صفحه نخست

آموزش و دانشگاه

علم‌وفناوری

ارتباطات و فناوری اطلاعات

سلامت

پژوهش

علم +

سیاست

اقتصاد

فرهنگ‌ و‌ جامعه

ورزش

عکس

فیلم

استانها

بازار

اردبیل

آذربایجان شرقی

آذربایجان غربی

اصفهان

البرز

ایلام

بوشهر

تهران

چهارمحال و بختیاری

خراسان جنوبی

خراسان رضوی

خراسان شمالی

خوزستان

زنجان

سمنان

سیستان و بلوچستان

فارس

قزوین

قم

کردستان

کرمان

کرمانشاه

کهگیلویه و بویراحمد

گلستان

گیلان

لرستان

مازندران

مرکزی

هرمزگان

همدان

یزد

هومیانا

پخش زنده

دیده بان پیشرفت علم، فناوری و نوآوری
آنا گزارش می‌دهد؛

«آبنبات هل‌دار»؛ روایتی شیرین از روزگاری نه چندان دور

رمان طنز «آبنبات هل‌دار» نوشته مهرداد صدقی به چاپ بیست‌وسوم رسیده است.
کد خبر : 615998

به گزارش خبرنگار حوزه ادبیات و کتاب گروه فرهنگ خبرگزاری آنا هر کدام از ما بارها و بارها آرزو کرده‌ایم که به گذشته برگردیم؛ گاه به قصد دیگر بار چشیدن لذت و شیرینی یک لحظه و گاه برای جبران اشتباهی که در گذشته مرتکب شده‌ایم. به هر جهت، کمتر کسی را می‌توان یافت که دلش نخواهد گذشته، ولو به اندازه‌ی یک روز، ساعت یا دقیقه تکرار بشود. گاهی اوقات خاطره، عکس یا حتی جمله‌ای ما را به گذشته پرتاب می‌کند.


«آبنبات هل‌دار» از آن دسته کتاب‌هایی‌ است که دستمان را می‌گیرد و به روزهای پشت سر گذاشته می‌برد. همان روزها که زندگی و مهربانی کردن کم هزینه‌تر بود و دل‌هایمان به هم نزدیک‌تر. همان روزها که مسائل ساده، شادی‌های بزرگی می‌آفریدند. مثل اولین تجربه‌ی رفتن به سینما؛ تماشای برنامه‌ها از تلویزیون رنگی؛ تجربه‌ حضورِ نخستین خوراکی‌های لوکس در خانه‌ی مردم و...


«آبنبات هل‌دار»، روایتِ روزگار یک خانواده بجنوردی در سال‌های جنگ تحمیلی ایران و عراق است. این‌کتاب دربرگیرنده داستانی درباره پشت جبهه‌های دفاع مقدس است و از زبان کودکی بجنوردی به نام محسن روایت می‌شود که برادرش به جبهه می‌رود. محسن فرزند آخر یک‌خانواده پنج نفری است که همراه مادربزرگشان در یکی از محله های قدیم بجنورد زندگی می‌کنند.


بسیاری از اتفاقات خنده‌دار این‌داستان توسط محسن انجام می‌شوند. در کنار این‌اتفاقات، زندگی روزمره و سرگرمی‌های مردم آن‌روزگار هم روایت می‌شود. داستان «آبنبات هل‌دار» نشان می‌دهد با وجود سختی‌های سال‌های جنگ، مردم ایران، زندگی شاد و پرماجرایی مثل محسن داشتند که امروز برای خیلی‌ها نوستالژی و خاطرات خوب محسوب می‌شوند.




