنهایت حبس مرا بدل از پول کردند و آزاد شدم.
آن زمان در گروه موحدین با چه کسانی کار می کردید؟
با آقای حمیدخاکسار و آقای یدالله گلابکش ودیگردوستان.من یک تشکیلات چندنفره را اداره می کردم و به آنها آموزش سلاح می دادم. از دیگر اقدامات ما به جز آمادگیهای لازم برای عملیات و کار با اسلحه که غالبا کلت بود، ساخت وسایل تخریبی با سه راهی هایی که در اتصالات لوله کشی از آنها استفاده می شود، بود. این سه راهی ها پر از مواد منفجره می شدند .از این سه راهی درحمله به ماشینهای شهربانی وبعدهاادوات تیپ 2 زرهی دزفول که درکمک به شهربانی به سرکوبی انقلابیون می پرداخت استفاده می شد.
خانه ما یکی از مراکز توزیع این سه راهی ها بود.جالب اینجاست که گاهی که من خانه نبودم سه راهیهای آماده شده را درسطلی می گذاشتم و به مادرم می گفتم اگر فلانی وفلانی آمدندواز من سراغی گرفتند فلان مقدار ازاین سه راهی ها به آنها تحویل بده! که می داد!تیم هایی که من با آنها مرتبط بودم غالبا از بچه های مساجد بودند که من اینها را اداره می کردم . سالها درمسجد صعصعه دزفو ل برای نوجوانها وجوانها کلاس آموزش قران برگزارمی کردم.دراین جلسه برداشتهایی از قران به جوانها ارائه میی شد.جنگ که شروع شد شاگردان واعضای جلسه قرائت قرآن من که همگی از اهالی محله مسجدصعصعه بودند اکثرأ به سپاه رفتند ودرجنگ با دشمن بعضی شهید شدند .شهیدان سیدفخرالدین وسیدضیا ء الدین هاشمی نسب که با هم برادر بودند- شهید سید صدرالدین هاشمی زاده، شهید احمدجلالی،شهیدمحمدحسن اردی زاده، شهیدحمیدعنبرسر و..
بعضی از شاگردان جلسه قران مسجد صعصعه هم با اینکه درجنگ حاضر بودند اما به مشیت الهی مثل آقای محمد رضا عنبرسر و امیر آلوش و.. زنده ماندند .پس در دوران مبارزه من با گروه منصورون رابطه تشکیلاتی و سازمانی نداشتم بعد ازانقلاب به این گروه متصل شدم.
منابع مطالعاتی و کتاب هایی که می خواندید چه بودند؟
غالبأ کتاب های مرحوم دکترشریعتی را می خواندیم. به یاد دارم آن زمان با وجود اینکه کتاب های شریعتی را قاچاقی می فروختند و تعدادشان کم بود آنها را با دست می نوشتیم خود من دو کتاب ایشان را که فکر می کنم "حسین وارث آدم" و "ابوذر" بود؛ با خودکار نوشتم.این کتابها را در دفترهای 60 برگ نوشته و به افرادی که برای خواندن این کتابها مدتها درنوبت بودند داده می شد. زمانی را هم برای برگشت دادن این کتابها وجزوات معین می کردیم.
کانونی در اهواز بود بنام مکتب قرآن درخیابان کاوه که یکی از تجار متدین ساکن اهواز بنام مرحوم محمدزاده - البته ایشان اهوازی نبود وشاید اهل بوشهربود- برای مراسم مختلف ازتهران سخنرانان زیادی مثل مرحوم دکترشریعتی مرحوم علامه جعفری مرحوم استادشهیدمطهری و..رادعوت می کردند.البته من آقای شریعتی را ندیدم چون قبل از دوران تحصیل واقامت من دراهواز به اهواز آمده بود. احتمالادرسال 54 .
درمکتب قرآن وقتی سخنرانی برگزار می شد مثل حسینیه ارشاد صندلی گذاشته بودند که غالب صندلیهای آن از دانشجویان پر می شد. بعضی حین وبعد از مراسم دربیرون از مکتب قران در تاریکی کتاب های آقای شریعتی را می فروختند که بدلیل شدت اختناق این کتابها بجای نام دکترعلی شریعتی با اسم های مختلفی بود؛ مثل شمع، علی مزینانی ،علی سبزواری و...این کتابهاغالبا افست بودد و بدون هیچ طراحی روی جلد.
دقیقأ از چه زمانی با امام آشنا شدید؟
حدود سال 55.
اطلاعیه های امام از چه طریقی برای شما می آمد؟
توسط جوانهای شهربطورمخفیانه تکثیرودست به دست می شد گاهی هم درمساجد پخش می شد.
