صفحه نخست

آموزش و دانشگاه

علم‌وفناوری

ارتباطات و فناوری اطلاعات

ورزش

سلامت

پژوهش

سیاست

اقتصاد

فرهنگ‌ و‌ جامعه

علم +

عکس

فیلم

استانها

بازار

اردبیل

آذربایجان شرقی

آذربایجان غربی

اصفهان

البرز

ایلام

بوشهر

تهران

چهارمحال و بختیاری

خراسان جنوبی

خراسان رضوی

خراسان شمالی

خوزستان

زنجان

سمنان

سیستان و بلوچستان

فارس

قزوین

قم

کردستان

کرمان

کرمانشاه

کهگیلویه و بویراحمد

گلستان

گیلان

لرستان

مازندران

مرکزی

هرمزگان

همدان

یزد

هومیانا

پخش زنده

دیده بان پیشرفت علم، فناوری و نوآوری
۱۳:۱۷ - ۱۸ دی ۱۳۹۴

یک روز در «سرای احسان»، مرکز نگهداری آسیب‌دیدگان اجتماعی؛ سحر و سیف‌الله اینجا عاشق شدند

اینجا سرای احسان مرکز نگهداری از آسیب‌دیدگان اجتماعی، کمی پایین‌تر از آسایشگاه کهریزک و در روستای قلعه‌نوچمن است. جایی که یک دختر و پسر اسکیزوفرنی عاشق هم شده‌اند.
کد خبر : 60272

مهرو ماهر،گروه اجتماعی-در روزگاری که دختران جوان همسران خود را براساس املاک و دارایی و تحصیلات انتخاب می‌کنند در همین نزدیکی دختری دل در گرو مهر سیف‌الله یک بیمار اسکیزوفرنی دارد. سحر عاشق سیف است و می گوید:« خیلی دوستش دارم و دلم می‌خواهد باهم زندگی کنیم» اول تصور می‌کردیم که با توجه به بیمار بودن سحر، سیف‌الله یک عشق رویایی در ذهن او است در حالی که همان لحظه صدایش کرد و متوجه شدیم این دو بیمار اسکیزوفرنی در سرای احسان به هم علاقه‌مند شده‌اند.


سحر دختر سفیدرو و ریزنقشی است که آرایش کم‌رنگی به صورت دارد و موهای رنگ کرده‌اش از روسری بیرون زده است. وقتی از رنگ موهایش تعریف می‌کنیم لبخندی بر لبانش نقش می‌بندد و می‌گوید قرار است آرایشگر سرای احسان موهایش را دوباره رنگ کند. وقتی از سحر می‌پرسم که عاشق چه کسی شده است؟ با انگشت به آن سوی حیاط اشاره می‌کند و سیف‌الله را به ما نشان می‌دهد.


سیف‌الله با لباس فرم آبی و ژاکتی سورمه‌ای کمی دورتر ایستاده است و با سیگاری که به دست دارد برای ما دستی تکان می‌دهد. وقتی به ما نزدیک می‌شود سحر و سیف‌الله از عکاس می‌خواهند که عکسی یادگاری از آنان بگیرد.


اینجا سرای احسان است که 17 سال پیش از سوی تعدادی از خیران برای نگهداری از آسیب‌دیدگان اجتماعی بنا شد و برای 480 تن از بیماران اختلالات روانی و اسکیزوفرنی مامن و جان پناه شبانه‌روزی شان شده است. سرای احسان در پایتخت ایران در روستای نو چمن قلعه، سه کیلومتر پایین تر از کهریزک، واقع شده است.


صبح یکی از روزهای پاییزی برای اولین بار قدم در سرزمینی گذاشتیم که به گفته خیرین قطعه ای از بهشت است. هنگام ورود بسیاری از مردان اسکیزوفرنی سرای احسان به استقبالمان آمدند و چنان خوش‌آمد‌گویی و احترامی گذاشتند که باور بیماری آنان را دشوار می کند. آدمیانی خاکی و فروتن که برایشان سن و سالت مهم نبود و به محض ورود مانند یک میزبان مهربان به سرای ساده و بی آلایششان دعوتت می‌کردند. وارد بخش مردان شدیم هنوز تعدادی از مردان در خواب بودند و با صدای ما بیدار شدند. یکی از آنان با موی سپید هنوز چشم از خواب باز نکرده بود که غزل عاشقانه‌ای برایمان خواند.