بیشتر بخوانید:


«آبنبات دارچینی» کتابی با طعم طنز
کتاب « دست مشکی‌ها» قابلیت فیلم شدن دارد




محسن، یکی از دو پسر خانواده، با زبانِ شیرین یک کودک دبستانی و به شیوه‌ی طنز، فضاها و خاطراتی را برایمان زنده می‌کند که اگرچه گذرِ سال‌ها آن‌ها را تغییر داده است اما کمابیش یاد لحظه‌های مشترکی را برایمان تداعی می‌کند. او هرشب پیش از خواب، به شیطنت‌هایش فکر می‌کند و تصمیم می‌گیرد از فردا کارهای بد و ناپسندش را تکرار نکند تا دیگران دوستش داشته باشند. می‌خواهد شبیه به داداش محمدش باشد؛ آقا و خوش اخلاق و دوست‌داشتنی که خیرش به همه می‌رسد. اما فردا که از راه می‌رسد، قول و قرارهایش را فراموش می‌کند و دوباره همان دروغ‌گویی‌ها، شیطنت‌ها، کارشکنی‌ها، تهمت‌زدن‌ها و پنهان‌کاری‌ها را از سر می‌گیرد.


محسن، نمونه‌ آشکار آن بچه‌هایی‌ست که از کاه، کوه می‌سازند. کارهای ساده‌ای مثل رفتن به مدرسه، پخش آش نذری یا کارتِ عروسی برای محسن ماجراهایی را رقم می‌زند که هر یک برای خواننده‌ی کتاب دنیایی است پُر از خنده.


یکی از شیرینی‌های کتاب استفاده از زبان بجنوردی در نقل‌قول‌هاست که متاسفانه هرچه جلوتر می‌رویم نمونه‌هایش کم‌تر می‌شود.علاوه بر آن، اشاره به برخی سنت‌های مردم بجنورد، بازی‌های محلی آن منطقه و برخی اصطلاحات و باورهای سنتی و خرافی آن جغرافیا، بر ارزش این اثر می‌افزاید. برای نمونه به این بخش از متن توجه کنید:


«عمه بتول، که شاباش را ریخت روی عروس و داماد، گریه‌کنان گفت: «قربانشان برم! چی به هَمم می‌آن.» هیچ‌یک از بچه‌ها به عروس و داماد نگاه نکردند که آیا به هم می‌آیند یا نه؛ چون همه مشغول جمع کردن پول بودند. حمید، مثل ژان والژان، پایش را گذاشت روی یکی از پول‌ها تا نتوانم آن را بردارم. تا خم شدیم، کله‌هایمان خورد به همدیگر و برای اینکه شاخ درنیاوریم زود تُف کردیم. هرچند حمید آن را برداشت، باز هم من از او بیشتر پول جمع کرده بودم؛ شانزده تومان و پنزار. با آن پول می‌شد یک ساندویج کالباس با نوشابه، یک بستنی، یک لیوان تخمه و یک آدامس بخرم. حمید دوازده تومان جمع کرده بود، سعید بیست پنزار، و فرهاد پونزِه‌زار. فرهاد، در یک اقدام خودشیرین‌کنی، پولش را برد داد به عروس و داماد. توی دلم گفتم: «چی غلطا!» ولی محمد، که از این حرکت خوشش آمده بود، یک ده تومانی به او داد. بلافاصله من و حمید هم پولمان را به محمد دادیم؛ اما چون خبری از پاداش نشد، در همان شلوغی، با التماس مجبورش کردیم پولمان را پس بدهد!»


یا در جایی دیگر می‌خوانیم: «در حال خوردن حلوا، به عکس‌های روی قبرها نگاه کردم. بعضی‌ها در عکس طوری به آدم نگاه می‌کردند که آدم دلش نمی‌آمد برایشان فاتحه‌ای قرائت نکند. بعضی‌ها هم جوری نگاه می‌کردند که انگار توقع داشتند بروم برای آن‌ها هم شربت و حلوای مفتی گیر بیاورم. به سفارش مامان سعی کردم برای جوان‌ترها حتما اخلاص بخوانم؛ چون می‌گفت دعا و اخلاص ما بچه‌ها خیلی موثرتر است. حمید با این نظرم مخالف بود و می‌گفت اگر دعای بچه‌ها درست باشد، پس موقع ثلث سوم باید همه مدرسه‌ها خراب شوند».