این اطلاعیه ها از نجف به سایر استانها از جمله خوزستان می آمد
شناخت ما دانشجویان ازامام محدود بود. به تدریج می شنیدیم ایشان نسبت به بقیه مراجع درمبارزه جدی تراست و حالت انقلابی تری دارد. بعدها که وارد فضای مبارزاتی دانشجویی شدیم بیشتربا امام آشنا شدیم. خبرها و اعلامیه ها ی امام از طریق همین شبکه هاب دانشجویی دزفولی مشغول به تحصیل در تهران یا اهواز به ما می رسید. اینها شبکه ای بود که من به آن دسترسی نداشتم تا اینکه درنهم فروردین 57 دستگیر شدم و عملأ 4 ماه عملأ از فعالیتهای مبارزاتی خارج شدم . اواخر تیرکه از زندان آزادشدم ودوباره به فعالیتهای مبارزاتی بر گشتم با کمال تعجب فضا را بسیار متفاوت تر وبه تعبیری بازتر از قبل از زندان می دیدم .البته بحث آزادی هایی بود که دولت شریف امامی داد که مردم را ازادامه مبارزه منصرف کند ودرمسیرمبارزه مانع ایجاد کند که مردم سرد شوند اما هر کاری می کردند فضا علیه رژیم تند تر وتندتر می شد.
فضای مبارزاتی خوزستان و شهر دزفول را می توانید برای ما ترسیم کنید؟ آنجا گرایش ها بیشتر به چه سمتی بود؟
این مساله چند بحث دارد. یکی بحث نقش دانشجویان بود .واقعیت این است تا آنجا که من شاهدبودم اگرچه روحانیونی تندرویی از تهران برای سخنرانی می آمدند اما غالب روحانیون استان درمباترزه نبودند یا اگر بودند نقش پیش تازنداشتند این نقش را دانشجویان داشتند. البته مثلا دردزفول روحانیونی مثل مرحوم آیت الله قاضی و به خصوص حاج سید مصطفی فارغ هم درکنارمبارزین جوان شهربودند. من به یاد دارم در مسجد زرگران درفصل گرما و فضای تنگ مسجد که ماه رمضانی هم بود،جوانهای انقلاتبی شهربا چه شور وشوقی پای منبر آقای فارغ می نشستند چون ایشان تقریبا هرروز به هر بهانه ای در سخنانش یک بار نام آقای خمینی را می آوردکه درآن دوران جرات می خواست و همه به وجد می آمدند .خوب به یاددارم گاهی که در بعضی روزها این اتفاق نمی افتاد جوانها که از گوشه وکنار شهر به مسجد زرگران می آمدند ناراحت و غمگین مسجد آقای فارغ را ترک می کردند وگلایه کنان بهم می گفتند چرا آقای فارغ امروزازامام نامی نبرد؟
خب ما برای همین می رفتیم که امام از زبانها نیفتد و به بقیه بحث های منبرشان کاری نداشتیم. البته منبرخوبی بود وانصافا ایشان خوب صحبت می کردند خیلی هم گرم و جذاب صحبت می کردند ولی واقعأ شاید دوسوم حاضرین درمسجد زرگران برای همین پای این منبر می می آمدند که ایشان از امام نامی ببرد و به هر بهانه ای نام آیت الله خمینی را برمنبر ببرد.
آقای قاضی منبرنمی رفتند. بیان رسایی نداشتند و یک مقدار هم دچار لکنت بودند و مثل آقای فارغ منبری و خطیب نبودند ولی پیشتازی خود را درمبارزه جا انداختند.
به هر حال روحانیت دزفول واستان غالبا بدلایل تاریخی بعد از سرکوب شدن قیام 15 خرداد وحتی قبل از آن با شکست نهضت مشروطه بشدت نسبت به توفیق یابی درمبارزه نومید و سر خورده شده بود و امید زیادی به پیروزی و مبارزه نداشت لذا بسیاری از آنها دیر وارد مبارزه شدند اما وقتی هم که وارد شدند خوب وارد شدند.
بعضی ها نه تنها درمبارزه نبودند بلکه مانع هم بودند و با مبارزین جوان همکاری نمی کردند . البته وزنی هم نداشتند. لذا اگر شما نگاه کنید در اوایل مبارزه کمتراز اینها خبر و اثری دیده می شود. بعدا در دزفول محوریت مبازره با آیت الله قاضی بود تا اینکه انقلاب به پیروزی رسید. از وضعیت مبارزه درسایرشهرهای خوزستان مطلع نیستم .
جریانات رقیب چطور بود مثل مجاهدین خلق و چپ ها؟
دزفول یک شهر مذهبی با ریشه بود بامساجدزنده وفعال وجوانان پرجنب وجوش باظرفیتهای سرشاردیین مثلا درمقاطعی تعداد مجتهدین صاحب رساله دراین شهرقابل توجه بودند و درمقاطعی تعدادشان درخوزستان با کل شهرهای استان برابری می کرد، درعین حال دراین شهر هم مارکسیست ها فعال بودند و هم مجاهدین خلق یارگیری کرده بودند حزب های دیگر مثلأ زحمت کشان و... در دهه سی عضو گیری کرده بودند و موفق هم بودند و مراسم و جلساتی با جمعیت زیاد برگزار می کردند .