از کنار تخت‌های آسایشگاه مردان که می گذشتیم بوی نامطبوعی به مشام می رسید و وجود مگس‌ها و پشه‌ها آزار دهنده بود اما آنها چنان به خواب ناز رفته بودند که انگار مانند اصحاب کهف سالیان سال است خبری از اطرافیان و اخبار جنگ و درگیری و خشونت ندارند.


بیماران اسکیزوفرنی به شدت مهربان و با محبت بودند، در همان لحظه ورود به بخش زنان ما در آغوش می‌گرفتند و می بوسیدند حتی در بخش مردان نیز این مهر و عطوفت به چشم می‌خورد. شاید در نگاه اول هرگز متوجه بیمار بودن این افراد نمی‌شدیم اما تعدادی از آنان همین که کلامی منعقد می کردند می‌فهمیدیم که با دنیای واقعی چقدر فاصله دارند.


بوفه نداریم


با جمعی از خیرین و هیات امنا سرای احسان به برخی از بخش ها سر زدیم. پیرمرد خیر این مجموعه به نام محمدرضا باباخانی همراه ما بود و با ورودش به بخش بسیاری از بیماران در کنارش جمع شدند و هر یک خواسته و مطالبه‌ای داشتند که با لحن ساده و کودکانه به پیرمرد می‌گفتند. مردی قد بلند به پیرمرد گفت بگو برای ما بوفه بزنند. مرد دیگری که مدام در حال قدم زدن بود با دیدن پیرمرد سریع به سمتش آمد و پرسید چرا به ما ماست نمی‌دهند؟ مرد دیگری که بر خلاف سایر مردان لباس بنفش به تن داشت به پیرمرد گفت: سیگار داری؟ ... بالاخره از بخش مردان گذشتیم و به بخش زنان رسیدیم. در بخش زنان، تخت ها مرتب تر و سالن‌ها کوچکتر بود. برخلاف بخش مردان که همگی لباس‌های یک دست آبی به تن داشتند، در بخش زنان همگی لباس های متنوع و رنگی به تن داشتند و شادتر از بخش مردان بودند.


پیرمرد خیر که به بخش زنان وارد شد، همه گردش جمع شدند و می‌گفتند بابا خوش آمدی. پیرزنی نزدیکش آمد و گفت: «بابا کامواهام تموم شده بگو برام کاموا بیارن می خوام برای زمستون لباس ببافم.»


زن جوانی به سمت پیرمرد آمد و در حالی که از هنوز لبخند از روی لبانش محو نشده بود، گفت: «بابا سیگار می‌خوام بهشون بگو بهم سیگار بدن.»


لیف می‌بافم


در حالی که به سمت سالن دیگری در حال حرکت بودم حمیرا به سمتم آمد و گفت: «میدونی من مریض بودم و تو خونه نمی موندم همش از خونه این فامیل به خونه اون فامیل می رفتم بالاخره انقدر اذیتشون کردم که منو گذاشتن اینجا. دو تا دختر و یک پسر دارم اما پیش اونا نمی‌رم مگه دخترای این دوره زمونه مادر و مادر شوهر قبول می‌کنند تازه عروسم دختر خواهر شوهرمه اما منو نگه نمی‌داره. »


حمیرا گفت:« من عاشق بافتنی کردنم حالا دارم لیف می‌بافم از امروزم می‌شینم یه لیف خوشگل برات می‌بافم تا دفعه بعد که اومدی بهم سر بزنی بهت بدم تا ببینی چه هنرایی دارم و چقدر هنرمندم.»