در پشت جلد آورده شده‌:«هنگام مطالعه با صدای آهسته بخندید، همسایه‌ها خوابیده‌اند» و درستش این است که به بعضی از بخش‌های کتاب نمی‌شود نخندید یا این‌که با یک لبخندِ نیم‌بند سر و ته‌ش را هم آورد. هوشمندی نویسنده در بخش‌هایی از کتاب به اوج خود می‌رسد و در آن‌جایی که هیچ طنزی برای خندیدن نیست ناگهان با اشاره‌ای شیرین به یادمان می‌آورد که هنگام خواندن این کتاب باید اخم‌ها را باز کنیم و هر آن، برای خندیدن آماده باشیم. بخشی از کتاب را بخوانید تا بدانید از چه حرف می‌زنیم:


«همه مدرسه خبر داشتند که مادر سعید زاییده. موقع زنگ تفریح، بچه‌ها برای سعید دست می‌زدند و می‌خواندند:«هوهو مادرِ حسنی مقدم زاییده!» سعید دنبالشان می‌کرد و گاهی هم یکی دو نفر را می‌زد. البته به من ملتمسانه نگاه می‌کرد که مبادا درباره مادربزرگش چیزی به بقیه بگویم. توی مدرسه، به جز من، حمید و فرهاد هم خبر داشتند. فرهاد که اصلا خودش را قاتی این جریانات نمی‌کرد؛ اما حمید، برخلافِ انتظار، نه تنها لام تا کام حرفی نمی‌زد، بلکه با بچه‌هایی که سعید را اذیت می‌کردند دعوا می‌کرد. البته، بعد از دعوا، یک گوشه می‌نشست و با قاشق بستنی، عین گَردی‌ها(معتاد هرویین)، شیر خشک‌هایی را که سعید توی مشما برایش آورده بود می‌خورد».


ناین هم یک نمونه دیگر: «الاغ عرعرکنان به طرف الاغ دیگری که آن طرف‌تر در باغی ایستاده بود می‌دوید. خوشبختانه پیرمرد بیل به دوش، که معلوم بود آن یکی الاغ مال اوست، الاغم را مهار کرد. با خودم گفتم حتما پیرمرد چون غیرتی شده با بیلش مانعِ رسیدن دو جوان به یک‌دیگر شده و عشق ناپاکشان را ناکام گذاشته. پیرمرد، با توضیحی که ارائه کرد، مرا از اشتباه درآورد و باعث شد حسابی هم از الاغ و هم از پیرمرد عذرخواهی کنم. پیرمرد گفت که الاغ من فرزند الاغ اوست و زمانی که کرّه بوده آن را فروخته. پس بیخود نبود این مسیر را آمده بود. بنا بر حسی غریزی، به عمد این مسیر را آمده بود تا مادرش را ببیند. با خودم گفتم منِ انسان درباره یک الاغ این‌قدر دچار سوءبرداشت می‌شوم و زود قضاوت می‌کنم؛ پس بیخود نیست که امینِ الاغ هم در قضاوتش درباره‌ منِ انسان این‌قدر دچار اشتباه است و تصور می‌کند یک انسان خطاکار آدم‌بشو نیست و از اشتباهاتش درس نمی‌گیرد»


لازم به یادآوری است، رمان طنز «آبنبات هل‌دار» نوشته مهرداد صدقی به‌تازگی توسط انتشارات سوره مهر در 411 صفحه و شمارگان هزار و دویست و پنجاه نسخه به چاپ بیست‌وسوم رسیده است.


علاقه‌مندان به آثار طنز یا افرادی که از مرور دوران کودکی خود در دهه‌های شصت و هفتاد لذت می‌برند،با خواندن این اثر می‌توانند ضمن ضمن سفر به روزهای دور، لحظاتی را فارغ از مشکلات، به درگیری‌های بی‌اهمیتِ کوچک مرد رمان بخندند.


انتهای پیام/4104/


انتهای پیام/

ارسال نظر