خوب است برای تقریب مطلب درذهن یک نمونه بیان کنم.قدیمی ترین زندانی مارکسیست کشور شکرالله پاک نژاد ،اهل دزفول بود؛ او وقتی از زندان آزاد شد مردم از او استقبال کرده و وی را بر روی دوششان گرفتند وبه شهید آباد بردند تا برمزار شهدافاتحه بخواند! مردمی که ازاو استقبال کردند نمی دانستند او یک مارکسیست است .افکار او را نمی شناختند . به عنوان یک مبارز او را می شناختند. من دراین مراسم مسولیتی داشتم هدفمان این بود که مارکسیستها راکه با استقبال از او بدنبال خودنمایی بودند عملا خلع سلاح کنیم تامیدان بدستشان نیفتد. مرحوم پاک نژاد حیف شد. کاش می دانستم چه دلیل یادلایلی اورا به سمت مارکسیسم سوق داده بود.رفتارش با ما خیلی متواضعانه وخوب بود مثلا بمن که سالها از اوکوچکتربودم آقا غلامعلی می گفت ومن هم بااینکه وی را مارکسیست می دانستم بخاطرآن همه زندان ومبارزه اش اورا احترام می کردم . رشد جریانات چپ را درشهرهایی مثل دزفول باید ریشه یابی کرد بنظر من اگر روحانیون در خط مبارزه باشاه با قوت وبدون تردید وجدی وارد می شدند بچه مسلمان ها گرایشات چپ پیدا نمی کردند؛ دردزفول یکی از روحانیون مجتهد صاحب رساله یکی دوتا ازفرزندانشان رسما مارکسیست شده بودند. البته بعدا برگشتند.
آیا اینها مارکسیست به معنای ماتریالیست شده بودند یا صرفا جذب افکار انقلابی بودند؟
بخاطر مبارزه منکر دین می شدند .اشتباهشان این بود که می گفتند دینی که درآن مبارزه نباشد باید کنارگذاشته بشود ومی شود.برای اینها شبهاتی پیش می آمد.فرزند یکی از روحانیون سرشناس مارکسیست شد که بعدها توسط خود اواعدام گردید او درباره علت مارکسیست شدنش گفته بود که پدرش با وجود آنکه عمامه پیامبر(ص) را به سر دارد اما اهل مبارزه نیست وچنان اشرافی زندگی می کند که عملا نشان می دهد به فکر محرومان و مستضعفان جامعه و مبارزه نیست؛ اینها اصل را مبارزه و رفع فقرگذاشته بودند واز آن سو هم حرفهای پرطمطراقی می شنیدند. لذا مارکسیسم را بیشتر به عنوان یک استراتژی سیاسی قبول می کردند نه ایدئولوژی.
آنها دیده بودند دین ادعایی پدرانشان یااطرافیانشان کارکرد انقلابی خود را ندارد. مثلا از فرزند یکی از آقایان درتهران پرسیده بودند تو چرا مارکسیست شدی؟ گفته بود اگرعبای پدرم که با پشت شتر بافته شده را بفروشند برای معیشت چند خانواده کافی خواهد بود. گفته بود این چه جانشین پیامبر(ص) است که گونی گونی گردو و پسته برای او می آورند؟! لذا مجاهدین خلق اول که منحرف شدند گفتند اسلام دین ما و مارکسیسم استراتژی مبارزه ماست اما بعدها که دیدند این دو با یکدیگرهمخوانی ندارند متاسفانه اسلام را کنارگذاشتند چون می گفتند این اسلام انقلابی نیست وبا مبارزه کاری ندارد.
با اینها بحث هم داشتید؟
بله. زیاد. خصوصا بعد از انقلاب در سال 58. ولی بحثها فایده ای نداشت زیرا اتهاماتی چون به دلیل القائاتی که به آنها کرده بودند می گفتند امام به تشویق وتحریک انگلیسیها درجهت ضدیت با امریکاییها با شاه مبارزه را شروع کرده است! نوجوان بودند واطلاعی از مسایل اصلا نداشتند.
با تهران ارتباط نداشتید؟
من نه .اما بعضی ازاعضای دزفولی گروه منصورون در تهران، قم و کاشان اصفهان ویزدو..خانه تیمی داشتند واز کردستان اسلحه می خریدند.
بعد از این ایام در دزفول ماندبد؟
نه.من چون قبل از زندان دانشجوی دانشسرای راهنمایی اهوازکه بدلیل مبارزه به دانشسرای اصفهان تبعید شده بودم به دلیل اینکه چهارماه زندانی شده بودم ازامتحانات عقب ماندم. پس ازآزادی درمهرماه شهریورماه به اصفهان رفتم و گفتم به دلیل زندان رفتن ازامتحان عقب مانده ام؛ سپس امتحاناتم را دادم و با موفقیت درامتحانات به دزفول برگشتم. یکی ازخانواده های مبارزین دراصفهان دراین مدت درکمال مهربانی و لطف میزبان من بودند وخیلی بمن محبت کردند تا همه امتحاناتم را دادم .