می‌شه برام نامه بنویسی؟


همین طور که در حال حرف زدن بودیم یکی از دور صدایم زد: «خاله خاله می شه کاغذاتو بهم بدی.» وقتی برگه‌های خبر را برایش بردم، گفت:«خاله میشه برام نامه بنویسی؟»


پرسیدم: «برای کی؟ چی بنویسم؟»


گفت: «بنویس نامه برای یک دوست. دوست عزیزم سلام، دلم می خواد تو رو ببینم باهات حرف بزنم می خوام دیداری تازه کنیم من خیلی دلم برات تنگ شده بیا بهم سر بزن. دیشب خوابم نمی‌برد تا صبح بیدار بودم وقتی از جام بلند شدم دیدم نمی‌تونم. آخه گلوم درد می کنه دکتر گفته هفته بعد میام دوست عزیزم اینجا خیلی سخت می گذره."


- اسمت چیه؟


- آذر، سه ساله اینجا زندگی می‌کنم و این تابستون که بیاد می‌شه 5 سال. هر روز صبح اینجا صبحونه می‌خوریم، حمام می‌کنیم، تختامونو مرتب می‌کنیم، وقتی آفتاب باشه تو حیاط می شینیم.


-چند سالته ؟


-32 سالمه و ازدواج کردم که ای کاش نمی کردم ای کاش بچه دار نمی شدم ای کاش اجاقم کور بود آخه می‌دونی دشمنام بچه‌مو ازم گرفتن. وقتی شوهرم مرد پسر شوهرم خونه و دو دهنه دکان را ازم گرفت و صاحب همه چی شد.


-چند سال با همسرت زندگی کردی؟


- سال 56 بود که باهم ازدواج کردیم و 14 سال باهم زندگی کردیم اما من الان 32 سالمه.


-تو این کاغذا چی می خوایی بنویسی؟


-همه چی، باید اطلاعاتمو روی این کاغذا بنویسم چون داره پاک میشه باید یه جایی بنویسیم تا یادم نره بنویسم تا بچه‌هام بدونن مادرشون کی بوده.


دنیای نقاشی‌ها


خانم دیگری دفتر نقاشی‌اش را می‌آورد و نشانم می‌دهد: «نقاشی رو خیلی خوب بلدم و از صبح میشینم اینجا نقاشی می‌کشم. تو کارگاه‌ها هم می‌رم و بافتنی می‌بافم.»


زن دیگری به سمتم می‌آید و خودش را اکرم معرفی می‌کند: «40 سالمه، دو تا دختر و یک پسر دارم، بعداز ظهرها نقاشی می کشم. دخترامم شوهر کردن. منم خونه بابام زندگی می کردم. وقتی بابام مرد منو بیرون کردن. از اینجا خیلی راضیم چون از بیرون خیلی بهتره. بیرون میری اتفاقای بد زیاد می افته.»


زن دیگری می‌آید و می‌پرسد: «خاله آدامس داری؟»


بستی،آدامس،سیگار و انگشتر


همه دختران و زنان اینجا سفارش می‌کنند،دفعه بعدی که آمدم دیدن‌شان بستنی و آدامس و سیگار و کاغذ و انگشتر بیاورم. دختر قد بلند و زیبایی می‌پرسد: «خاله میوه نمیاری؟»


وقتی می‌پرسم چه میوه‌ای دوست دارد، می‌گوید: «پرتقال، لیموشیرین، سیب...آخه اینجا بهمون میوه نمی‌دن.»


یکی دیگر از دختران تحت مراقبت در سرای احسان می‌گوید: «از وقتی بی‌پول شدیم خواهرم منو به سرای احسان آورد.» وقتی اسمش را می‌پرسم می‌گوید: «هر چی خودت دوس داری صدام کن مثلا بگو سوگل.»


فریبا زن دیگری که تمام انگشتاتش پر از انگشتر و دستنبد بدلی است، می‌گوید: «من بدلیجات خیلی دوس دارم هر کی هم میاد دیدنم برام میاره، خودمم که می‌رم مشهد بازم بدلی می خرم.»



انتهای پیام/

ارسال نظر