دراین ایام کاراصلی ماها اموزش جوانها برای کسب آمادگی هرچه بیشتربرای مبارزه و راه اندازی واداره تظاهرات بود. بعضی اوقات هم بانی راه پیمایی ها بودم؛
یک نمونه اش اینکه امام گفته بود حتما راهپیمایی اربعین باید برقرار شود؛ وقتی دیدم دردزفول خبری نیست وانگارهمه منتظرکسی هستند که بیاید تظاهرات را راه بیندازد چون دوستانی که می شناختم درامر راه اندازی تظاهرات بودند نیامدند تصمیم گرفتم نگذارم حرف امام زمین بماند معطل نکردم فوری با اینکه قبلا هیچ سابقه ای درسرودن شعارنداشتم این شعار را ساختم که « اربعین حسین اربعین شهید؛ می کنیم برپا به امر روح الله»؛ جمعیت بسیارمحدودی را از جلوی مسجد مرشدبکان به سمت خیابان اصلی حرکت دادم. جالب اینجا بود که وقتی به خیابان اصلی-امام، پهلوی سابق- رسیدیم درکمال تعجب دیدم جمعیتی انبوهی بالغ بر سه چهارهزارنفراز رو به رو به سمت ما می آمدند وهمین نیم بیت شعاررا تکرارمی کردند. با شنیدن این شعار ودیدن آن جمعیت حس خیلی خوشی بمن دست داد.مشخص بود کسی شعار را ازما گرفته وبرده بود و به آنها منتقل کرده بود.
در آستانه پیروزی انقلاب بیت آیت الله سیدمجدالدین قاضی کانون تجمع مبارزین شده بود.فرماندهان نظامی وانتظامی دخیل درسرکوبی مردم وماموران ساواک که دستگیر شده بودند و...را به خانه ایشان می آوردند ودرزیرزمین منزل ایشان زندانی می کردند!
بعد ازانقلاب فضای مبارزاتی چگونه بود؟
وقتی انقلاب پیروز شد گروهها نتوانستند خودشان را با شعارهای مذهبی مردم که مهمترین آن جمهوری اسلامی بود تطبیق دهند لذا بتدریج از چرخه امور حذف شدند .نشریات وتبلیغاتی داشتند که با تکیه بر آنها بقای خود را درمیان جامعه وبخصوص نسل جوان حفظ می کردند. در شهرستانها هر گروهی سعی می کرد از فضا به نفع خود استفاده کند؛ مثل جاما و مجاهدین خلق که نشریاتی داشتند و تراکت های تبلیغی خود را در سطح جامعه وبخصوص مساجد ومدارس منتشر می کردند.
تاسیس حزب جمهوری اسلامی
وقتی انقلاب پیروز شد یکی ازکسانی که درتاسیس حزب در دزفول موثر بودند من بودم؛ گرچه هیچ گاه عضو آن نشدم.عطش فراوانی در مردم برای سازماندهی وجود داشت عده زیادی از مردم فرم عضویت حزب را پر کردند با اینکه الزامات کار حزبی را نمی دانستند. به همین خاطر گروهها فضا را برای جذب نیرو مناسب دیدند. حتی انجمن حجتیه با وجود اینکه در زمان شاه مخالف چندانی با آن نبود، فضا را مناسب دید.
عمده گروههای فعال جاما و مجاهدیم خلق بود که این گروه تشکیلاتی قوی داشت و توانستند خیلی ها را جذب خود کنند. لذا کسانی که جذب آنها شدند بعد از پیوستن دیگر ما را قبول نداشتند. مارکسیست ها هم راه خود را رفتند و چون حکومت اسلامی شد به حاشیه رفتند و برخی شان دستگیز یا اعدام شدند. همان آقای پاک نژاد بعد از انقلاب اعدام شد که نباید اعدام می شد.
اما مجاهدین تشکیلات قوی داشتند؛ مثلا یک نفر را مأمور کرده بودند که هرروز به دیوار حزب جمهوری اسلامی تف بیندازد و او هم این کار را به عنوان یک وظیفه سازمانی انجام می داد.
بعد از انقلاب مشغول چه کارهایی شدید؟
با کمک آقای قاضی کمیته های انقلاب را تشکیل دادیم. حتی دستگیر شذده ها را به منزل ایشان می آوردند. من یادم است که پوشه هایی جلوی ما بود که هرکس مسئولیت هایی بود. من و آقایان خاکسار و بهرنگ به مسجدجامع منتقل شدیم و انواع کارهای فرهنگی مثل انجام تظاهرات و... انجام می شد. یا مثلا اگر کسی به هر دلیلی قرار بود تعزیر شود اطلاع رسانی می کردیم؛ حزب جمهوری اسلامی را راه انداختیم و خلاصه هرکاری که طبع هر انقلابی است را انجام دادیم. در واقع یک کمیته فرهنکی شکل گرفت که البته من مسئول نبودم اما از اعضای اصلی آن شورای فرهنگی بودم.
در شهرهای مختلف استان هم کار نمایش فیلم را انجام دادیم. آن زمان به این خاطر که فیلم ها با انقلاب سازگاری نداشت بیشتر فیلم ها را کنار گذاشته بودند و فقط معدود فیلم هایی مثل فیلم «نبرد الجزایر» را پخش می کردند.
یکبار یک دانش آموزی را مأمور کردم که برود به یک سینما و فیلم ها را ببیند. یک روز آپاراتچی سینما جاوید به نام بهرام آمد و گفت این چه وضعی است؟ پس بگویید کارمان راتعطیل کنیم.پرسیده ام چه اتفاقی افتاده؟گفت این آدمی که فرستاده اید فیلم نمی شناسد؛ هرفیلمی را می بیند می گوید زن و مرد درآن با هم راه می روند واشکال شرعی دارد فیلم راقطع کن فیلم دیگربگذار! به اومی گویم چرا فیلم رادربیاورم؟افیلم که صحنه بدی ندارد می گوید بله ولی ممکن است این دونامحرم درادامه فیلم با هم کار بدی بکنند!! خندیدم. راست می گفت آن دانش آموز سوم دبیرستان درس می خواند البته ما هم تجربه ای دراین کارها نداشتیم ولی مساله را مدیریت کردیم. دست آخر برادرم حاج حسن را که ازمن یک سال بزرگتربود فرستادم وگفتم قدری با تساهل و تسامح فیلم ها را ببین و به او مجوز بده که سینما تعطیل نشود. چون اگرهمه فیلم ها حذف شود این سینما تعطیل می شود. اوهم همین کار را انجام داد و دویا سه فیلم را تایید کرد.
برای تامین نیازهای فرهنگی شهر مکرر به قم می رفتم و روحانی دعوت می کردم وکتابهایی ر ابرای عرضه به مردم سفارش می دادم.
این فعالیت های فرهنگی درکمیته انقلاب بعدها عنوان «کانون نشرفرهنگ اسلامی» پیدا کرد و در شهرهای مختلف فعال بود.
یکی از ایده های من علاوه بر برپایی نما ز وحدت در سحر 21 رمضان دردزفول برپایی راه پیمایی وحدت بین شهرهای دزفول واندیمشک به مسافت 10 کیلومتر ودزفول وشوش به مسافت 25 کیلومتر بود مردم این همه راه رفتند از آن طرف هم مردم این دوبخش تابعه بخشی از راه رابهخ استقبال مردم دزفول امدند و جمعیت درنقطه ای باهم تلاقی کردند.خیلی صحنه شورانگیزی بود.علت این اقدام این بود که بعضی با طرح مسایل قومی بدنبال ایجاداختلاف بین مردم این شهربابخشهای تابعه آن در آن زمان بودند.
وقتی جنگ شروع شد تصمیم گرفتم در دزفول نمانم. همراه دو سه نفر از دوستان به دعوت استانداری به اهواز رفتیم ملاقاتی با اقای غرضی استاندارخوزستان داشتیم تصمیم این شد به ماهشهر برویم وانجا را اداره کنیم من بودم واقایان عباس بذرافکن ویدالله گلاب کش. قرار شد آقای گلاب کش فرماندار باشد و آقای عباس بذرافکن معاون سیاسی او و من هم عهده دار کارهای فرهنگی و تبلیغی منطقه باشم . آن زمان چون هنوز نماز جمعه درخیلی از شهرها راه اندازی نشده بود تصمیم گرفتم جمعه ها مردم را که شوق زیادی برای اینگونه کارهاداشتند بعنوان نمازوحدت به مراسم دعوت کنم بدین شکل بود که دربخشهای تابعه ماهشهرمثل هندیجان وبندرامام نماز وحدتهای باشکوهی که جمعیت درآنها موج می زد راه اندازی کردم؛ اوایل کار حتی روحانی برای نماز خواندن نداشتیم. من هم چون روابطم خوب بود شخصیت های مختلفی را از تهران وقم به ماهشهر، هندیجان و شهرهای مختلف اطراف می آوردم. یکی ازکسانی که به ماهشهرآوردم شهید حجت الاسلام سید محمد کاظم دانش بود که بعدا درفاجعه هفتم تیردرمقرحزب جمهوری اسلامی شهید شدند. با او به هندیجان می رفتم که ماشین خراب شد . ازایشان دعوت کرده بودم درمراسم هندیجان سخنرانی کنند قصد من ازدعوتشان این بود که چون روحانی درمنطقه نداشتیم نمازراهم بخوانند. ایشان درکمال تعجب من گفت من چون مسافرم نمازم شکسته است لذا نمی توانم نمازکاملی را برای مردم به جماعت بخوانم.با شنیدن این حرف این عزیزمن عزا گرفتم و گفتم این همه جمعیت برای نماز می ایند لااقل نماز قضایی بخوانید کامل باشد گفت من نماز قضا هم ندارم.
به حرکت ادامه دادیم دراین نگرانی بودم که دیدم یک روحانی دارد ازدورمی آید گفتم بروید اورا بیاو.رید درمحراب بگذارید نمازجماعت مردم را بخواند!
درماهشهرچه فعالیتهایی داشتید؟
تقریبا همه کاربرگزاری مراسم نماز وحدت دعای کمیل وتوسل و راه پیمایی وسایرفعالیتهای تبلیغی مثل توزیع بروشورهای مختلف تبلیغی ازجملات امام و..
آن زمان فعالیتهای مزدوران حزب بعث عراق در شهرکهای تابعه ماهشهر زیادشده بود تظاهرات هایی علیه خلق عرب راه انداختیم.
من شخصیت هایی مثل شهید چمران، مرحوم فخرالدین حجازی و شهید محمد منتظری مهندس غرضی و...را برای سخنرانی به منطقه می آوردم.
اولین بار امام را درچه زمانی ملاقات کردید؟
در سال 58 که یک جوان 22 ساله شهرستانی بودم مکرر به قم میرفتم وروحانی برای شهر دروستاهای اطراف وحتی شهرهای اطراف دعوت می کردم دریکی از این سفرهایم به قم بعد ازمراجعه حضوری به دفتر امام درقم؛ وقت ملاقاتی گرفتم و دوستان کانون نشرفرهنگ اسلامی راکه همان کمیته فرهنگی انقلاب دردزفول بودند به ملاقات امام بردم. بادم است چون تعدادمان کم بود مادرم را نیز همراه خود به این ملاقات بردم تا هم زیارتی بکند وهم امام را از نزدیک ببیند. ورود ما به قم درست همان روزی بود که اعضای حزب خلق مسلمان به قم حمله کرده بودند و شیشه تمام مغازه ها شکسته بود، دکان ها غارت شده بود و قم به یک شهر غارت زده جنگی تبدیل شده بود.
ما که با قطار آمده بودیم به دلیل توقفهای زیاده از حدقطاربا دوساعت تأخیربه دفتر امامرسیدیم؛ آقای توسلی که مسول ملاقاتهای امام بود با عصبانیت گفت چرا اینقدردیرآمدید ؟امکان ملاقاتتان با امام نیست. گفتم تقصیرما نبود تاخیرهای مکررقطار ما را معطل کرد بعدگفتم ما راه دوری را از دزفول با قطار و در سرما آمده ایم راضی نباشید سعی مان به هدر برود.دلش نرم شد وموافقت کرد وامام راتوجیه کرد.اجازه ورود دادند .وارد بیت امام که شدیم کمی که نشستیم امام وارد شدند قراربودآقای امیر امیرخاکساربیانیه کانون نشرفرهنگ اسلامی را که خودش آن را نوشته بود درمحضرامام بخواند.امام تاچشمش به بیانیه در دست اوافتاد با لحن مهربانی گفت فرصت نیست این رابخواینید بمن بدهید من می خوانم.بناچاربیانیه خوانده نشده تقدیمشان شد پس از این سکوت سنگینی برای لحظاتی درجلسه حاکم شد حسی بمن گفت الان امام بلندمی شود ومی رود لذا گفتم اماما ما اولین گروهی هستیم که از دزفول خدمت شمکارسیده ایم لطفا بریا ما چند کلمه صحبتت بفرمایید پذیرفتند ودر سخنانی کوتاه گفتند آقایان باید توجه کنند ما در بین راه هستیم؛ به این اتفاقات توجه نکنید به مقصدی که درپیش داریم توجه کنید...
من در کنار امام نشسته بودم؛ ایشان هیبت عجیبی داشت؛ ایشان 7،8 دقیقه صحبت کردند.
درمحضرامام که بودیم اتفاق جالبی افتاد؛ یک همسر شهید که شوهرش در کردستان شهید شده بود با ما وارد بیت امام شد..تا نشستیم دیدم یک دفعه از کیفش عکس همسر شهیدش را دراورد و قبل از صحیتهای ما عکس شوهرش را به امام نشان داد و با گریه گفت آقایان عکس همسر من است که در کردستان شهید شده او می خواست شما را ببیند اما شهید شد و نتوانست؛ حالا شما به عکس او نکاه کنید مثل اینکه شما را دیده باشد. امام به محض اینکه عکس را دید بلافاصله قطرات اشکی از چشمانش جاری شد و روی پای چپ شان(یادم هست یک عبای قهوه ای به تن داشتند) فرو ریخت. یعنی هیچ فاصله زمانی بین نگاه امام به عکس و جاری شدن اشک شان نبود که نشان می داد امام چقدر رقیق القلب بودند.
بعدها که رابطه من با بیت امام از سوی حجت الاسلام رحیمیان از اعضای دفتر امام برقرارشد و عکس امام یا شهدا را به آقای رحیمیان می دادم تا امام امضاء کنند تا بدانها اهدا شود، ایشان گفت فلانی دیگر عکس نفرستید پرسیدم چرا؟ گفت دکترها منع کرده اند چون امام هربار با دیدن عکس یک شهید آه می کشند و دکترها گفته اند برای قلب شان ضرر دارد لذا دیگر عکس شهید نفرستید. از آن پس دیگر فقط عکس خود امام را برای امضاء می دادیم.
بعد از این ملاقات باز هم امام را دیدید؟
بله مکرر.من بارها به قم رفت و آمد داشتم. آن موقع امام بر روی یک صندلی می ایستادند و کنار درب منزلشان برای مردم دست تکان می دادند وسیل جمعیت از جلویشان ردمی شد.من غالبا ازفرط علاقه ام به زیارت امام خودم رابه نزدیکترین نقطه که همان صندلی که ایشان روی آن می ایستادند میرساندم وهمانجامی ایستادم وبه سیمای امام وحالات مردم نگاه می کردم. بعدها امام برای پاسخ به ابراز احساسات مردم به پشت بام منزلشان می رفتند.
آقای رجایی! یکی از کارهای مهم شما کتاب 5 جلدی سیره امام خمینی است؛ ایده این کتاب چگونه در ذهن شما جرقه زد؟
من در دو سال پایانی جنگ مشئول تبلیغات قرارگاه خاتم الانبیاء(ص) بودم و کار فرهنگی و تبلیغی کل جنگ در دست من بود.
با آقایان محسن رضایی، رشید و شمخانی دریک قرارگاه بودیم. البته من از آموزش و پرورش به سپاه مأمور شده بودم.
وقتی جنگ تمام شد من احساس کردم دیگر کاری ندارم و باید به کاز مشغول شوم. بر اساس علاقه به امام شروع به مطالعه کتی و پیش برداری کردم؛ کار را ادامه دادم و دیدم می توان آن را به کتاب تبدیل کرد. به موسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی(س) صحبت کردم و آنها هم تمام منابع چاپ شده را در اختیارم قرار دادم. حتی از رادیو و... استفاده کردم و مثلا یک خاطره آقای پرورش که در نماز جمعه گفته بودند فیش برداری کردم. بعدها خاطرات را اسنادی و دقیق کردم.
سپس خاطرات را دسته بندی کردیم و زندگی شخصی، مرحله طلبگی، مبارزه و ابعاد مختلف شخصیت امام را دسته بندی کردیم که روی دست این کتاب نیامده و تاکنون به چاپ هشتم و نهم رسیده است؛ مرکز «دار الاسلامیه بیروت» تاکنون دو بار آن را ترجمه کرده است. بخش هایی از آن هم به سایر زبان ها ترجمه شده است.
این کتاب حاصل فراغت ما بعد از جنگ بود. زیرا جنگ خیلی وقت ما را می گرفت و کارهای فرهنگی کل قرارگاهها را اداره می کردم. حسن کتاب در تلخیص مطالب و دست نبردن در آنهاست.
این کتاب سالها در قالب یک ستون در روزنامه اطلاعات با عنوان «سیمای آفتاب جماران» چاپ شد؛ قبل از آن هم در روزنامه کیهان با عنوان «قائد قبیله قائم» منتشر می شد.
با اعضای بیت امام مثل مرحوم حاج احمد آقا هم ارتباط داشتید؟ارتباطتان با دفتر امام وامام چگونه ودرچه سطحی بود؟
نه. گویا مرحوم حاج احمدآقا من را نمی نشناختند
با دفتر امام از سال 58 ارتباط برقرار کرده بودم . جالی این بود که دراین- سال 58- هیچ کس مرا به دفترمعرفی نکرده بود. ارتباط من با دفتر امام به لحاظ معنوی برای من بسیار مفید بود. نتایج آن برای جنگ هم خیلی خوب بود.
بعضی از این نتایج را که درذهنم مانده مختصر بیان می کنم.
من از دفتر امام سهمیه ملاقات عمومی و گاه دستبوسی های چندنفره داشتم عکس هایی از شهدا یا خود امام برای یادگاری به محضرامام می فرستادم که با سلیقه زیبایی در بهترین جای ممکن عکس به لحاط بصری و دیداری امضا می کردند که به خانواده ها یا فرماندهان برجسته به منظور تشویق می دادم. دردیدارهای عمومی امام اگر در تهران بودم- و یکبار هم در نماز ایشان درماه رمضانی که سالش یادم نیست –به گمانم در سال 65 – حضور داشتم. بیش از سیزده چهارده بار به طور تک یاچندن فره خصوصی خدمتشان رسیدم. یکبارهم توسط آقای انصاری به محضرشان معرفی شدم که با نگاهی به سرتاپای من که من سرم را پایین انداختم مرا برانداز کردند و نمی دانم چه دعایی کردند.گویا گفتند خدا انشاء الله توفیقشان بدهد!
امام هیبت عجیبی داشت بسختی می شد به چشمهای نافذشان نگریست این رابدون مبالغه می گویم الیبته من بخودم جرات می دادم و چشم در چشمشان می دوختم!
چند بار اغلب نوحه خوانها و مداحان خوزستانی فعال درجنگ مثل آقای حاج صادق آهنگران و دیگران را هم خدمت امام بردم.
خودم هم بارها خصوصی برای دست بوسی خدمتشان رسیدم که گاهی هم باایشان صحبت می کردم. دریکی از این ملاقاتها که کس دیگری جز من وامام دراتاق ملاقات نبود از ایشان قول شفاعت گرفتم.
یکبارهم قبل ازعملیات خیبر با نیم گونی سکه های قدس زرد رنگ یک ریالی که ردآن زمان برای هدیه مرسوم بود و با مقداری پیشانی بند خدمت امام رسیدم وبه ایشان عرض کردم اینهارا می خواهیم قبل از عملیات بین بچه ها توزیع کنیم تبرک کنید. ایشان لبخندزنان تا اسم رزمندگان راشنیدند دستشان را تا آستین درون گونی نموده وتبرک کردندودعاهایی میخواندند.
از کارهایی که من درزمان مسولیت بیش از دوساله ام درتبلیغات قرارگاه خاتم الانبیاء انجام دادم این بود که استفتائاتی را در زمینه مسایل مبتلا به رزمندگان وجنگ بخصوص مسایلی که دراثرنا آگاهی وبی احتیاطی بعضی از آنها مثلا درامورامنیتی وانجام عملیاتها و.. توسط آنها درتلفن به خانواده و..افشا می شد وچون تلفن ها شنود می شد به جنگ ضربه می زد یا مثلا درباره عدم استفاده آنها از ماسکهای شیمیایی برای حفاظت خود یا نگذاشتن کلاه نظامی برای مصون ماندن از ترکشهای احتمالی به سرشان و.. خدمت امام می فرستادم که بدون اینکه بپرسند این مسایل چرا از رده فرماندهی قرارگاه یا سپاه برای من نمی آید، در کمال تواضع به این استفتائات پاسخ می دادند که در سطح میلیونی درجبهه ها تکثیر و توزیع می شد.
بروبچه های سخت کوش تبلیغات جبهه که در این سالها هیچ از آنها یادی نشده ونمی شود و نه تقدیری و نه مدال فتحی داده شد این استفتائات را گاه بصورت چسبان به شیشه ماشینها یا اتاقها نصب می کردند تا همیشه درمعرض دید رزمندگان و فرماندهان باشد. دوستان حفاظت اطلاعات جنگ خیلی از این استفتاء ها راضی بودند هنوز بسیاری از فرماندهان ارشد جنگ مثل آقایان محسن رضایی یا شمخانی و دیگران نمی دانند این استفتاءها کار من بوده است. چون عادت نداشتم کارم را برای کسی تعریف کنم. اعتقادداشتم کارخودش را دارد نشان می دهد.
البته چون آقای رحیمان خط خوشی داشتند متن را با خط خوب و ادبیات فقهی که من بلدنبودم البته با اندکی تغییر می نوشتند و امام پاسخ می دادند. همان پاسخ امام را در تیراژ میلیونی منتشر می کردیم. مثلا من این سوال را مطرح کردم که حکم اینکه رزمندگان از ماسک شیمیایی خود استفاده نمی کنند، چیست؟ ایشان هم پاسخ دادند که منع شرعی دارد.
یا مثلا یک بار از امام سوال کردم که گاهی اوقات رزمندگان از تلفن برخی مسائل مربوط به یکبار اتفاق جالبی افتاد. پس از عملیات کربلای چهار که شکست خوردیم فرماندهان راشدجنگ درقرارگاه خاتم عزا گرفته بودند که نیروها با توجه به اینکه نیروی مردمی هستند و کار و زندگی داشتند چون احساس کرد هاند عملیات تمام شده وتاچندماه دیگز عملیاتی درکارنیست قصد دارند به شهرهایشان برگردند و موج برگشت شان داشت شروع می شد که من دست بکارشدم وبا نوشتن متن استفتایی در این زمینه که با عجله و خط خوردگی نوشته شد از امام کسب تکلیف کردم؛ آقای رحیمیان با همان دست خط من که خط خوردگی هم داشت متن استفتا را به امام دادند. امام زیر نوشته من پاسخ را دادند و نگفتند ببریداین متن را لااقل پاک نویس کنید! نوشتند گفتند در فرض مذکور نباید جبهه ها را ترک کنند؛ بعد در عبارتی که در پاسخ به استفتائات رایج نیست در ادامه متن نوشتند من دست و بازوی شما را می بوسم.
شب عملیات کربلای 5 من در کنار آقای محسن رضایی فرمانده عملیات بودم عملیاتی که بتلافی شکست عملیات کربلای 4 انجام شد. شاهد بودم ایشان این متن رابرای تک تک فرماندهان یگانها می خواند و از آنها می خواست این متن را به اطلاع رزمندگان برساند.گویا متن استفتا ازسوی دفتر امام و مشخصا آقای انصاری که رابط ایشان با امام در امرجنگ بود این پیام را به او داده بود. ایشان در آن زمان نمی دانست و هنوز هم نمی داند که من متن این استفتاء را که بسیار به درد ما خورد و نیروها راتثبیت کرد نوشته و جواب را از امام گرفته ام. هرمسئولی جای من بود صد بار دربوق و کرنا کرده بود!
نمونه دیگر از اقدامات من در قرارگاه کربلا به گمانم درسال 62 بود که انتخابات مجلس در پیش بود. ما در جبهه ها با این بحران مواجه شدیم که رزمندگان کارت جنگی نداشتند و کسی باخودش شناسنامه به جبهه نمی آورد و نباید هم می آورد؛ از طرفی وزارت کشور هم بخشنامه کرده بود رأی دادن فقط با شناسنامه ممکن است و بدین ترتیب صدها هزار نفر رزمنده از دادن رأی وشرکت درانتخابات محروم می شدند. من به آقای شهید محلاتی نماینده امام که تصادفا آن روز در دفتر امام بود تلفن زدم و گفتم رزمندگان میخواهند به دستور امام درانتخابات شرکت کنند اما شناسنامه ندارند فکری بکنید که از امام اجازه ای خاص برای جبهه ها بگیرید. آن مرحوم پس از تأملی کوتاه با پیشنهاد من مخالفت کرد و گفت این قانون است به قانون عمل کنید و اصرار نکنید البته من قانع نشدم. پس از قطع تلفن مجددا به دفتر امام زنگ زدم و با آقای انصاری صحبت کردم. آقای انصاری هم مطلب را به امام منتقل کرد و ایشان دستور دادند رزمندگان با همان کارت جنگی شان در انتخابات شرکت کنند و رأی بدهند». با آن فتوا خدا می داند چه شور و شوقی درمیان رزمندگان ایجاد شد.
انتهای پیام/